۱۳۹۳/۱۰/۱۰

اتوبوس نوشت!

دیروز آقاهه نشسته بودم کنارم و داشت میگفت من 10 سال ژاپن زندگی کردم. داشت از زندگی اونجا میگفت و از اقتصادشون و قدرت خرید مردمش. میگفت با حقوق 1 ماه اونجا میشد 3 تا یخچال ساید بای ساید خرید! میگفت مثلا" ماهی انقدر حقوق میگرفتیم و قیمت یخچال فلان قدر ین میشد. میگفت اینجا با حقوق 10 سال هم نمیشه یه یخچال خرید!!! منم مثلا" تعجب میکردم که چقدر عالی. همینطور پشت سر هم از این چیزا میگفت که اونجا چطور بود و چه زندگی راحتی داشتیم و اینجا چطوره. یادم افتاد که 3 سال پیش که رفتم نتونستم حتی یه شکلات برای سوغاتی بیارم!

۱۳۹۳/۱۰/۰۹

سکرات مرگ

این یکی دو روزه که اون سخنرانی رو درباره لحظه جون دادن و شب اول قبر و سختیای حساب و کتاب شنیدم، سعی کردم رفتارم رو بهتر کنم. کاش همیشه جلوی چشمم باشه و یادم باشه که بناس چه لحظاتی بیاد سراغم

سفرنامه- قسمت آخر!

داخل مرز و قبل و بعدش با راننده هایسی که اومدنه اومده بودیم تماس گرفتیم و اونم با 2 تا از دوستاش هماهنگ کرد که بیان برمون گردونن. با این تفاوت که این هایسها ظرفیت 12 نفر داشتن. اون گروهی که 3 روز زودتر از ما پیاده رفته بودن کربلا هم همون موقع رسیدن مرز و با هم 2 تا هایس رو گرفتیم و برگشتیم. بگذریم که شب اصلا" نشد بخوابی از جای تنگ و بد و هم سفریایی که موقع خواب ولو شده بودن روم و خلاصه به سلامتی برگشتیم.
* یادمه روز اربعین که از حرم بر میگشتم سمت قرار که برگردیم نجف، گشنم بود و داشتم انتخاب میکردم که چی بخورم. یه جا فلافل و سس بود و خوردم. یه کم اومدم جلو دیدم این که نشد ناهار که! یه جا داشتن گوشت چرخ میکردن و سیخ میکردن و کباب درست میکردن. جای شما خالی!
* من کلا" یکی از مشکلاتم در سفر دستشویی رفتنه! سعی میکنم کم بخورم که دستشویی نرم. توی مسیر راه به راه اینا میخوردن و میرفتن دسشویی و من فقط نظاره میکردم!
* روز اربعین جلوی حرم حضرت اباالفضل یه کودک فلج شفا گرفت. ملت چه غوغایی کردن هرچند به قول خود عربها این چیزها از پسر علی (ع) که عجیب نیست.
* یه کوله برده بودم شامل لباس زیر و کمی آلو و کمی انجیرخشک و یه آب معدنی کوچیک و چند عدد دستمال کاغذی و یه مفاتیح و شارژر موبایل. گاهی که هوا گرم میشد شال گردن و ژاکتم رو هم میذاشتم داخل کوله. دوستمون کوله آورده بود اندازه هیکل من! از 4-5 کیلو گردو با پوست و عسل و انواع نون محلی و سنگک و لواش تا پشمک حاج عبدالله و انواع تنقلات و اجیل و هرچیزی که فکرش رو بکنید. من اگه بنا بود با ماشین یه مسافرت دور هم برم انقدر متنوع و زیاد آذوقه بر نمی داشتم.

سفرنامه - قسمت یازدهم

از حرم بیرون اومدیم و گفتند که باید برای رفتن به سمت مهران برید یه جایی به نام گاراژ مهران. طبق معمول این سفر یه کامیون ایستاده بود و سوارش شدیم و رفتیم سمت گاراژ. یه مقداری که رفت هر کی ما رو میدید میپرسید کجا میرید؟ میگفتیم گاراژ. میگفت نرید اونجا. ماشین نیست و جمعیت همه منتظر ماشینن. ما هم پوزخند میزدیم که هه! مگه تا الانش دست ما بوده که از این به بعدش باشه؟ سر نخ دست کسی دیگه س. کم کم ترسیدیم که نکنه واقعا" ماشین نباشه و رفتنمون اونجا بی فایده باشه؟ ایرانیها خیلیا توی خیابونای نجف دنبال ماشینی بودن که ببره تا مهران. خلاصه رسیدیم گاراژ. بگم 100 هزار نفر، دویست هزار نفر؟ نمیدونم. جمعیت بسیار بسیار زیادی منتظر ماشین برای مهران بودن. ماشین هم نبود. مثلا" یه تریلی میومد ملت مثل مور و ملخ میپریدن بالا. ولی دیگه ما جون اینکه سوار تریلی بشیم و 5-6 ساعت توی تریلی با اون جمعیت و فشار و بدبختی برسیم تا مهران رو نداشتیم. ون میومد میگفت مثلا" 200 هزار تومن نفری میگیرم فوری هم پر میشد. ما هم 14 نفر بودیم و هر ماشینی رو نمیشد سوار شد. یه 2 ساعتی نشستیم اونجا و 2 تا بچه زرنگمون رفتن ابتدای گاراژ دنبال ون بگردن. ساعت حدود 12:30 اینا بود که گفتن یه ون هست که نفری 90 تومن میگیره تا مرز. ما هم سر از پا نشناخته دویدیم و سوار شدیم. یه کم جا تنگ بود ولی چاره ای نبود. , وسط راه برای نماز نگه داشت و بعدش رفتیم یک سره. ساعت حدودای 6-5 بود که رسیدیم به مرز. مرز عراق رو به خوبی و خوشی رد کردیم و دوباره گرفتار مرز خودمون شدیم که ازدحام وحشتناک جمعیت به خاطر بی نظمی و هجوم مردم و سردرگمی نیروی انتظامی. رفته که کسی نگاه به هیچی نمیکرد و بدون هیچی مردم رد میشدن ولی برگشتنه کنترل میکردن و حتما" باید پاسپورت یا کارت ملی میداشتی وگرنه نگه میداشتن که یه وقت داعشی یا غریبه وارد کشور نشه. از مرز که رد شدیم یه بارون ملویی هم شروع به باریدن کرد. 

۱۳۹۳/۱۰/۰۸

سفرنامه- قسمت دهم

جلوی حرم یه کم نشستیم و خوراکیا رو آوردیم و خوردیم که هم گشنه بودیم و هم خسته. میدیدم خیلیها پتو انداخته بودن و کنار خیابون خوابیده بودن. بعد از کمی استراحت وارد حرم شدیم. گفتیم بریم توی صحن حضرت زهرا ( س) که جدیدا" ساختن پتو بگیریم و یکساعت بخوابیم و با حال خوب و با نشاط بریم زیارت امیرالمومنین قربونش برم! دیدیم کل صحن ها و زیر زمین و شبستانی که ساختن رو همه پتو انداختن و خوابیدن و جای نبود اصلا". ما هم که پتو نداشتیم. یکی دو تا از بچه ها پتوی سفری داشتن و گفتیم بندازیم یه گوشه ای و وسایل رو بذاریم روش و یکی دو نفر بخوابن و مواظب وسایل باشن. ما هم میریم زیارت و چیزی نمونده تا اذان صبح! بارون هم گرفت سیل اسا. خلاصه وضو گرفتم و رفتم زیارت. اومدم اذن دخول بخونم و دیدم حال ندارم!!! منی که دوست داشتم و میگفتم امیرالمومنین رو باید با نشاط زیارت کرد از شدت خستگی حتی حوصله اذن دخول هم نداشتم. مثل چی! سرم رو زیر انداختم و رفتم داخل. حتی حال نداشتم برم سمت ضریح! رفتم بالا سر و یه گوشه نشستم و زیارتنامه باز کردم. میخواستم زیارت امین الله بخونم که گفتم حالا باشه یه کم حال پیدا کنم. زیارت جامعه رو باز کردم بخونم.  خط میخوندم و چشام نمیدید دیگه! دو خط میخوندم و خمیازه میکشیدم. گم میکردم کجا رو دارم میخونم! کم کم حس کردم امیرالمومنین قربونش برم داره میزنه پس کله م و میگه گم شو بیرون و برو بگیر بخواب! توام با این زیارتت! بعد گفتم بی خیال دعا میشینم حرف میزنم باهاشون. دیدم اصلا" حتی حوصله توی دل دعا کردن رو هم ندارم! 24 ساعت بود نخوابیده بودم و کلی راه رفته بودیم و انصافا" خستگی قابل تحمل نبود دیگه. اومدم اطراف ضریح یه جا پیدا کنم بخوابم که دیدم ای دل غافل که هیچی جا نیست و همه قبلا" خوابیدن. بیرون هم سرد و بارون هم میومد و منم پتو نداشتم و حال گریه حضار خلاصه! رفتم توی صحن و یکی گفت آقا من یه پتو اضافه دارم.منم توی اون سرما همینطور انداختم روی زمین و غش کردم. نیم ساعتی خوابیدم و البته خواب که نه. مگه میشد توی اون سرما خوابید؟ بلند شدم وضو گرفتم و نزدیکای نماز بود. رفتم نیم ساعت فقط میگشتم تا جا برای نماز پیدا کنم و نماز رو که خوندم بنا بود نیم ساعت بعدش راه بیفتیم و بریم سمت مرز. دیگه فرصت هیچی نبود و منم دلم میسوخت که نه زیارتی کردم و نه دعایی و نه حرفی و نه هیچی. صرفا" نگاه کرده بودم به ضریح و البته بقیه رفقا هم حال بهتر از منی نداشتن. فقط بیرون که میومدم گفتم یا امیرالمومنین! کمِ ما رو شما زیاد بخر. همین. بعدم اومدیم بیرون. دلم میسوزه و خنده م میگیره از حال مزخرفی که داشتم و مطمئنم که نگاه به حال ما نمیکنن و دست و جیب و کاسه و دامنمون رو پر میکنن ( اگرچه همه ش سوراخ باشن و نتونیم نگه داریم)

پ.ن: من تاحالا سفرنامه ننوشتم و فکر کنم اصولش رو بلد نباشم. یه جاهایی زیادی وارد جزئیات میشم و یه جاهایی کلی میگم و میرم. مینویسم که یادم بمونه 

سفرنامه- قسمت نهم

حالا از حرم سیدالشهدا بیرون اومده بودم و فرصتی نبود برای زیارت دوباره حرم حضرت ماه. مگه دلم میومد؟ برگشتم به محل قرار و حدودای ساعت 5 بود. نماز مغرب رو خوندیم و راه افتادیم به سمت نجف. هرکی یه چیزی میگفت. غروب اربعین بود و همه داشتن بر میگشتن شهر و دیارشون. میگفتن ماشین برای نجف نیست اصلا" و برید کاظمین. یکی میگفت کاظمین شب رفتن خطرناکه و جاده امن نیست. یکی میگفت اصلا" مسیر از سمت کاظمینه. خلاصه بی خیال همه حرفا از خیابونی که تابلو زده بود نجف راه افتادیم که بریم یه جا ماشین پیدا کنیم بریم سمت نجف. ساعت؟7 شب. بعد فکر اینکه شب میرسیم نجف و جا نداریم که؟ خوب مگه کربلا جا داشتیم؟ هرکی کربلا برامون جا پیدا کرد نجف هم میکنه! یه چیز دیگه هم اینکه من متوجه شدم که عراقیها کلا" درک درستی از فاصله و عدد و اینا ندارن. از یکی پرسیدیم میخوایم بریم سمت نجف. از کجا بریم؟ گفت این خیابون رو 1 کیلومتر برید میرسید جایی که ماشینها ایستادن. 3 کیلومتر رفتیم و نرسیدیم. از یکی دیگه پرسیدیم. گفت 2 کیلومتر برید میرسید. 5 کیلومتر رفتیم و نرسیدیم. از بعدی پرسیدیم گفت 500 متر برید میرسید. خلاصه بگم از ساعت 7 شب تا 10:30 حدود 20 کیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم سر جاده ای که تریلی ها و کامیونها میرفتن سمت نجف. یه تریلی ایستاد و ملت ریختن بالا. توی سرما و باد شدید عقب تریلی خیلی خوب بود. با سرعت هم میرفت و خلاصه حال عجیبی دست داد! یه 40-50 کیلومتر رفت و دوباره یه جا متوقف شد و نتونست جلوتر بره. پیاده شدیم و دیدیم یه موتور 3 چرخ هست. ما هم 14 نفر!!! یارو وحشت کرد. سوار شدیم و هر لحظه امکان چپ شدن و تک چرخ زدنش بود. با سرعت هم میرفت. ما هم که دست از جان شسته و ساعت 12 شب دیگه این قرتی بازیا بهمون نمیومد. رفت تا یه جا و اینم دیگه جلوتر نرفت. اونجا وانت گرفتیم برای نجف. عقب وانت در حال پرس شدن بودیم و با سرعت خیلی زیاد هم میرفت و خلاصه شکر خدا ساعت 1 رسیدیم میدون اصلی نجف و دیگه باید از اونجا پیاده میرفتیم سمت حرم. فکر کردیم که شبونه بریم حرم حضرت امیر و تا نماز صبح بمونیم و بعد بزنیم سمت مهران و برگردیم سر خونه و زندگی. ولی داشتیم از خستگی میمردیم که. گفتیم میریم همونجا یه چرتی میزنیم و سرحال که شدیم زیارت میکنیم. زهی خیال باطل!

۱۳۹۳/۱۰/۰۷

سفرنامه- قسمت هشتم

صبح روز اربعین هرکسی رفت دنبال دل خودش و قرار گذاشتیم ساعت 5 جلوی موکب که نماز مغرب بخونیم و راه بیفتیم و بریم سمت نجف. صبح اربعینی بود...وارد حرم سید الشهدا که شدم ( بماند با چه مشقت و سختی که اون سیل چند میلیونی جمعیت همه میخواستن ظهر اربعین توی حرم باشن) با اینکه کار غیر ممکن و محالی به نظر می رسید، دلم رو زدم به دریا و گفتم میرم سمت ضریح. علتش هم این بود که میخواستم زیر قبّه باشم. همونجا که دعا بدون شک مستجابه ( السلام علی من الاجابة تحت قبّته) . شما حساب کنید که اون میزان جمعیت ظهر اربعین تصمیم بگیرن از یه فضای محدود و تنگ و باریک بگذرن. چشمم رو بستم و وارد شدم. جمعیت من رو با خودش میبرد و میاورد و اختیار حرکت نداشتم. فقط دستم رو حایل کرده بودم جلوی سینه م که استخونام له نشه. جمعیت یکصدا فریاد میزدن " لبیک یا حسین" . یا فریاد میزدن " ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا" ( یا زهرا!به خدا قسم تا ابد حسین رو فراموش نمیکنیم). رسیدم زیر قبّه و شروع کردم دعاهایی که فکر میکردم اولویت دارن و جاشون اونجاس. با فشار جمعیت از سمت بالاسر اومدم بیرون. دلم سوخت که کم بود! دیگه بیرون که اومدم وقت نماز ظهر بود. توی صحن جا پیدا کردم که زیارت اربعین ( که قبل از ظهر خونده میشه) از بلندگوها پخش شد. نگفتنیه حس و حال این زیارت. اونم توی صحن حرم سیدالشهدا. زیارت که تموم شد نماز ظهر و عصر رو خوندم و دیدم وقت هست. گفتم یه بار دیگه برم سمت ضریح!هنوز کلی دعا باقی مونده بود. از شلوغی جمعیت همین بس که از صحن که خواستم وارد یکی از ورودیها به سمت ضریح بشم 1.5 ساعت طول کشید! خلاصه دوباره چشمام رو بستم و زدم به دل جمعیت! اینبار صدای استخونام رو میشنیدم که انگار دارن خرد میشن. انقدری بگم که داشتم از فشار زیاد جمعیت می مردم. بدون تعارف نفسم گرفته بود و استخونام داشت خرد میشد. زور هم نداشتم که خودم رو خلاص کنم. داشتم با شدت به سمت ضریح هل داده میشدم و اگه اونجا گیر میکردم دیگه کارم تموم شد. فقط یادمه که زیر قبه که رسیدم هرچی دعا بلد بودم خوندم و هرچی قسم بلد بودم دادم که فقط زنده بیرون بیام از اونجا. نفهمیدم چطور پرتاب شدم بیرون. از شدت بدن درد انگار از زیر تریلی 18 چرخ کشیده باشنم بیرون. خسته و کوفته مثل بچه تو سری خورده اومدم یه گوشه توی صحن وایسادم و دسته هایی که میومدن رو تماشا میکردم. هر کدوم یه حالی داشتن. از خیلی کشورها میومدن و هر کدوم حال و هوای خودشون رو داشتن. روی دیوارهای حرم یه سری از فواید و نتایج زیارت سید الشهدا نوشته بودن. یه سری شعرهای خیلی سوزناک نوشته بودن. یکیشون که چند ساله میبینم این بود:
و رغم الحزن و الآلام فینا
فلا غرت عیون الشامتینا
الا! ابلغ طغاة الدهر عنا
فلا والله ما ننسا حسینا
( با وجود غم و حزن و اندوهی که داریم، چشم دشمنانمون روشن مباد. به طاغیان و ستمگران روزگار برسانید که به خدا قسم حسین رو فراموش نمیکنیم)
شعرها همه به همین سبک بود. راستش فضا و حس و حالم خیلی سنگین بود و نمیدونستم چیکار میکنم و چیکار باید بکنم. هیچ جور احساس سبکی نمیکردم. برعکس حرم حضرت قمر بنی هاشم که فوری احساس سبکی و راحتی میکنی. برعکس اینجا انگار جای راحتی و سبکی نیست. حس و حالش بماند برای بعدها

۱۳۹۳/۱۰/۰۶

سفرنامه- قسمت هفتم

شب اولی که کربلا رسیدیم و هنوز جا نداشتیم، قرار گذاشتیم که بچه ها برن حرم و ساعت 10:30 یه جا قرار گذاشتیم. بعد ما رفتیم دنبال جا و نماز خوندیم و تا اومدیم بریم حرم شد ساعت 8. بعد من حساب کردم دیدم اون فاصله کم رو حداقل 2 ساعت طول میکشه از بین اون سیل جمعیت رفتن و به حرم رسیدن. شب اربعین بود و اوج ازدحام. طبق سنت هر دفعه اول رفتم حرم حضرت اباالفضل. میدونستم توی این زمان کم و این ازدحام فقط میتونم همینجا بمونم و نمیرسم دیگه به حرم سید الشهدا برم. اول رفتم سمت ضریح . وارد که شدم دیگه اختیارم دست خودم نبود. با سیل جمعیت اینطرف و اونطرف میرفتم. دیدم دارم کشیده میشم سمت ضریح و ترسیدم که له بشم! با ضرب و زور خودم رو کشیدم بیرون و رفتم یه گوشه وایسادم ماستم رو خوردم! پیارسال که اومده بودم کله شقی کردم و خودم رو سپردم به جمعیت. جمعیت هم قشنگ من رو گذاشت سینه ضریح و فشار بی نهایتی که وارد میشد و منم نمیتونستم حرکتی بکنم. دیگه هرچی دعا بلد بودم خوندم که بتونم خودم رو نجات بدم وگرنه تمام استخونام شکسته بود. حرم حضرت ماه حال و هوای عجیبی داره. از دسته هایی که وارد حرم میشن و شعرها و نوحه هایی که میخونن ( حتی زبون عربی و ترکی) تا نوشته هایی که روی در و دیوار نوشته تا حال و هوای خودت داخل حرم. یه چیزی رو اعتراف کنم؟ من تاحالا 5 بار مشرف شدم این سفر رو و هر 5 بارش رو اربعین اومدم. هربار اسیر همین شور و حال شدم و نتونستم وقت دیگه ای بیام که حرم خلوت باشه و این صحنه ها رو نشه دید. تا مدتها محو همین دسته ها میشی و شعراشون. خود عربها ارادت عجیبی به حضرت عباس دارن و اعتقاد عجیبی هم. شعرهای خیلی حماسی و حزن انگیزی هم میخونن. در و دیوار حرم هم رجزهای حضرت روز عاشورا رو نوشته بودن. داخل خود حرم هم ( چه حرم حضرت ابالفضل و چه حرم سیدالشهدا) من هیچ وقت بلد نبودم بشینم زیارت فلان و نماز بهمان بخونم. بیشتر همین حس و حال و نگاه کردن و اشک ریختن و مبهوت بودنش رو دوست داشتم. اینکه مقید باشم مثلا" برم بالای سر و 2 رکعت نماز بخونم نبودم. هربار هم هرکی میخواسته بره بهش گفتم یاد من باش. نگفتم دعا یا نماز بخون. جمعیت وارد حرم که میشد و به سمت ضریح میرفت یک صدا فریاد میزدن " لبیک یا عباس" . در و دیوار و زمین میلرزید. گفتنی و شنیدنی نیست این عظمت. فقط باید ببینید و باشید توی اون فضا. خدا زیارت اربعین رو قسمت همه اونایی بکنه که دوست دارن و مشتاقن. اون شب به همون حرم بسنده کردم و برگشتم سمت قرار با بچه ها. نمیخواستم نصفه نیمه هر دو حرم رو زیارت کنم. اونایی که رفته بودن به حرم سیدالشهدا هم برسن وسط راه نتونسته بودن و برگشته بودن. شب جا که پیدا کردیم دیگه جون و حال زیارت نداشتم. قرار گذاشتیم بخوابیم و شب ساعت 3 بلند شیم و بریم حرم که ساعت 3 شب شد ساعت 9 صبح!  

سفرنامه- قسمت ششم

خلاصه رفتیم حرم و ساعت 10:30 اومدیم سر قرار و منتظر شدیم تا بقیه بیان. تا همه جمع بشن رفتیم سراغ همون بصره ایها و گفتیم جا گیرمون نیومد. گفت صبر کنید همینجا. رفت یه کم گشت و دید جایی نیست. گفت ببینم چیکار میشه کرد. رفت 4 تا پتو و بالش و تشک آورد و انداخت توی سوله ای که انبارشون بود. گفت همینجا رو داریم و بیاید بخوابید که از هیچی بهتره. گفتیم ولی ما 14 نفریم!!!! عصبانی شد و گفت شما به من گفتید 4 نفر. گفتیم نه. گفت مگه همین 4 نفر نیومدید دنبال جا قبل از نماز؟ گفتیم برای بقیه هم دنبال جا میگشتیم خوب. گفت نه و عصبانی شد و گفت به سلامت!رئیس هیات که یه پیرمردی بود اومد و گفت چی شده؟ فارسی هم نمیدونست. اون آقا به عربی یه چیزایی بهش گفت. گفت ما فی مشکل!!! همه رو جا میدم خودم. قبل از اینکه بیایم اینجا اون بنده خدا توی موکب قمیها بهمون 5 تا پتو داده بود و گفته بود همین رو داریم فقط. ما هم پتو به دست رفته بودیم اینجا. این پیرمرد گفت اینا چیه؟ گفتیم همین رو داریم فقط و اون حسینیه بهمون اینا رو داد. گفت یعنی چی؟ مگه مهمون من نیستید؟ چرا با خودتون وسیله اوردید؟ برید پس بدید. شما مهمون هستید و همه وسایل خوابتون با ما هست. انقدر آدم مهمون نواز و کریم؟ برای 14 نفرمون رفتن وسایل خواب انداختن ( پتوهای نو و تشک و بالشت) و جای خیلی خیلی عالی و خلوت و خوب. صبح هم صبحانه حسابی بهمون داد. مرتب هم میگفت چیزی نیاز ندارید؟ ما همین یک شب رو کربلا بودیم و اون شب رو هم به بهترین وجه بدون منت کسی جای خواب نصیبمون شد. اینا همه ش شب اربعین بود تا اربعین غروب که کربلا رو ترک کردیم. این وسط هم شام و ناهار و صبحانه این روزها هم از غذاهای نذری و غذای موکب ها استفاده میکردیم. هرچیزی که دلت میخواست بخوری بود. صبح یکی میگفت هلیم میخوام، یکی تخم مرغ، یکی نون پنیر و چای، یکی آش، یکی شیربرنج و شله زرد، یکی شلغم و یکی شیر. همه چی آماده. ناهار و شام هم همینطور.توی یه پست جدا از حال و هوای حرم مینویسم

۱۳۹۳/۱۰/۰۴

سفرنامه- قسمت پنجم

از اینجا هماهنگ کرده بودیم که برای خواب و اسکان بریم موکب قمیها. آدرس رو پرسیدیم و با مشقت فراوون توی اون ازدحام جمعیت خودمون رو رسوندیم به پشت حرم حضرت ابا الفضل. پرسون پرسون رفتیم تا پیدا کردیم. بروبچ هیچکی نبود و همه رفته بودن حرم. یکی از اقوام رو دیدیم که مسئول بود اونجا و گفت اصلا" جا نیست و فقط میتونید وسایلتون رو بذارید داخل یکی از چادرها. موکب قمیها کنار موکب شهرداری تهران بود و جای خیلی وسیعی رو گرفته بودن. ناامید از پیدا کردن جا، به همراهان گفتیم برید حرم و ساعت 10 شب بیاید همینجا که ببینیم برای خوابیدن چیکار باید بکنیم. من و ارباب و یکی از بچه ها رفتیم اون حول و حوش ببینیم میشه محلی رو برای اقامت یک شبه فراهم کرد یا نه؟ نزدیک نماز مغرب بود. یه حسینیه بود اون اطراف که برای اهالی بصره بود. یه آقایی که کمی فارسی بلد بود گفت برید این ساختمون حسینیه رو ببینید اگه جا داشت شب بخوابید. رفتیم یه ساختمون 3 طبقه رو دیدیم که همه پتو انداخته بودن و جا نبود اصلا". گفت قولی نمیدم ولی الان سرم شلوغه. برید نماز بخونید و من شام رو توزیع کنم و بعدش بیاید ببینیم میشه کاری کرد یا نه. ما هم وضو گرفتیم و نماز خوندیم و یه سری دیگه رفتیم اون دور و اطراف رو بررسی کردیم و گفتیم بریم حرم آخر شب بیایم ببینیم چیکار میشه کرد. 

۱۳۹۳/۱۰/۰۳

سفرنامه- قسمت چهارم

صبح بعد از صبحانه سوار یه ون شدیم و حرکت کردیم به سمت کربلا. گفت تا نزدیک کربلا میبرمتون که با توجه به تجربه ای که داشتیم از سالهای پیش میدونستیم این نزدیکی کربلا ممکنه 50 کیلومتری باشه. حدودای ساعت 1-12 بود که به 40 کیلومتری کربلا رسیدیم و اعلام کرد جلوتر از این منطقه نمیتونه بره و راه ها بسته س. با اینکه من دوست داشتم مسافت بیشتری رو پیاده روی کنم ولی چون یه عده نمیتونستن و پا درد داشتن ، اونجا بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوسهای شرکت واحد تهران شدیم به سمت کربلا. توضیح اینکه امسال شهرداری تهران ( و چند تا شهر دیگه) 120 دستگاه اتوبوس فرستاده بودن برای جابجایی زوار. 300 نفر هم از کارمندای شهرداری اومده بودن برای نضافت شهر کربلا بعد و حین مراسم اربعین. خلاصه سوار شدیم و یه جا ناهار برامون اوردن ( نون و کباب ) و تا حدود 6 کیلومتری کربلا که دیگه ترافیک شده بود. پیاده شدیم و بقیه راه رو پیاده رفتیم. نماز رو که خوندیم راه افتادیم و با سیل جمعیت ( انصافا" وصف نشدنیه سیل جمعیت و شور و حالی که داشتن) همراه شدیم. هرچی نزدیکتر میشدیم شور و نشاط جمعیت بیشتر میشد. استرس داشتم و حال خودم رو نمیفهمیدم. خیلی حال عجیبی بود. اینکه تابلوهای کنار مسیر نشون میداد که مثلا" 5 کیلومتر تا مرقد امام حسین ( ع). خرم ان لحظه که دلدار به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد. هرچی نزدیکتر میشدیم، تعداد جمعیت بیشتر میشد و دیگه خیلی باید حواسمون رو جمع میکردیم که همدیگه رو گم نکنیم. یه جا گم کردیم 2 نفر رو ( که معلوم شد یه جا ماهی سرخ کرده و شاور ما و نوشابه میدادن و اینا دل از دست داده رفته بودن دنبال خوردن و بیخیال بقیه شده بودن) و وقتی پیدا کردیم قرار گذاشتیم که فلان خیابون که قمیها یه جا رو گرفته بودن و چادر زده بودن و فکر میکردیم جا هست برای سکونت کردن. که اگه گم شدیم بریم اونجا و همدیگه رو پیدا کنیم. خلاصه دیگه وارد شهر کربلا که شدیم عملا" کنار هم موندن غیر ممکن بود. 

۱۳۹۳/۱۰/۰۱

سفرنامه- قسمت سوم

اونجا هم باید ماشین عوض میکردیم و با یه ماشین دیگه میرفتیم سمت کربلا. از ماشین که پیاده شدیم یه جوونی ( اسمش عادل بود)  اومد سراغمون که اگه الان بخواید برید کربلا ، مسیر 3 ساعته رو باید حداقل 10 ساعته طی کنید و شب نمیرسید. از طرفی بچه ها اصرار داشتن که بریم که به زیارت شب جمعه کربلا برسیم. همه هم خسته و خلاصه این آقا با چند نفرمون صحبت و اصرار که شب بیاید خونه ما. استراحت کنید و حموم برید و خستگی در کنید و فردا بعد از نماز صبح براتون ماشین میگیرم که سریع و راحت برید. قبول کردیم! 2 تا تاکسی برامون گرفت و رفتیم سمت خونه ش. توی همین سوار شدن و رفتن تا نزدیک تاکسی، چندین نفر اومدن سراغمون که شب بیاید خونه ما. زن و مرد کنار جاده ایستاده بودن تا مسافرا رو ببرن خونه شون و پذیرایی کنن.رسیدیم خونه، پدر خونواده اومد و خوش امد گفت و اومد سراغمون که جورابامون در بیاره و ببره بشوره. نگفت جوراباتونو در بیارید. خودش اومد جورابارو در بیاره و به اصرار میخواست ببره. میگفت لباساتونو در بیارید و بدید ببرم بشورم. بعد هم 2 تا حموم توی خونه داشت و به اصرار 2 به دو میفرستاد بریم دوش بگیریم. چای آورد و شب هم یه سفره مفصل شامل نفری یه دیس پلو!!( انصافا" اندازه 3 نفر بود) با یه بشقاب خورش و سبزی و سالاد و نوشابه آورد. آخر شب هم لحاف تشک و بالش نو آورد و خوبیدیم. نصف شب هم رفته بود از سر جاده 2-3 نفر دیگه مهمون اورده بود. صبح هم شیر گاومیش و تخم مرغ و چای و نون داغ آورد و بعدم ماشین برامون گرفت به سمت کربلا. در نهایت مهمون نوازی و بی توقع و مهربون بودن این خونواده و شرمنده مون کردن. توی مسیر و سراسر راه پر بود از این منظره . هرکی هرچی داشت بی دریغ آورده بود و در اختیار زوار میذاشت و گاهی التماس میکرد که بیاید استفاده کنید . مردمان عجیبی که با وجود فقر شدید اعتقاد داشتن که هرچی دارن رو در در راه سید الشهدا خرج کنن. مقایسه کنیم با مهمون نوازی عزیزان مشهدی و قمی و دیگر شهرا! که تا بفهمن یکی از کشورهای عربی اومده میخوان سرش رو از زانو ببرن!!!همسفرمون تعریف میکرد که میوه فروش همسایه مون وقتی یه عرب رفته بود ازش خرید کنه، میوه کیلویی 1000 تومن رو 5000 تومن باهاش حساب کرده و گفته این بحرینیه و پولداره! 

۱۳۹۳/۰۹/۲۷

سفرنامه - قسمت دوم

یه چیزی که توی مسیر مهران تا مرز خیلی دیدنی بود حضور تعداد بسیار زیاد افغانها بود. بعد نه مثل ما با یه کوله پشتی مثلا". با بچه شیرخواره و کوچیک تا پیرمرد و پیرزن با چمدون و ساکهای بزرگ بود. یعنی یه خونواده افغان رو میدیدی که یه بچه شیرخواره بغل مادر بود و یه بچه روی دوش پدرش و چند تا بچه هم همراهشون. همه هم هپی و راضی و با نشاط. برعکس خیلی از ماها که حتی با یه کوله سبک ولی غر میزدیم از پیاده روی و خسته بودیم. امسال چون نیاز به ویزا نبود این بندگان خدا شاید تنها فرصت عمرشون میدونستن برای زیارت حرم سید الشهدا (ع). خلاصه از مرز رد شدیم و وارد خاک عراق شدیم. تصوری نداشتیم که اونطرف مرز چه اتفاقی بناس بیفته و چند کیلومتر و تا کجا باید پیاده روی کنیم. یه چند کیلومتر که رفتیم رسیدیم به جایی که تریلیها و کامیونها و ماشینهای سنگین ایستاده بودن و اماده سوار کردن زائرین بودن. همه هم رایگان و قبلا" از طرف دولت عراق هزینه شون پرداخت شده بود. سوار یه نیمچه کامیون شدیم و راهی شدیم به سمت کربلا. اولین شهر بعد از مرز ( 15 کیلومتری مرز) شهر بدره بود. به شهر که رسیدیم کنار خیابون موکبهای زیادی بودن ( به هیات و چادرهای برپا شده موکب میگن). یکی از موکبها به اصرار ما رو برد سمت چادرشون و ناهار بهمون داد. ناهارشون شامل برنج و یه چیزی مثل خورشت قیمه بود که البته نخود بود. با یه کاسه باقالی پخته. جلوتر که رفتیم یکی دیگه یه سبد بزرگ شامل ساندویچ مرغ و سیب و اب برای هر نفر اورد و توزیع کرد. یه چند کیلومتری که رفت باید پیاده میشدیم و ماشین عوض میکردیم. علتش اینه که به خاطر مسائل امنیتی هر ماشین تا یه مسافتی میتونه بره و یه سری ایستهای بازرسی هستن که بهشون میگن سیطره. ماشینهای سیطره قبلی نمیتونن وارد منطقه سیطره بعدی بشن. رسیدیم یه جا نماز خوندیم و دوباره سوار یه تریلی شدیم. بگذریم با چه سختی و مصیبتی. از بدره تا کربلا حدود 350 کیلومتره که باید با این ماشین میرفتیم. بعد از حدود 3 ساعت 60 کیلومتر رفتیم و رسیدیم به شهری به نام کوت. این ضربه هایی که توی تریلی بهمون وارد میشد هنوز حس میکنم و بدنم کوفته س! تجربه خیلی جالبی بود ولی

۱۳۹۳/۰۹/۲۶

سفرنامه-قسمت اول

بعد از اینکه اعلام شد که امسال نیازی به ویزا نیست و آشفتگیهای بعدش، همه اماده شدند که یک شنبه اتوبوس بگیرن و برن که به پیاده روی برسن. من؟ طبق معمول دقیقه نود! اول بنا بود چهار شنبه 3-4 نفری تاکسی بگیریم تا مهران و از اونجا بریم سمت کربلا مستقیم. بعد شدیم 14 نفر. چهار شنبه ظهر با آژانس با ارباب و پسر10 ساله ارباب رفتیم قم و به بقیه ملحق شدیم و سوار یک هایلوکس یا همون هایس خودمون شدیم و شبونه راهی مهران شدیم. هم گروهی ها رو نمیشناختم. برادرا و دوستای داماد خاله م بودن. با بدبختی توی ماشین یه کوچولو خوابیدیم تا ساعت 5 صبح رسیدیم به 20 کیلومتری مهران. دیگه از شدت ترافیک و راه بندون و سردرگمی ملت و پیچ خوردن ماشینها و ادمها توی همدیگه امیدی به باز شدن راه نبود. همونجا پیاده شدیم و نماز خوندیم وسط بیابون و زدیم به دل بیابون. یه کوچولو که رفتیم راه باز شد و سوار یه نیسان ابی!! شدیم و تا مهران باهاش رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی ( حدود 14 کیلومتر) پیاده رفتیم. حدودای ساعت 11 رسیدیم به نقطه صفر مرزی. بلبشویی بود نگفتنی! وسطای راه میدیدم ملت دارن بر میگردن. توی اخبار مدام میگفتن مرز بسته س یا شلوغه یا چون طرف عراق ماشین نیست مردم بر میگردن. همین باعث شده بود یه عده برگردن. رسیدیم دیدیم قیامت کبراس! ازدحام جمعیت و اینکه نیروی انتظامی اعلام میکرد تا 80 کیلومتر بعد از مرز عراق هیچ ماشینی نیست!! فوق العاده بی نظم و بدون برنامه . یه عده با پاسپورت و یه عده با کارت ملی و یه عده بدون هیچی از مرز خارج میشدن. بعد از حدود 1 ساعت معطلی و گیر کردن در شلوغی و شکستن ستون فقرات با سلام و صلوات وارد خاک عراق شدیم...

۱۳۹۳/۰۹/۱۶

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

خیلیها رفتن. امیدوارم امسال دیگه مشکلی پیش نیاد و 4 شنبه راهی بشیم و اربعین بتونیم کربلا باشیم. خوشبحال اونهایی که زودتر رفتن و استرس نرسیدن ندارن.