۱۳۹۳/۱۰/۰۸

سفرنامه- قسمت دهم

جلوی حرم یه کم نشستیم و خوراکیا رو آوردیم و خوردیم که هم گشنه بودیم و هم خسته. میدیدم خیلیها پتو انداخته بودن و کنار خیابون خوابیده بودن. بعد از کمی استراحت وارد حرم شدیم. گفتیم بریم توی صحن حضرت زهرا ( س) که جدیدا" ساختن پتو بگیریم و یکساعت بخوابیم و با حال خوب و با نشاط بریم زیارت امیرالمومنین قربونش برم! دیدیم کل صحن ها و زیر زمین و شبستانی که ساختن رو همه پتو انداختن و خوابیدن و جای نبود اصلا". ما هم که پتو نداشتیم. یکی دو تا از بچه ها پتوی سفری داشتن و گفتیم بندازیم یه گوشه ای و وسایل رو بذاریم روش و یکی دو نفر بخوابن و مواظب وسایل باشن. ما هم میریم زیارت و چیزی نمونده تا اذان صبح! بارون هم گرفت سیل اسا. خلاصه وضو گرفتم و رفتم زیارت. اومدم اذن دخول بخونم و دیدم حال ندارم!!! منی که دوست داشتم و میگفتم امیرالمومنین رو باید با نشاط زیارت کرد از شدت خستگی حتی حوصله اذن دخول هم نداشتم. مثل چی! سرم رو زیر انداختم و رفتم داخل. حتی حال نداشتم برم سمت ضریح! رفتم بالا سر و یه گوشه نشستم و زیارتنامه باز کردم. میخواستم زیارت امین الله بخونم که گفتم حالا باشه یه کم حال پیدا کنم. زیارت جامعه رو باز کردم بخونم.  خط میخوندم و چشام نمیدید دیگه! دو خط میخوندم و خمیازه میکشیدم. گم میکردم کجا رو دارم میخونم! کم کم حس کردم امیرالمومنین قربونش برم داره میزنه پس کله م و میگه گم شو بیرون و برو بگیر بخواب! توام با این زیارتت! بعد گفتم بی خیال دعا میشینم حرف میزنم باهاشون. دیدم اصلا" حتی حوصله توی دل دعا کردن رو هم ندارم! 24 ساعت بود نخوابیده بودم و کلی راه رفته بودیم و انصافا" خستگی قابل تحمل نبود دیگه. اومدم اطراف ضریح یه جا پیدا کنم بخوابم که دیدم ای دل غافل که هیچی جا نیست و همه قبلا" خوابیدن. بیرون هم سرد و بارون هم میومد و منم پتو نداشتم و حال گریه حضار خلاصه! رفتم توی صحن و یکی گفت آقا من یه پتو اضافه دارم.منم توی اون سرما همینطور انداختم روی زمین و غش کردم. نیم ساعتی خوابیدم و البته خواب که نه. مگه میشد توی اون سرما خوابید؟ بلند شدم وضو گرفتم و نزدیکای نماز بود. رفتم نیم ساعت فقط میگشتم تا جا برای نماز پیدا کنم و نماز رو که خوندم بنا بود نیم ساعت بعدش راه بیفتیم و بریم سمت مرز. دیگه فرصت هیچی نبود و منم دلم میسوخت که نه زیارتی کردم و نه دعایی و نه حرفی و نه هیچی. صرفا" نگاه کرده بودم به ضریح و البته بقیه رفقا هم حال بهتر از منی نداشتن. فقط بیرون که میومدم گفتم یا امیرالمومنین! کمِ ما رو شما زیاد بخر. همین. بعدم اومدیم بیرون. دلم میسوزه و خنده م میگیره از حال مزخرفی که داشتم و مطمئنم که نگاه به حال ما نمیکنن و دست و جیب و کاسه و دامنمون رو پر میکنن ( اگرچه همه ش سوراخ باشن و نتونیم نگه داریم)

پ.ن: من تاحالا سفرنامه ننوشتم و فکر کنم اصولش رو بلد نباشم. یه جاهایی زیادی وارد جزئیات میشم و یه جاهایی کلی میگم و میرم. مینویسم که یادم بمونه 

هیچ نظری موجود نیست: