۱۳۸۲/۰۶/۰۹

يه راه...

راستش الان داشتم کامنتا رو میخوندم. در مورد اون مطلب دغدغه. دیدم سایه و زهرا نظرشون اینه که حرف زدن آسونه و باید عمل کرد. خودم قبلا" در این مورد خیلی فکر کرده بودم که واقعا" راه مناسب و مطمئن برا کمک کردن چیه؟ یعنی چجور میشه که طوری کمک کنیم که هم طرف ناراحت نشه، هم مطمئن باشیم که به دست نیازمند واقعی میرسه. من مخصوصا" در مورد اون نیازمندایی که به دارو محتاجن خیلی حساسم. چون یه آدم سالم شاید بتونه بالاخره یه جوری خرج خودشو در بیاره و شکم زنو بچشو سیر کنه. ولی یه آدم مریض ممکنه به پول دارو محتاجتر باشه تا غذا. من خودم چند نفرو میشناسم که ماهیانه یه پولی جمع می کنند مخصوص همین افراد بیمار. بعد این پولو به چند تا از داروخانه های مناطق محروم شهر میدن.البته داروخانه هایی که مطمئن هستن. نه هر داروخانه ای. هر کسی که مراجعه کرد و واقعا" پول برا داروهاش نداشت (دیدی طرف میاد تو داروخانه قیمت دارو رو میپرسه اول. بعد میگه مثلا" فلان دارو رو نذار.ممکنه داروی مهمی هم باشه. ولی چون پول نداره صرفنظر میکنه)این داروخانه اییه از محل اون پول همه داروهای طرفو میده. به نظرم راه خیلی خوبیه. نه کسی متوجه میشه و نه کسی خجالت میکشه. این یه راه بود. راههای زیاد دیگه ای هم هست که ممکنه به ذهن تو بیاد. مهم اون همت اولیه هست.

اشك

با همه بي سرو سامانيم
باز به دنبال پريشانيم
طاقت فرسودگيم هيچ نيست
در پي ويران شدن آنيم
آمده ام تا تو نگاهم كني
عاشق آن لحظه طوفانيم
دلخوش گرماي كسي نيستم
آمده ام تا تو بسوزانيم
آمده ام با عطش سالها
تا تو كمي عشق بنوشانيم
ماهي برگشته ز دريا شدم
تا تو بگيري و بميرانيم
خوبترين حادثه ميدانمت
خوبترين حادثه مي دانيم؟
حرف بزن ابر مرا باز كن
ديرزماني است كه بارانيم
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه يك صحبت طولانيم

بيمه و قبرستان!!!!

دیشب که از شرکت اومدم بیرون دیدم لاستیک عقب پنچر شده. دو دستی زدم تو سرم. آخه اولا" من تا حالا پنچری نگرفته بودم ، ثانیا" لباسام همه روشن بود و ثالثا" زورم نمیرسید!!!خلاصه با هزار بدبختی با کمک دوستان و آشتایان و فامیل و اهل محل و کسبه لاستیکو عوض کردم. اومدم برم پنچر گیری که لاستیکمو بدم پنچریشو بگیره (آخه زاپاسم مطمئن نبود) زدم به ماشین صاحب مغازه! یه سمند صفر خوشگل . حالا بیا و درستش کن. خلاصه امروزم همش درگیر بیمه و اینا بودم. از حق نگذرم که آدم خوبی بود. اگه من بودم که کلی داد سر یارو میزدم. ولی هیچی نگفت. گفت ماشین همینه دیگه. پیش میاد. خلاصه دیروز روز بد شانسی من بود. میگم تاکسی هم چیز خوبیه ها! دیگه از این دردسرا نداره!این شرکت بیمه هم مثل قبرستون عبرت آموزه!!! آخه دیدی وقتی آدم میره قبرستون بعدش که میاد بیرون کلی با خودش میگه من دیگه آدم خوبی میشم. شرکت بیمه هم وقتی آدم میره و میبینه چه به سر این ماشینا اومده،ادم با خودش میگه من دیگه با دقت میرم !!!! ولی فقط تا سر کوچه یادش میمونه!!

۱۳۸۲/۰۶/۰۵

دغدغه

یه مدت بود که ذهنم خیلی درگیر جامعه دور و برم بود. مردمی که باهاشون زندگی میکردمو از نزدیک شاهد شادیا و غماشون بودم.نمیگم شریک غمو شادیاشون بودم ولی حداقل شاهدش بودم. یه جورایی یکی از ماهنامه هایی که میخوندم روم خیلی تاثیر داشت. شبا موقع خواب خیلی بهش فکر میکردم. بعضی وقتا غرق نشاط میشدم و بعضی وقتام غم همه وجودمو میگرفت.میدونی عدالت یه مفهوم خیلی پیچیده داره. من فکر میکنم به این سادگیا که بعضیا(و گاهی خودم) فکر میکنیم نیست. به نظرت تو جامعه ما که ادعای اسلامی بودنم داره عدالت اجتماعی وجود داره؟ انقدر هست که وقتی سر سفره ای نشستی که چندین و چند نوع غذا توش هست(اونم فقط برای ۳-۴ نفر) خیالت راحت باشه که همسایت سر گرسنه زمین نذاشته؟ انقدر هست که وقتی هوس کردی یه مسافرت تفریحی خارج از کشور بری خیالت راحت باشه که همسایه دیوار به دیوارت تو خرید نیاز های خیلی اولیه و ضروری زندگیش نمونده و از پس اونا بر اومده؟ انقدر هست که مطمئن باشی دیگه تو این شهر مردم برا خرید دارو و ویزیت دکتر مجبور نیستن ۲ روز تموم گرسنگی بکشن که پولشو برا خرید دارو ذخیره کنند؟ انقدر هست که وقتی تو برا عروسی خودت تو بهترین هتل تهرون مجلل ترین جشنو میگیری و کامل ترین و نفیس ترین جهیزیه رو میاری تو خونت یا برای خرید هر تکه از جهیزیه به یه گوشه دنیا میری همسایه دیوار به دیوارت مجبور نشه برا تهیه جهیزیه دخترش کلیه شو بفروشه؟ کاش که بود...شاید فکر کنی که عقیدم اینه که آدم تو زندگیش نباید خوب بخوره و خوب بپوشه و خوش بگذرونه چون یه عده فقیر هست. نه. اصلا" من همچین طرز فکری ندارم. اتفاقا" میگم آدم باید از امکاناتی که داره استفاده کنه. ولی اینو هم نگه که بقیه به من چه. اگه طرز فکرش این باشه که همینجور که من حق دارم از بهترین امکانات زندگی استفاده کنم ، همسایه من هم حق داره یه حداقلی رو تو زندگیش داشته باشه. اگه اینجوری فکر کنه و عمل کنه من فکر نمیکنم دیگه کسی سر گرسنه زمین بذاره.به خدا وقتی دست یه افتاده رو( به اندازه ای که میتونی و در وسع خودت) میگیری و باعث میشی یه کوچولو از زمین بلند بشه انقدر لذت داره که نگو. من فکر نکنم تو زندگی هیچ لذتی از این بالاتر باشه. میدونم که تو بیشتر از من اینا رو میدونی. دارم اینجوری خودمو خالی میکنم. به خدا دیدن ناتوانی بقیه خیلی آزار دهنده هست. هی نگم به من چه. هی نگم حکومت باید یه فکری به حال اونا بکنه. حکومت جای خود. پس انسانیت من و تو چی؟ نمیخوای یه بار بطور جدی خودتو محک بزنی؟(خودمو میگم). تا کی میخوای سرتو لای برف بکنی؟اگه اینجوری نتونی خودتو محک بزنی فکر میکنی انسانیت معیار دیگه ای هم داره که بتونی؟ آهای امیری که هفت روز هفته دلت میخواد بهترین غذاها رو بخوری وبهترین لباسارو بپوشیو تفریحتم سر جاش باشه ، از حال و روز همکارت، دوست صمیمیت یا همسایت خبر داری؟فقط یه چیزی منو خیلی بیشتر عذاب میده اونم اینکه ما اسم حکومتمونو گذاشتیم علوی و خودمونو هم بهترین مسلمون میدونیم که بهشت حداقل پاداش ماست. کاش انقدر ادعا نداشتیم. حرف زیاده. نمیدونم اجازه اینو دارم که بازم در این مورد باهات حرف بزنم یا نه.
دیشب رفتم فیلم دیوانه ای از قفس پرید رو دیدم. البته یه بار دیگه هم باید برم. با یه بار خیلی چیزا دستگیر آدم نمیشه. دیالوگای محشری داشت. بازیهای خیلی روونی داشتند. خلاصه هنوز تو فکر فیلمم. بهت توصیه می کنم حتما" بری ببینی. نمیدونم تا کی روی پرده میمونه. میدونی از اون فیلمای هلو برو تو گلو نبود. یه کم پیچیدگی داشت. مخصوصا" تو درک شخصیتا و روابط. من از این مدل فیلما خیلی خوشم میاد. یه جاییش هم به شدت سیاسی بود. جایی که بهروز داشت برا آصف(عاصف؟؟!) از گم شدن حقیقت حرف میزد.از اونجاش خیلی حال کردم. یه جای دیگه هم اونجایی که بهروز داشت با فراست حرف میزد. راجع به بیگانه و آشنا. نقش بهروز خیلی به دلم نشست. یه جورایی بعضی جاهاش حرفای من بود. به نظرم اگه بری ببینی ضرر نکنی.

۱۳۸۲/۰۶/۰۴

تشكر

وبلاگو تا همین چند روز پیش که دیده بودی؟ دیده بودی که چقدر ساده و ابتدایی بود. بالاخره با همت لیلا درستش کردم. این عکسا و کادر بندی و اینا همش کار ایشونه.به هر حال مهندس کامپیوتری گفتن بابا! حالا تازه داره میشه مثل یه وبلاگ. هر چند هنوز خیلی کار داره. این از شکل و شمایل وبلاگ که داره درست میشه. امیدوارم مطالبشم به زودی به پختگی لازم برسه. به هرحال بر خودم لازم دونستم اززحمات لیلا خانم تشکر کنم.

۱۳۸۲/۰۶/۰۳

من مريضم!

۱-۲ روزه گرفتار یه بیماری مرموز شدم! از اونا که یهو همه بدن دونه های قرمز میزنه. نمیدونم چرا. من تا حالا به هیچی حساسیت نداشتم. میترسم برم دکتر. من همیشه از دکتر میترسیدم. میدونی همیشه از روبرو شدن با واقعیت میترسم. مخصوصا" اگه واقعیت ، چیزی خلاف میل آدم باشه. به هر حال من الان همه بدنم میسوزه. اینا رو دارم میگم که بدونی چرا سر حال نیستم!

راه...

داری با طرف بحث می کنی. بحث خیلی مهمی هم هست. یه جورایی بحث سرنوشته. تو فکر می کنی اون داره راهو اشتباه میره. میخوای نصیحتش کنی. میخوای قانعش کنی. می خوای به راه راست هدایتش کنی. وسط دعوا تو دلت می گی برات متاسفم که انقدر گمراهی. ولی صبر کن. آهان یه لحظه صبر کن. اگه راه تو اشتباه بود چی؟اگه تو مسیررو اشتباه اومده بودی چی؟ فکر کردی بهش؟ پس دوباره به همه اون چیزایی که یه جورایی به خودت قبولوندی دوباره فکر کن. شاید.....

۱۳۸۲/۰۶/۰۲

خواب دریا...

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش اشفته ست

اصحاب كهف۲

صبحیه رفتم ماشینمو بذارم تعمیرگاه! بعد که داشتم بر میگشتم سوار یه تاکسی شدم. یه خانومه سوار شد و گفت چهار راه پاسداران. از کجا حالا؟ از سر دولت تو شریعتی. بعد که می خواست پیاده بشه ۱۵ تومن داد به تاکسی!!تاکسیه گفت خانم بقیش؟ خانومه گفت مگه چقدر میشه؟!!همین کافیه دیگه. بعدم گفت میرم ازت شکایت می کنم!! آخرم یه ۵ تومنیه دیگه انداخت تو ماشین و رفت! راننده تاکسیه تا ۵ دقیقه کپ کرده بود. مات مونده بود که اصلا" جریان چی شد. حساب کن. کرایه ۱۰۰ تومنی و ۱۵ تومن بده بعد بگه میرم شکایت می کنم. اصلا" هم بهش نمیومد که خل باشه. تو ماشینم داشت با مبایلش حرف می زد. نمیدونم والا. امکان داره قسمت دوم سریال اصحاب کهفه(کحف؟؟؟!!). ولی من یه حدسه دیگه زدم. ممکنه هر روز با ماشین خودش میرفته اینه که حساب کرایه از دستش در رفته. ولی مگه تو این کشور زندگی نمیکنه؟یعنی تاحالا برا خودش پفک هم نخریده؟عجیبه واقعا"...

۱۳۸۲/۰۵/۳۰

تا حالا شده داغ چیزی که دوس داشتی به دلت بمونه؟ هر چی اون چیز با ارزش تر بوده در عوض داغشم بیشتر بوده. انگار ما آدما اصلا" نباید به چیزی دل ببندیم وگرنه این خودمونیم که اذیت میشیم. هر چند امکان نداره که آدم به چیزی وابسته نشه. به هر حال یکی به خونه ای که داره، یکی به ماشینش ، یکی به نمیدونم پولش . خلاصه هرکی به یه چیزی. خیلی طبیعیه. گاهی میشه که پیش خودم فکر می کنم که حکمتش چیه که تا بیای به یه چیزی دل ببندی زود از دستت میره؟ مگه تو این دنیای به این عظمت به جایی بر میخوره؟ یا مثلا" خدا کمش میاد؟!ولی اینجور خودمو قانع میکنم که نه.حتما" این یه حکمتی داره که من نمیدونم. حتما" صلاح من اینجوری بوده. ولی واقعا" تو میدونی چرا؟ نکنه خدا می خواد اینجوری بهت بفهمونه که تو فقط مال منی. باید حواست فقط به من باشه. نباید هیچی باعث بشه که تو از یاد من غافل بمونی. حالا نه که خیلی هم به یادشیم!شایدم میخواد امتحانمون کنه. ببینه چقدر صبر داریم. اون که میدونه. میخواد به خودمون ثابت بشه. به هر حال هر چی که هست فقط خدا کنه داغ چیز فقط ببینیم و داغ کس نبینیم...

۱۳۸۲/۰۵/۲۹

بازم همون دوره بی سواتی
قربون اون حرفای عشق لاتی
قربون اون مخلصتم فداتم
قربون اون من خاک زیر پاتم
قربون اون حافظ روی طاقچه
قربون حسن یوسف تو باغچه
قربون مردمیکه مردم بودند
اهل صفا ، اهل تبسم بودند
قربون اون دوره تردماغی
قربون اون تصنیف کوچه باغی
قربون دوره ای که خوش بینی بود
تار سبیلا چک تضمینی بود
مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاهگل نداره
بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک
بوی خیار تازه توی ایوون
تو سفره ای پر از پنیر و ریحون
بوی سلام گرم مرد خونه
تو حوض خونه رقص هندوونه
بوی خوش کتابهای کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی
قدم زدن تو مرز خواب و روءیا
خدا خدا خدا خدا خدایا
من از رکود عشق در خروشم
اگر دروغ میگم بزن تو گوشم
تو قلب هیچکی عشق بی ریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدما نیست
کشته دلبرند و ارتباطش
فقط برای برخی از نکاتش!
پرنده پر،کلاغه پر، صفا پر
صداقت از وجود آدما پر
دلا قسم بخور اگر که مردی
که دیگه دور عاشقی نگردی
گذشت دوره ای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجت آباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هست ، نیازی به کمند نیست
تو کوچه غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!!
نگاه عاشقانه بی فروغه
اگر میگن دوست دارم دروغه
تو کوچه های غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه؟!
نگاه دزدکی کنار چشمه
کجا شد اون به شونه تکیه کردن؟
کنار جوب آب گریه کردن؟
دلای بی افاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر...

۱۳۸۲/۰۵/۲۸

خبرم كن...

اگه یه روز بغض گلوتو فشرد خبرم کن
بهت قول نمیدم که میخندونمت
ولی میتونم باهات گریه کنم
اگه یه روز خواستی در بری حتما" خبرم کن
قول نمیدم که ازت بخوام وایسی
اما میتونم باهات بدوم
اگه یه روز نخواستی به حرفای کسی گوش کنی،خبرم کن
قول میدم که خیلی ساکت باشم
اما
اگه یه روز سراغمو گرفتی
و خبری نشد.....
سریع به دیدنم بیا
احتمالا" بهت احتیاج دارم.....

زبان شناسي

تو میدونی چرا اسم کالباسو گذاشتن کالباس؟!چرا مثلا" نذاشتن جا مدادی؟! میگن زبان شناسا جمع شدن همه دور هم. بعد گفتن خوب اسم بذاریم روش. یکی گفت بهترین راه اسم گذاری اینه که ببینیم شبیه چیه . اینجوری میشه اسم مناسب بذاریم.یه تیکه کالباس گذاشتن وسط و نگاش کردن. هر که یه چیزی گفت. یکی گفت شبیه پارچه هست. یکی گفت شبیه چوبه. خلاصه تا اینکه یهو یکی گفت چه جالب. این دقیقا" شبیه کالباسه. این شد که اسمشو کالباس گذاشتن!!!!! خیلی بی نمک بود. مگه نه؟!!
میلاد خداوند عاطفه و عاطفه خداوند،بانوی مهربان بهشت، بر تمامی دوستداران مهر خداوندی مبارک

مادر...

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: " می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید. اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟".
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه " اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند" .
خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود".
کودک ادامه داد:"من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم".
خداوند او را نوازش کرد و گفت:" فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی که را که ممکن است بشنوی را در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی".
کودک با ناراحتی گفت:" وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟".
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:" فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی...".
کودک سرش را برگرداند و پرسید:" شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟".
خدا فرمود:" فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود".
کودک با نگرانی ادامه داد:" اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود".
خداوند لبخند زد و گفت:" فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود". در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد.کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید:" خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا" نام فرشته ام را به من بگو". خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: " نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.....".

۱۳۸۲/۰۵/۲۷

ما و ديگران...

دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سر خم شده به سینه، که باز
به نکوکاری،پاکی،خوبی
عشق می ورزد.....(مشیری)
چقدر ظاهر آدما برات مهمه؟ چقدر از ظاهر آدما میشه پی به باطنشون برد؟ چقدر این شعر رو قبول داری که میگه: رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون؟ اصلا" اهل قضاوت کردن آدما از رو ظاهرشون هستی؟ یعنی واقعا" میشه از ظاهر یکی پی برد که طرف چی کاره هست؟ اگه بگم من اینجوری نیستم شاید ادعای دروغ باشه. واقعا" خیلی سعی میکنم که این نوع قضاوت رو از خودم دور کنم. ولی بعضی جاها اعتراف می کنم که نتونستم. وقتی پی به شخصیت واقعی طرفت بردی اونوقت فقط خجالتش برات می مونه. اگه اطرافتو نگاه کنی میبینی همه جور آدمی با هر جور عقیده ای پیدا میشه. نمونش تو همین دنیای مجازی وبلاگه. ببین چه حرفایی که نمیزنن(همین صبحی از تو یه وبلاگ هی این لینکا رو گرفتم و رفتم جلو. به جاهایی رسیدم که کم از نا کجا آباد نداشت .حرفایی دیدم که واقعا" سر درد گرفتم). واقعا" چقدر از این افراد ظاهرشون میخوره به باطنشون؟می بینی که طرف ریش گذاشته و کلی ظاهر عوام فریبی داره. هر موقع هم که میخواهی ببینیش باید تو صف اول نماز جماعت پیداش کنی. بعد همین آقا اونجایی که بحث بیت المال میشه انگار که ارث پدری ایشونه. خیلی از این آدما دیدیم. روز به روزم داره زیادتر میشه. همین آدم باعث شده و میشه که خیلیا از اصل دین متنفر بشن. به نظر من این بزرگترین خیانته. بعد یکی دیگه رو میبینی که یه ظاهری داره که هرکی میبینه فکر میکنه این آدم اصلا" تاحالا اسم دین رو هم نشنیده! ولی وقتی دقت میکنی میبینی نه غیبت کسیو میکنه، نه تهمت میزنه، نه دروغ میگه تازه مدام هم داره از بقیه دستگیری میکنه و مشکل بقیه رو برطرف میکنه. اینجور جاها آدم خیلی شرمنده میشه. دیدی خیلی جاها چه راحت تکلیف آدما رو معلوم می کنیم. مثلا" فورا" حکم میکنیم این بابا جاش ته ته جهنمه! یا خوش به حال فلانی که اون بالاهای بهشته!(البته معمولا" عادت نداریم کسیو بهشتی کنیم چون خودمون بهشتی هستیم!!!!)من همیشه میگم ما باید بندگیمونو بکنیم. کار خدا رو هم بذاریم برا خود خدا. به من چه ربطی داره که کی جاش کجاست.هنر کنیم به کار خودمون برسیم. ظاهرا" دوباره گرم شدم زیادی حرف زدم.البته تو که عادت داری.....

۱۳۸۲/۰۵/۲۶

انتظار

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های نپریشی صفای زلفکم را، دست!
وآبرویم را نریزی، دل!
لحظه دیدار نزدیکست...(اخوان)
تا حالا شده منتظر کسی باشی؟ انقدر منتظر که همش به ساعتت نگاه کنی و دلنگرون بشی؟ تا حالا شده برا دیدن اونی که منتظرشی لحظه شماری کنی؟ شب خوابت نبره؟هیچی از گلوت پایین نره؟حوصله هیچ چیز و هیچ کسیو نداشته باشی؟تا حالا شده تو این لحظه های شیرین انتظار گاهی دلت یهو به تاپ تاپ بیفته؟ مفهوم این تاپ تاپ رو فهمیدی؟تو اون لحظه ها به چی فکر میکردی؟ تو اون لحظه ها چیکار می کردی؟ به این فکر نیفتادی که نکنه یه وقت نیاد؟ نکنه بیاد و من نباشم؟ به نظرت انتظار شیرینه یا تلخ؟ تا حالا شده انقدر دلتنگ اون سفر کردت بشی که برا دیر کردنش گریه کنی؟نمیدونم ....ولی اینو میدونم وقتی به اونجا رسیدی که برا سفر کردت گریه کردی یعنی اینکه دیگه واقعا" منتظرشی. یعنی دیگه تحمل دوریشو نداری. خوش بحال اون سفر کردهایی که همچین منتظری داره. نمیدونم شایدم خوش به حال تو که همچین کسیو داری که براش دلتنگ بشی و براش گریه کنی. من روز جمعه کسیو دیدم که از دلتنگی یار سفر کرده ش گریه میکرد.خیلی دلم گرفت.....

۱۳۸۲/۰۵/۲۵

اينو ببينيد.خيلي قشنگه.

مهتاب

در بگشایید
شمع بیاورید
عود بسوزید
پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب......
شاید
این از غبار راه رسیده
آنسفری همنشین گمشده باشد.(هوشنگ ابتهاج)

كوه...

لیلا بهم گفت چرا کوه رو تو عناصر ۴ گانه راه ندادی. راستش من خودم هیچ وقت با کوه حال نکردم. هیچ تصور خاصی هم از کوه ندارم. فقط یه مشت دختر پسر جغله که اومدن اونجا انرژیشونو خالی کنن. واقعا" حس بیشتری بهم دست نمیده. حتی چشامو بستم. تمرکز کردم. هرچی خواستم برم تو حس دیدم نمیشه که نمیشه. بابا جون چیکار کنم من هیچ حسی نسبت به کوه ندارم. ..

۱۳۸۲/۰۵/۲۳

كوير و دريا و پاييز

من دوران آموزش سربازیمو تو یزد گذروندم. اونم تو تابستون. تیر و مرداد بود. تو اوج گرما. ولی واقعا" عالی بود. من که خیلی لذت بردم. مخصوصا" اینکه اونجا دوستای بسیار خوبی پیدا کردم که الان از هیچکدومشون خبر ندارم! من تو دوستی یه کم بیمعرفتم شایدم خیلی بی معرفتم(اینو رسما" هم ببام میگه هم مامانم!). یکی از چیزایی که واقعا" روز به اون گرمی رو برام قابل تحمل می کرد شب بود. یعنی از صبح همش منتظر رسیدن شب بودم اونم نه برا استراحت. فقط برا اسمون شب کویر. نمیدونی چه لذتی داشت. آخه تو تهرون انقدر شبا روشنه و کثیفه که هیچی از آسمون پیدا نیست. اونجا ما هر شب به کهکشان راه شیری نگاه میکردیم. انقدر قشنگ ستاره ها معلوم بودن که نگو. شب کویر یه عظمتی داره. یه ابهت همراه با یه جور ترس. آسمون شبهای کویرم خیلی رویاییه. مخصوصا" وقتی دلتم گرفته باشه. حالا من خیلی از اینا نیستم که دلم برا کسی تنگ بشه ! ولی بعضیا بودن که بعد از ۶-۲۵ سال سن ولی دلشون برا پدر مادراشون انقدر تنگ میشد که میزدن زیر گریه. میدونی یه حس خاصی به آدم دست میده. من با یکی دو تا از بچه ها میرفتیم سر یه تپه و رو زمین ولو میشدیم. به آسمون نگاه میکردیم. یکی آواز میخوند، یکی شعر میخوند، یکی گریه میکرد ....میدونی اینجور وقتا یه حس غریبی به آدم دست میده.نمیدونی به خدا فکر میکنی، به عشق زمینی فکر میکنی، دلت برا کسی تنگ میشه، نمیدونم چی ولی اون حس خیلی قشنگه. هرچی هست که من خیلی دوسش دارم. کنار دریا هم همینطوره. غروب شگفت انگیز دریا، طلوع رویاییه دریا، آرامش دریا، خروش دریا ... همه و همه آدمو میبره تو اون حس قشنگ.میدونی تو غروب دریا چی میچسبه؟ بشینی رو یه صخره کنار دریا. موج بزنه به این صخره و صدای غرش موج فضا رو پرکنه.توام شجریان گوش کنی. اونم اونجایی که میگه دوش می آمدو رخساره برافروخته بود، تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.........راستی اگه خدا این ۴ عنصر حیاتیو یعنی جنگل و کویر و دریا و پاییزو نمی آفرید چی میشد؟اصلا" کسی عاشق میشد؟پاییزو که دیگه نگو. به قول مشیری سلطان فصل ها پاییز....

۱۳۸۲/۰۵/۲۲

جنگل

....چه غريب ماندي اي دل نه غمي نه غمگساري
نه به انتظار ياري نه ز يار انتظاري
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري
چه چراغ ، چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره اي است باري.....
میدونم برا توام زیاد پیش اومده که دلت بگیره. حوصله هیچکی رو نداشته باشی و بخوای با خودت خلوت کنی. وای چقدر اینجور وقتا آدم از مزاحم بدش میاد. دیدی عصرای جمعه چقدر دلگیره؟مخصوصا" اون روزا که فرداشم بنا بود بریم مدرسه. وقتی که پاییز بود و هوا هم ابری. یه نم بارونیم می زد و بوی خاک مرطوب همه جا رو پر می کرد. وای اینجور وقتا فقط گریه می چسبید. بشینی یه دل سیر گریه کنی. برا چی یا کی معلوم نبود. یعنی مهم هم نبود. اگرم بود فقط بهانه بود. وگرنه بدون دلیل هم آدم هوای گریه به سرش می زنه. اون موقع ها که بچه تر بودم خیلی از این حال و هوا بدم میومد. همش یه جوری می خواستم خودمو سرگرم کنم که این غروب جمعه زودتر بیاد و بره. مثل خیلیای دیگه. الان که نگاه میکنم میبینم دیگه اینجوری نیستم. خیلی وقته که دیگه از این حس و حال فرار نمیکنم. یه وقتا دلمم براش تنگ میشه. نمیدونم چه اتفاقی افتاده. ولی میبینم که عوض شدم. گاهی که میبینم این حس یه کم به من بی محلی میکنه و سراغم نمیاد من خودم میرم سراغش. خودم منتشو میکشم. راستی چرا عصر جمعه اینجوره؟ چرا پاییز انقدر قشنگه؟ چرا من عاشق این فصلم؟چرا عصرای جمعه پاییز یه حال و هوای دیگه داره؟ نکنه من مریضم؟ نکنه دچار افسردگی شدم؟ نکنه .... ولی نه. خدا کنه این حال و هوا رو هیچ وقت از دست ندم. من عاشق دل گرفته هستم. دل گرفته خالصه خالصه. بدون غل و غش. پاک پاک. آدم اینجور وقتا مخصوصا" اگه آسمون چشاشم ابری و بارونی باشه خیلی بعدش احساس سبکی میکنه. خیلی به خدا نزدیکه. بذار از یه حس برات بگم. من عاشق این حس هستم. خودتو تو جنگلای بکر شمال تنهای تنها بذار. داری از یه کوه سبز و جنگلی که توش صدای پرنده ها موج میزنه از یه شیب ملایم بالا میری. بالا ره مه گرفته. جنگل و کوه تو مه رفته. یه نسیم مه آلود نمناک داره میوزه. آروم صورتتو نوازش میده. حالا حس کن پس زمینه این صحنه موسیقی آسمونیه باران عشق(ناصر چشم آذر) داره پخش میشه. توام داری برا دل خودت میخونی...... بخدا فقط گریه می چسبه. بخونی و اشک بریزی و سبک بشی. انقدر که حس کنی الان متولد شدی. انقدر که فکر کنی عاشق ترین بنده ی خدایی. مطمئن باش که هستی.... میگم دیوونم میگی نه....حالا بذار فردا میخوام برات از کویر و دریا بگم. خیلی وقته میخوام بگم اینارو ولی حسش پیش نیومده. راستی این شعر بالا رو هم از یه وبلاگ گرفتم.نمیدونم مال کیه. ادرس وبلاگم یادم نیست . حالا بگردم ببینم میتونم پیدا کنم. تو میدونی این شعر کیه یا کی خونده؟راستا این مال وبلاگ کلبه کوچولوی منه.

ماجراهای من و آرتم

دیروز این روسا از صبح اومدن اینجا تا ۶-۷ عصر. خیلی با حال بود. باباهه روسی میگفت پسره به انگلیسی ترجمه میکرد، منم به فارسیه پشتون ترجمه می کردم!اصلا" اهل تعارف نیستن. مثلا" شب قبلش برده بودیمش رستوران البرز. کلی از چلوکباب خوشش اومده بود. با چه ولعی می خورد. بعد دیروز ظهر آشپز شرکت مرغ درست کرده بود با کلی تشریفات و مخلفات. بعد برا اینکه تعارف کنیم بهش گفتیم ببخشید که غذا خوب نیست و وقت نبود که از بیرون غذا بگیریم. میدونی برگشته چی میگه؟ میگه آره خوب نبود. دیشبیه خوب بود!!!!!حیف که من ازشون خوشم اومده(مخصوصا" پسره!!!) وگرنه که کلی بهمون بر میخورد. البته منم دیدم اینا روشون زیاده گفتم اتفاقا" این از چلو کباب خیلی بهتره!نزدیک بود دست به یقه بشیم، خوب شد جدامون کردن! حالا نمیدونم امروز کی میخواد بیاد. ولی بهشون عادت کردم. ازشون خوشم اومده.( مخصوصا".....!) جدی میگم. دلم براشون تنگ میشه. دیروز ازش پرسیدم تهرون به نظرت چجوره؟ کلی که حرف زد آخرش گفت بابام میگه خیلی خوبه فقط یه عیب داره. اونم اینه که دریاچه یا رود خونه نداره!!!!! گفتم آره جون تو فقط عیبش همینه! وگرنه یه آرمانشهر واقعیه! بعد گفتم چرا یه پارک آبی داره که خیلی بزرگه. گفت نهههههههههههه . بعد گفت تاحالا رودخونه یا دریاچه دیدی؟!!!!! گفتم نه جون تو فقط تو دیدی! کلی از رودخونه ولگا که از وسط شهرشون میگذره و اندر فواید ساحل!!!! حرف زد. پسره سال چهارم رشته مدیریت دانشگاه مسکودرس میخونه. اونوقت ۲۰ سالشه. بعدم ازمون عکس گرفت. دلم سوخت که چرا دوربین نبردم که ازش عکس بگیرم. مخصوصا" از پسره!!!!!!! اگه عکس میگرفتم عکسشو میذاشتم اینجا تا ببینی که من چی میگم!هر چند نبینی بهتره. بد آموزی داره!! ولی دیروز کاملا" پیدا بود که الکل بدنش اومده پایین! یکی پیشنهاد داد که جوادیه !!!!!!!!!! نوشیدنیهای خوبی داره که با چشم غره های مدیر عامل محترم روبرو شد!راستی اسم پسره آرتم هست.

۱۳۸۲/۰۵/۲۰

فرودگاه

دیشب که چه عرض کنم نصفه شبی جات خالی بود. حسابی از زندگی ساقط شدم! دیروز از روسیه زنگ زدن که یه آقای نسبتا محترم میخوان تشریف بیارن ایران برا مذاکرات تجاری. به شرکت ما توصیه شد که چون این آقای نسبتا" محترم تا حالا ایران تشریف نیاوردن ، لطفا" ازشون استقبال و پذیرایی کنید. ما هم مجبور شدیم به اتفاق مدیر عامل محترممون ساعت ۲ نصفه شب از خواب بیدار بشیم و بریم فرودگاه. حالا رفتنمونم جالب بود آخه نه ما اونو میشناختیم نه اون ما رو. فقط یه عکس از پاسپورتش داشتیم که اونم متعلق به دوره تیرکمون شاه اول بود!میخواستیم اسمشو رو تابلو بنویسیم که من گفتم من این کارو نمیکنم چون زشته!!خلاصه با کلی بدبختی اسم طرفو به ذهن سپردیم.اسمالیانینوف!!! با مدیر عامل همش داشتیم برا خودمون تکرار میکردیم که قاطی نکنیم.آخرشم وقتی اومد من هول شدم گفتم مستر استالینوف!!!!!!کلی خندم گرفت. با پسر ۲۰ سالش اومده بود. به عنوان مترجم. پسر فوق العاده زیبا (همون خوشگل خودمون!)بود. دلت بسوزه!!!!! آخه روسا خیلی خوشگلن.زن و مردشون خیلی خوش هیکل و خوشگلن. این پسره که خیلی خوشگل بود. باباش ولی از اون حاج آقاها بود!!! البته از نظر شکم! خلاصه از فرودگاه بردمشون هتل لاله. البته تنها و با ماشین خودم.آخه مدیر عامل محترم خوابشون میومد.در ضمن انگلیسی هم بیلمیرم بودن!!!من مثلا" رفته بودم به عنوان مترجم!بذار از پسره برات بگم. داشتیم تو خیابون آزادی میومدیم به من گفت تو تهران(به تهران میگه تگران)از این کلوبای دنسو پاپ میوزیک هست؟!!!من راستش دنسو نفهمیدم اول گفتم اره. گفت به ما هم اجازه میدن بریم؟! گفتم آره! حالا موندم امروز اگه بگه بریم اونجا من چیکار کنم؟شماره موبایل منو گرفته که تو این یه هفته تاکسی تلفنی بشم براش!! البته مطمئنم اگه با این ریخت و قیافه(مخصوصا" قیافه) اگه بیاد تو شهر، آدم نیکوکار زیاد پیدا بشه!!!دیگه احتیاج به من نداره. الانم چشامو به زور باز نگه داشتم که اینو بگم و برم یه کم تو اتاق کنفرانس بخوابم!

۱۳۸۲/۰۵/۱۹

يه نظر شخصي

هر کدوم از ما تو زندگی دروغ زیاد شنیدیم. چه بسا خودمونم دروغ زیاد گفتیم! کلاهم شاید زیاد سرمون رفته باشه(البته اگه توام مثل من باشی!) یا شاید کلاهم سر بقیه گذاشته باشیم(خدای نکرده!) دیگه تقریبا" یه جورایی عادت کردیم به اینجور تعاملات اجتماعی(!!!!!) اگه ادم متوجه نباشه و بهش دروغ بگن یا کلاه سرش بذارن خیلی شاید غصه نخوره حتی اگه بعدا" متوجه بشه. ولی یه چیزی که آدمو خیلی اذیت می کنه اینه که بفهمی دارن سرت کلاه میذارن توام نتونی کاری بکنی و اونا هم بعدا" به ریش نداشتت بخندند. این خندیدن آدمو خیلی عذاب میده. آدم احساس حماقت بهش دست میده. نمیدونم تا حالا شده که احساس زرنگی بهت دست بده و فکر کنی بقیه هیچی حالیشون نیست. یعنی فکر کنی فقط تویی که می فهمی برا همین به خودت اجازه بدی که بقیه رو نفهم فرض کنی. واقعا" که کار کثیفیه. انقدر کثیف که گاهی میخوام سر به تن بعضیا نباشه(احتمالا" بعضیای دیگه هم همین حسو نسبت به من دارن!!!!برا همین میگم تعاملات اجتماعیمون خوبه!!)

۱۳۸۲/۰۵/۱۸

فراموشي

یه بزرگی می گفت یکی از بزرگترین نعمت هایی که خدا به ما داده نعمت فراموشیه. شاید تعجب کنی. منم اولش تعجب کردم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه. اگه ما آدما بعضی چیزا رو فراموش نمی کردیم واقعا تو زندگی به مشکل بر می خوردیم. یکی از بزرگترین نمونه هاش از دست ددن عزیزانمونه . اگه بنا بود فراموش نکنیم خیلی سخت بود. یه نمونه بارز دیگش فراموش کردن بدی های دیگرانه. مخصوصا اونایی که یه جورایی ازشون توقع داریم. این جور چیزا رو هم خوبه که فراموش می کنیم. یه چیزه دیگه هست که من هنوز نمیدونم خوبه یا نه. دیدی وقتی به یکی خوبی میکنی دوس داری که طرف تا آخر عمرش یادش باشه و ازت ممنون باشه. وقتی یه بار چیزی ازش ببینی که خوشت نیاد دوس داری که سر به تن طرف نباشه. هممون هم همینجوریم.بدون استثناء. حالا هر چی هم که بگیم که منتی نداریم ولی بازم اون ته دلمون یه جورایی دوس داریم طرف فراموش نکنه. حالا من نمیدونم خوبه که ما فراموش کاریم؟ البته اینو دیگه میدونم که منت گذاشتن خوب نیست!!!زحمت کشیدم واقعا!!!تو میدونی؟