۱۳۹۳/۱۰/۰۶

سفرنامه- قسمت هفتم

شب اولی که کربلا رسیدیم و هنوز جا نداشتیم، قرار گذاشتیم که بچه ها برن حرم و ساعت 10:30 یه جا قرار گذاشتیم. بعد ما رفتیم دنبال جا و نماز خوندیم و تا اومدیم بریم حرم شد ساعت 8. بعد من حساب کردم دیدم اون فاصله کم رو حداقل 2 ساعت طول میکشه از بین اون سیل جمعیت رفتن و به حرم رسیدن. شب اربعین بود و اوج ازدحام. طبق سنت هر دفعه اول رفتم حرم حضرت اباالفضل. میدونستم توی این زمان کم و این ازدحام فقط میتونم همینجا بمونم و نمیرسم دیگه به حرم سید الشهدا برم. اول رفتم سمت ضریح . وارد که شدم دیگه اختیارم دست خودم نبود. با سیل جمعیت اینطرف و اونطرف میرفتم. دیدم دارم کشیده میشم سمت ضریح و ترسیدم که له بشم! با ضرب و زور خودم رو کشیدم بیرون و رفتم یه گوشه وایسادم ماستم رو خوردم! پیارسال که اومده بودم کله شقی کردم و خودم رو سپردم به جمعیت. جمعیت هم قشنگ من رو گذاشت سینه ضریح و فشار بی نهایتی که وارد میشد و منم نمیتونستم حرکتی بکنم. دیگه هرچی دعا بلد بودم خوندم که بتونم خودم رو نجات بدم وگرنه تمام استخونام شکسته بود. حرم حضرت ماه حال و هوای عجیبی داره. از دسته هایی که وارد حرم میشن و شعرها و نوحه هایی که میخونن ( حتی زبون عربی و ترکی) تا نوشته هایی که روی در و دیوار نوشته تا حال و هوای خودت داخل حرم. یه چیزی رو اعتراف کنم؟ من تاحالا 5 بار مشرف شدم این سفر رو و هر 5 بارش رو اربعین اومدم. هربار اسیر همین شور و حال شدم و نتونستم وقت دیگه ای بیام که حرم خلوت باشه و این صحنه ها رو نشه دید. تا مدتها محو همین دسته ها میشی و شعراشون. خود عربها ارادت عجیبی به حضرت عباس دارن و اعتقاد عجیبی هم. شعرهای خیلی حماسی و حزن انگیزی هم میخونن. در و دیوار حرم هم رجزهای حضرت روز عاشورا رو نوشته بودن. داخل خود حرم هم ( چه حرم حضرت ابالفضل و چه حرم سیدالشهدا) من هیچ وقت بلد نبودم بشینم زیارت فلان و نماز بهمان بخونم. بیشتر همین حس و حال و نگاه کردن و اشک ریختن و مبهوت بودنش رو دوست داشتم. اینکه مقید باشم مثلا" برم بالای سر و 2 رکعت نماز بخونم نبودم. هربار هم هرکی میخواسته بره بهش گفتم یاد من باش. نگفتم دعا یا نماز بخون. جمعیت وارد حرم که میشد و به سمت ضریح میرفت یک صدا فریاد میزدن " لبیک یا عباس" . در و دیوار و زمین میلرزید. گفتنی و شنیدنی نیست این عظمت. فقط باید ببینید و باشید توی اون فضا. خدا زیارت اربعین رو قسمت همه اونایی بکنه که دوست دارن و مشتاقن. اون شب به همون حرم بسنده کردم و برگشتم سمت قرار با بچه ها. نمیخواستم نصفه نیمه هر دو حرم رو زیارت کنم. اونایی که رفته بودن به حرم سیدالشهدا هم برسن وسط راه نتونسته بودن و برگشته بودن. شب جا که پیدا کردیم دیگه جون و حال زیارت نداشتم. قرار گذاشتیم بخوابیم و شب ساعت 3 بلند شیم و بریم حرم که ساعت 3 شب شد ساعت 9 صبح!  

هیچ نظری موجود نیست: