۱۳۸۳/۰۱/۱۰

همیشه اعتقادم بر این بود که حق یه چیز نسبیه. یعنی هرکسی یه چیزیو حق میدونه و دلیلی نمیشه که بگیم حق مطلقه. دقیقا" هم نمیدونم که چرا به این نتیجه رسیده بودم. شاید به خاطر کتابای دکتر سروش بود. میگم شاید. آخه سروش معتقد بود که مثلا" درک انسانها از وحی فرق داره. مثلا" دلیلی نداره که ما از قرآن و وحی همون برداشتی رو بکنیم که پیامبر داشت و الزاما" نباید معتقد باشیم که برداشت پیامبر درسته. به این مطلب الان اینجا کاری ندارم که هم خیلی مفصله و هم اینکه جاش اینجا نیست. به این اعتقاد داشتم که به تعداد آدما راه رسیدن به حق وجود داره. هر کسی راه خودشو داره. ولی اعتقادم تغییر کرده. الان اعتقادم اینه که حق یکی بیشتر نیست. و تنها یک راه برا رسیدن بهش وجود داره. این یک راه البته تو فروع میتونه شاخه های مختلف داشته باشه و به هزاران زیر شاخه تبدیل بشه ولی در کلیات و اصول ثابته.الان چند وقته ذهنم به این مشغوله که میشه همه چیزو به صورت صفر و یک دراورد؟یعنی همه چیز مخصوصا" اخلاقیات یا صفره یا یک. یا اینکه نسبیت هست و نمیشه کلی قضاوت کرد. به نظرت ارزشهای بشری ثابته؟ اگه هست پس این همه اختلاف در ارزشها برای چیه؟ و اگه نیست پس خودش بهترین توجیه برا اینه که همه چیزو صفر و یک نبینیم.
*
برات پیش اومده که از زمان بخوای فرار کنی؟یعنی از تیک تیک عقربه های ساعت متنفر باشی. دلت بخواد که متوقف بشه . یه راهش اینه که مثل من گاهی باطری ساعتو در بیاری تا همه چیز برا یه مدت متوقف بشه. ولی افسوس که زمان بی رحم تر از این حرفاس. بدون توجه به خوش اومدن من و تو به حرکت خودش ادامه میده. دیدی وقتی شادی چه زود میگذره. امان از وقتی که میخوای زود بگذره. انگار دختر ۱۴ ساله س از بس ناز میکنه!
*
مامانم میگن میدونی شبا و نصف شبا چه کاری خیلی لذت بخشه؟ میگم نه. میگه این که بعد از یه خواب دلچسب از خواب بیدار بشی و به ساعت نگاه کنی ببینی ساعت هنوز یکه. بعد بخوابی و بعد از کلی خواب دوباره بلند شی ببینی ساعت شده دو. همینطور تا صبح!یعنی زمان دیر بگذره. یعنی تو از زمان جلوتر باشی.وقتی فکرشو میکنم میبینم راست میگه. اونم وقتایی که خیلی خسته ای و صبح زودم باید از خواب بیدار بشی. اینجور وقتا حس میکنی سر زمان کلاه گذاشتی!
*
هوس اون سوپایی رو کردم که دیشب خونه مینا خانم اینا خوردم! خوش بحال آقا اسرافیل که امروز میتونه بقیه شو بخوره. سوپای لیلا هم خیلی خوش مزه میشه. اینو گفتم که امشب برام درست کنه!

۱۳۸۳/۰۱/۰۸

شبا که میخوام بخوابم بیشتر وقتا سعی میکنم یه گوشه از زندگیمو نگاه کنم و یه جور یاداوری خاطرات داشته باشم. گاهی ناخوداگاه لبخند میزنم و گاهی اخمام تو هم میره. یاد بعضیا که میفتم دلم براشون تنگ میشه و بعضیای دیگه...همه این خاطرات از جلو چشمم رژه میرن. یاد دوستیای گذشته بخیر. خیلی به نظرم صادقانه میومد. بچه گانه بود ولی صادقانه و بی ریا. مخصوصا" تو دوران راهنمایی و دبیرستان. چی شد که همه رفتن دنبال کار خودشون؟ چرا اون دوستیا از هم پاشید؟مامانم میگه تو اصلا" دوست نگه دار نیستی. میگه یه جورایی بی معرفتی( اینو بابام میگه!). ولی خودم میگم شاید برا اینه که هیچ وقت رفیق باز نبودم. خاطرات زیادی از دوران دانشگاه و سربازی دارم. دوستای خوبی هم پیدا کردم ولی جز یکیشون دیگه با بقیه ادامه ندادم. دریغ از حتی یه زنگ.میدونی خیلی اهل تلفن نیستم. زود حوصله م سر میره پای تلفن. زود میخوام قطع کنم. ولی دوستای خیلی خوبی داشتم. خیلی خوب. بهتر از آب روان. دلم برا خیلیاشون تنگ شده. اگه الان زنگ بزنم شاید دیگه نشناسن.تلفنای خیلیاشونم ندارم. من دوستامو میخوام.
*
دیشب داشتم به یه چیز دیگه هم فکر میکردم. داشتم به دوران کتاب خونیم فکر میکردم. یه مدت با کتابای دکتر شریعتی حال میکردم. خیلیاشو خوندم. اونموقع که میخوندم شاید یه کم برام زود بود.تو سنی نبودم که خیلی بفهمم. اصلا" از کتاب داستان و رمان خوشم نمیومد. بعد زدم به شعر و شاعری. کلی با اونا حال میکردم. اما دریغ از حتی یه بیت شعر که خودم بتونم بگم. یه مدت زدم تو نخ فلسفه. مقالات سروش رو میخوندم. یادمه برا اینکه بفهمم رفتم کلی کتاب آموزش فلسفه و مقدمه فلسفه خریدم. نمیدونم چی شد که یه دفعه بریدم. کلی کتابای مطهری و روانشناسی کودک و اینا هم میخوندم. برام جالب بود. از همه اینا که گذشت رسید به کتابای ذبیح الله منصوری. مثل سینوهه. فرزند نیل. خداوند الموت. خواجه تاجدار. بعدم رسید به کتابای نادر ابراهیمی. شل سیلوراستاین.دیگه همین جا متوقف شد. خیلی کتابارو هم نیمه کاره رها کردم. الان فعلا" روند کتاب خونی متوقفه. شاید برا اینه که هنوز کتابی که وسوسه م کنه پیدا نکردم. میدونی چند وقته نرفتم شهر کتاب؟ درست یکساله.
*
شبا تو خونه زبون آنگولایی تمرین میکنیم!زبون قشنگیه ولی حیف که گرامرش یه خورده سخته!
*
به قول خواهر کوچیکه" هر آنچه خدایی نصیب دلهای پاک". چقدر این جمله قشنگه.راستی دل پاک سراغ داری؟

۱۳۸۳/۰۱/۰۵

لیلا و مامانش اینا به همراه پویا و مامانش و باباش رفتن ناهار پارک چیتگر. اونوقت من مثل این بدبخت بیچاره ها اومدم شرکت.اونم چی هیچ کاری نداریم. حالا کاش کار خاصی داشتیم. ساعت ۱۱:۳۰ داشتیم صبحانه میخوردیم!!که رییس بزرگ زنگ زد که نمیای ؟ منم طبق معمول تو رودروایسی گفتم چرا!حالا اومدیم نشستیم داریم همو نیگا میکنیم!ایمیلای این چند روزه رو چک کردم. یک ساعت و ده دقیقه طول کشید تا همه میلا اومد. یه دونه ش هم به درد نمیخورد. همه یا تبلیغ این قرصای....بود یا از این آفریقاییا که درخواست کمک میکنن. نمیدونم چجور میشه از دستشون خلاص شد. خلاصه که منم دلم چیتگر میخواد. من که میدونم به لیلا اینا بدون من اصلا" خوش نمیگذره!من اینجا ساندویچ کالباس بخورم اونوقت اونا جوجه کباب!ای روزگار. خوب میذاشتید فردا میرفتید که منم انقدر گناه نداشته باشم!
*
دیشب رفتیم سینما فلسطین برا دیدن بوتیک. یعنی عصر جدید تو سالن شماره ۳ نشون میداد که ظرفیت یه اتوبوسم نداره. از فیلم اصلا" خوشم نیومد. بسیار مزخرف بود. حیف از پول بلیط. وقتی محمد رضا گلزار بازیگر بشه نبایدم بیشتر از این از فیلم توقع داشت. من فکر کردم فیلم برتر جشنواره س. نگو از بین کسایی که اولین فیلمشون بوده این بهترین بوده. خیلی یخ و بی احساس بود. تنها خاصیتی که داشت این بود که لیلا از دیشب پاشو کرده تو یه کفش که چرا شب عروسی تو ماشین از اون اهنگا برا من نذاشتی؟!همون ترانه آخرش که آخرش میگفت شادوماد!!!به شدت جوادی بود ولی خوب دخترم هوس کرده. میگه منم از اونا میخواستم. حالا گیر داده که باید برام گیر بیاری آهنگشو. بابا از کجا بیارم آخه؟!فیلم اینجوری رو نشون میدن اونوقت فیلم مارمولک باید توقیف بشه. امشبم بازم شاید بریم فیلم ملاقات با طوطی. بازم محمد رضا گلزار. آخه بگو بابا تو گروه آرین بودی چه مشکلی داشت که اومدی فیلم ساز شدی. از وقتی گلزار برا پوشاک ایکات تبلیغ میکنه من دیگه ازش کت و شلوار نمیخرم!

۱۳۸۳/۰۱/۰۴

صبح روز چهارم مياي سراغ اينترنت و ميشيني مطالب دوستاتو ميخوني و براشون كامنت ميذاري و ميبيني كلي برات كارت تبريك فرستادن. حالا ميخواي اولين مطلب سال جديدتو بنويسي. بازم همون حس چند روز قبل مياد سراغت كه ميبيني بازم حرف زدنت نمياد.همون حسي كه تو آخرين پست سال قبل هم اومده بود سراغت. يعني به نظرت هيچي فرق نكرده؟مگه نه اينكه ميگن سالي كه نكوست از بهارش پيداست؟خوب اينم از اولين نشونه هاي سال جديد!اين چند روزه خونه نبوديم. هيچ جا خونه خود آدم نميشه.كلي كار عثب افتاده داريم خنوز هيچ كدومشو انجام نداديم. راستش خيلي حال و حوصله انجام دادنشم نيست. راستي چرا انقدر بيحالم؟ آدم همش ميخواد بخوابه.همه موجودات تو بهار از خواب بيدار ميشن اونوقت ما....سينما ميخوايم بريم ولي نميدونم اين فيلمايي كه الان رو پرده هست خوبه يا نه. كوه ميخوايم بريم.پياده روي ميخوايم بريم. كلي ديدو بازديد بايد بريم. به هيچكي هنوز زنگ نزديم. و كلي كاراي ديگه . ولي افسوس كه حس و حال هيچ كاري نيست فعلا.از فردا هم فكر كنم بايد برم شركت.مسافرتم هنوز هيچ جا نرفتيم.اينم از سال ۱۳۸۳ كه اين همه منتظرش بوديم. حالا اين از اولش. آخر سال هم كه نگاه ميكنيم ميبينيم كلي كار انجام نشده مونده. خدا كنه لااقل پشيموني نداشته باشيم.ببينم كسي اين چند روزه سينما رفته؟فيلم خوب الان چي هست رو پرده؟تلويزيونم كه هنوز درست حسابي نشستيم ببينيم.پس چي كار كرديم آخه اين چند روزه؟!

۱۳۸۲/۱۲/۲۸

برخيز كه ميرود زمستان
بگشاي در سراي بستان
برخيز كه باد صبح نوروز
در باغچه مي كند گل افشان
*
امسال هم در حال تموم شدنه. سالي پر از فراز و فرود. سالي پر از خاطرات تلخ و شيرين. خاطراتي كه اگرچه تلخ ولي به ياد ماندني. امسال برا من سال خوبي بود. يه زندگي جديد رو شروع كردم. البته امسال برا من بيشتر سال كاري بود. مسافرت به اون صورت توش نبود.ولي به هر حال شيرين بود.هميشه آخر سال كه ميشه ميشينيم به كاراي عقب مونده كه بايد انجام ميشده و انجام نشده فكر ميكنيم. به كارايي كه كرديم. به نتايج كاراي انجام شده. خدا كنه كه پشيموني نداشته باشيم. اميدوارم سال جديد براهمه پر از نشاط و كاميابي باشه. اميدوارم به همه آرزوهاتون برسيد. يكي از خاطرات خوب من پيدا كردن دوستاي خوبي مثل شما بود.حال و هواي همه جا و همه كس بهاريه ولي نميدونم چرا من انقدر بي حس و حالم.اين چند روزه خيلي خسته شدم. ذهنم هم خسته س. ليلاهم مريضيش خوب نشده.خدا كنه حالم عوض بشه. اين چند روزه رو شايد يه نيمچه مسافرت بريم. مسافرت كه چه عرض كنم!ولي چهار پنج روز ديگه بايد بيايم سر كار. اه. دوباره كار. مزخرف!
*
به سلامتي فيلم مارمولك امروز توقيف شد. كلي به دلمون صابون زده بوديم كه عيد بريم ببينيم. واقعا نميدونم به چه استدلالي يكي از بهترين فيلماي جشنواره رو حذف كردن. اگه بنا باشه هر گروهي كه دربارشون فيلم ساخته ميشه اينجوري كنن كه نميشه. دكترا و معلما و كارگرا و پرستارا و....اصلا حوزه علميه قم چه حقي داره كه جلوي يه فيلمو بگيره؟ خون علما از بقيه رنگين تره؟وقتي كلانتر بهم گفت كلي شاكي شدم. كلي هم دري وري گفتم. لابد اگه پخش ميشد آقايون دوباره كفن پوش ميشدن!!
*
دوستاني كه مسافرت ميرن سوغاتي يادشون نره! ما اينجا دعا ميكنيم كه سالم برن و برگردن .اونا هم به جاش برامون سوغاتي بيارن!
*
اصلا حس و حال نوشتن نيست. فقط دارم باري به هرجهت مينويسم.گفتم اگه چند روز نخوام بنويسم اينجا خالي نباشه. وگرنه اصلا اينجا حال و هواش بهاري نيست.حوصله حرف زدن از گل و بلبلم ندارم.
*
لحظه تحويل سال اگه دعا كرديد به بقيه ،اگه حال و حوصله داشتيد، اگه جاي خالي موند برا ما هم دعا كنيد.
*
بازم عيدتون مبارك. لحظه هاتون بهاري و سبز. دلتون شاد. لبتون خندون وكامياب باشيد.

۱۳۸۲/۱۲/۲۶

یه حس عجیبیه. کلی مطلب تو ذهنت میچرخه. کلی فکرا میاد تو ذهنت. کلی دغدغه میاد تو نظرت که بگی. به محض اینکه صفحه رو باز میکنی که بنویسی همش انگار دود میشه میره هوا. این بار اول نیست و میدونم که آخرین بار هم نیست. شاید بخاطر شلوغی ذهنمه. شاید بخاطر اینه که نمیتونم تمرکز داشته باشم. شاید چون من تازه کارم و هنوز نمیدونم چجوری باید رو فکرم مسلط باشم. شاید بخاطر اینه که حس تو خیلی موارد نوشتنی نیست. شاید بعضی چیزا رو اصلا" نباید نوشت. شاید چون باید حرمت خیلی حس ها رو با ننوشتن نگه داشت. نمیدونم. هرچی که هست لابد حکمتی داره.
*
هنوز چند ماه از نوشتنم نمیگذره. فکر کنم ۱۰ یا ۱۴ مرداد بود. چی شد که به سرم زد بنویسم رو گفتم. البته از همون اولا که وبلاگ فارسی مد شده بود و خیلی محدود بود تعدادش یه آشنایی مختصری داشتم. لیلا هم برام میگفت. اون روزا یادمه خورشید خانم و حدر و من و مانی و یکی دو تا وبلاگ دیگه بود که گه گداری میخوندم. به نظرم خیلی جالب میومد. ولی اصلا" فکر درست کردنشم هیچ وقت به ذهنم خطور نکرد. اون روزا توسررسیدم مینوشتم. کلی شعر و خاطره و حرفای دلمو. افسوس میخورم که چرا همه رو سوزوندم. چرا اون قسمت از زندگیمو نگه نداشتم. به هرحال گذشت. دوس ندارم اینجا خیلی خاطره بنویسم یا روز شمار داشته باشم.دوس دارم بیشتر احساساتم باشه. ولی چه کنم که مجبور به خودسانسوری هستم!لیلا قبل از من یه وبلاگ درست کرد. به نام باران عشق. این آهنگی که من تو وبلاگم گذاشتم هم اسمش باران عشقه. ولی لیلا خانم تنبلی کرد و راه ننداخت وبلاگشو. مثل ساختمون نیمه کاره شده. باید تشویقش کنم که بنویسه. هر چی دوس داره. ولی بیشتر دوس دارم حرفای دلشو بنویسه. قول میدم به کسی نگم که مجبور نشه اونجا خودسانسوری کنه مثل من. البته از کجا معلوم که تاحالا نداره؟!
*
از امروزم تا این لحظه راضیم. حس خوبیه. نه؟
*
لیلا فکر کنم از این ویروس جدیدا گرفته. ویروس عراقی میگن ظاهرا". گلوش خیلی عفونت کرده. امروز رفتیم دادیم برا کشت. بنده خدا صداش در نمیاد. هرچی هم که امپی سیلین میزنه فایده نداشته.
*
دیشب موفق به دیدار کلانتر شدیم. با کلی بدبختی البته. بنا بود شنبه ببینیم که لیلا مریض بود. دیروزم که هم من کار داشتم هم لیلا خونه مونده بود و مریض بود هم کلانتر کار داشت. خلاصه با وجود برف شدید تونستیم آقا رو زیارت کنیم. پسری بود به غایت ماه!خدا قسمت کنه بازم زیارتشون کنیم. البته اینبار امیدوارم تو رستورانی جایی باشه( لیلا میگه تو نایب جلو پارک ساعی!).

۱۳۸۲/۱۲/۲۴

پسر حیفت نیومد تو این هوا با ماشین بیرون اومدی؟مگه همیشه نمیگی زیر باران باید رفت؟پس چی شد؟چرا ترسیدی که خیس بشی؟اصلا" بدتر از اون ، دلت اومد تو این هوا بیای سر کار؟!اونم تو یه محیطه بسته.خوب مثل لیلا امروز کار رو بیخیال میشدی و حداقل تو خونه میموندی و از پشت پنجره منظره قشنگ بیرونو تماشا میکردی. چقد بد سلیقه ای. ببین کوه ها چقدر قشنگن. صبح که اون منظره ابرا رو دیدی. حالا که اومدی چرا باماشین؟ واقعا" که ترسوو بد سلیقه ای. خیس شدنم ترس داره آخه؟
*
خوابم میاد اساسی. انقدر خمیازه کشیدم که فکم درد میکنه!دیشبم زود خوابیدما. تقریبا" ساعت ۱۱ بود ولی نمیدونم چرا خوابم گرفته. البته دیشب خوب نخوابیدم. همه ش خواب بمب و موشک و زلزله و سیل و اینا دیدم. یه بارم که خواب دیدم با لیلا رفتیم جنوب ،خواب دیدم افتادم تو دریا!صبح هم که اون صداهای وحشتناک رعد و برق آسمونو شنیدم دیگه تا صبح خوابم نبرد. خیلی ترسیدم. فکر کنم نتیجه خواب دیشب بود.
*
یه نامه خیلی خیلی محترمانه و گول زنانه!انگلیسی باید بنویسم. چند وقت پیش از یه جا برامون مهمون اومده بود. حالا میخوایم تشکر کنیم که به ایران سفر کردن و زحمت کشیدن به شرکت ما اومدن و اینا. بعدم بگیم امیدواریم این شروع همکاریمون باشه. و اینکه ما منتظر شنیدن خبرای خوب از شما هستیم. هرچی به ذهنم فشار میارم نمیشه. یعنی میدونی باید جوری باشه که طرف گول بخوره و وسوسه بشه جواب بده. من هرچی فکر میکنم میبینم جز همین جملات معمولی الان هیچی به ذهنم نمیاد. لطفا" اگه کسی میتونه کمکم کنه ،همینایی که گفتمو برام ترجمه کنه و برام ایمیل کنه. یه خورده هم پیاز داغشو اینا رو زیاد کنه!هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!
*
این یه تیکه هم برا محمود! محمود جان پسرم ازت خبری نیست. موبایلتم رو که جواب نمیدی. شماره من که میفته پس چرا جواب نمیدی؟!نکنه به سلامتی از این دنیای فانی کوچ کردی؟!زودی بهم زنگ بزن که کارت دارم.آفرین پسر خوب. راستی میبینم که سرت شلوغه!!!

۱۳۸۲/۱۲/۲۳

تو این دو سه روز گذشته مراسم امیر کشون به خوبی برگذار شد!بلایی به سرم اومد که مسلمان نشنود کافر نبیند. از تغییر دکوراسیون اتاق خواب گرفته تا جارو زدن و تی کشیدن و ظرف شستن و اینجور کارا که دیگه عادی شده. ولی انصافا" خونه شده مثل دسته گل. آدم لذت میبره. امشبم باید دوباره پرده هارو نصب کنم. بازم خدا رحم کرد یه نفر اومد همه شیشه ها و حمام و دستشویی و آشپزخونه رو تمیز کرد وگرنه دیگه هیچی. انقدر تمیز شده که به لیلا میگم حموم برو خونه مامانت! دستشویی هم همون سر کار بریم!آخه خیلی تمیز شده!لیلا دوباره مریض شده. گلوش حسابی چرک کرده. دیشب رفتیم یه پنی سیلین زدیم ولی تا صبح خوابش نبرد. اون عفونتهایی که تو بدنش بود حالا زده به گلوش. تو این چند روزه خیلی خسته شده. خیلی خیلی بیشتر از من. خدا کنه زودتر خوب بشه.
*
دیدی بعضیها از اسم خودشون خوششون نمیاد؟من خیلیا رو دیدم که اینجورین. خیلی بده آدم حس بدی نسبت به اسمش داشته باشه. ولی من از اسمم خیلی خوشم میاد. با کمال فروتنی!!هر کی بچه دار میشه اگه پسر باشه میگم اسمشو بذار امیر یا یکی از مشتقات امیر. فکر میکنم اسم پر ابهتی باشه( بر عکس خودم!).
*
من نگفتم از پول بدم میاد. اصلا". من خودم میدونم که بیشتر مشکلات با پول حل میشه. آدمی نیستم که بشینم یه گوشه بگم خوب پول که چرک کف دسته و بی خیال. نه. اتفاقا" خیلی هم تلاش میکنم. از بی پولی هم بدم میاد. من میخواستم حدشو بدونم و اینکه آیا واقعا" خوشبختی میاره؟ ممنون از جوابایی که دادید. به نظرم صادقانه اومد.
*
چی میشه که یه مرد میره یه زن دیگه میگیره؟ اینو جدی میخوام بدونم. دو حالت داره. یا مرد یه کم مریضه و هوسران که خوب این تکلیفش معلومه. یه حالت دیگه هم هست که مشکل از زنه. یعنی در حالتی که مرد مشکلی نداره ، بعضی از خانم ها خودشون باعث این کار میشن. اگه مرد کمبودی حس نکنه به نظرت میره دوباره زن بگیره؟ اصلا" احتیاجی به ابن کار هست؟ چیز آسونی نیست که زن گرفتن. به نظرم خیلی وقتا خود خانوما باعثشن.نمیخوام بیشتر از این باز کنم مساله رو. اینو هم میدونم که خیلی وقتا هم آقایون مریض تشریف دارن. سال گذشته با بابم و یکی از دوستاش نشسته بودیم. بحث زن گرفتن شد. گفت که به نظرم هر مردی که میتونه باید دو تا زن بگیره. میگفت این زنای بی سر پرستو خیلی ثواب داره آدم بگیره. بابام فکر میکرد داره شوخی میکنه. اصلا" آدمی نیست که اهل شوخی باشه. سنشم از بابام بیشتره. از اون سوپر پولدارا هم هست. به بابابم میگفت شما که امکانشو دارید چرا نمی گیرید؟!( جلو من میگفت!!). بابام گفت کسی که زن دوم میگیره یه جای کارش ایراد داره. یا خودش یا خانمش،من هیچ مشکلی ندارم. از این ثوابا هم نمیخوام. کلی داشت از محسنات زن دوم میگفت.شروعشم از اینجا بود که چرا برا امیر زن نمیگیرید. بابام گفت یعنی همه ثوابای روزگار تموم شده و نوبت این یه ثوابه فقط؟ چند وقت بعدش فهمیدیم که خودش زن دوم داره. ۲۰ سال بوده که زن دوم داشته. چند تا بچه هم ازش داره. بدون اینکه کسی بفهمه. علتش به من ربطی نداره ولی به نظرم ظلم به زنه. اگه زن ایرادی داره ( چه جسمی و چه روحی) راهش این نیست. یکی از چیزایی که تو زندگی خیلی مهمه و باعث دوام و گرمیش میشه اینه که زن و مرد حرمت همو نگه دارن. هیچ وقت نذارن اون پرده بینشون از بین بره.هیچ وقت کاری نکنن که بعدش فقط غصه بخورن که چرا این حرفو زدم یا این کارو کردم. دیگه برگشت پذیر نیست. برام خیلی جالبه که من و لیلا خونواده طرف مقابلمونو مثل خونواده خودمون دوس داریم. انقدری که لیلا همیشه طرف مامان بابا و خونواده منو میگیره من خودم اینجوری نیستم. اصلا" بین ما چیزی بنام مادر شوهر و خواهر شوهر یا مادر زن و اینا نیست. واقعا" مثل خونواده خودمون میمونن. هیچ وقت برام این حرفا تعریف شده نبود. خوشحالم که میبینم لیلا از من بیشتر مواظبه. جالبه که من برادرای لیلا رو مثل برادر خودم میدونم. نمیخوام اینجا بیام بگم که من چجورم یا لیلا چجوره. میخوام بگم همین چیزای کوچیک باعث میشه که یه زندگی گرمی و دوام بگیره.ببین چقدر ارزون دارم تجربیاتمو میگم؟!

۱۳۸۲/۱۲/۲۰

وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصه هایمان میشود.وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم و بغض هایمان پشت سر هم می شکند.وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنج ها بیشتر از صبرمان.وقتی امید ها ته میکشد و انتظارها بسر نمیرسد.وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام...آنوقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم ومطمئنیم که تو، فقط تویی که کمکمان میکنی. آنوقت است که تو را صدا میکنیم، تورا میخوانیم.آنوقت است که تورا آه میکشیم،تورا گریه میکنیم، تورا نفس میکشیم. وقتی تو جواب میدهی، وقتی دانه دانه اشک هایمان را پاک میکنی و یکی یکی غصه ها را از توی دلمان بر میداری، وقتی گریه تک تک بغض هایمان را باز میکنی و دل شکسته مان را بند میزنی، وقتی سنگینیهارا بر میداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی،وقتی بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها لبخند،وقتی خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب میکنی و آرزوهایمان را براورده، وقتی قهر هارا آشتی میکنی و سخت ها را آسان، وقتی تلخ ها را شیرین میکنی و درد ها را درمان، وقتی نا امیدیها امید میشود و سیاهی ها سپید....آنوقت میدانی ما چکار میکنیم؟حقیقتش این است که ما بدترین کار را میکنیم.ما نه سپاس میگوییم و نه ممنون میشویم.ما فخر میفروشیم و میبالیم و یادمان میرود. اصلا" یادمان میرود که چه کسی دعاهایمان را مستجاب کرد و کی خوابهایمان را تعبیر کرد و اشک هایمان را پاک کرد. ما همیشه از یاد میبریم. همیشه فراموش میکنیم.ما همان انسانیم که ریشه اش از فراموشی ست........(عرفان آهار نظری)
*
صبحی که میومدم به علت بارون خیابونا خیلی شلوغ بود. داشتم وارد بزرگراه نیایش میشدم که یه پژو ۲۰۶ از پشتم هی چراغ زد. فکر کنم پیچیده بودم جلوش.منم دیدم برا یه پیچیدن ساده داره هی بوق و چراغ میزنه. منم براش فلاشر زدم. خلاصه دیگه هواسم به آینه نبود. یه جا اومد کنارم شیشه رو پایین کرد گفت کره.....!!(چیزی که شاید خودم هم بعضی وقتا به بعضیا بگم!).منم خندیدم گفتم منم امیر هستم. از آشنایی باهاتون خوشوقتم!!!( اینو تازه یاد گرفته بودم). یارو یه خورده نگاه کرد بعد یهو زد زیر خنده!گفت خیلی باحالی. میدونستم که باحالم. آخه بابا صبح اول صبح تو این هوای به این قشنگی با این بارون بهاری آدم که خون خودشو کثیف نمیکنه. حالا اگه شب تو ترافیک بود و فحش میداد میگفتم خوب بعد از یه روز کار آدم خسته شده اعصاب نداره. اینو برا توجیه خودم گفتم!
*
یه سوال برام پیش اومده. یه سوال خیلی تکراری و کلیشه ای. ولی لطفا" تو کلیشه ای جواب نده. پول تو خوشبختی چقدر اثر داره؟ تا چقدرش خوبه؟ تو خودت حاضری بعضی وقتا بخاطر خیلی چیزا قید پولو بزنی؟اصلا" جدی جدی میخوام ببینم چه میزان پول لازمه.اصلا" اشباع میشه ادم با پول؟من خودم همیشه اینجوری بودم که فقط دنبال اون مقدار پول هستم که نیازای معمولیمو برطرف کنه. یعنی هیچ وقت حرص نزدم. هیچ وقتم نگاهم به جیب بابام نبوده.الانا که هیچی ولی بچه هم که بودم هیچوقت به بابام نگفتم فلان چیزو میخوام بهم پول بده. حتی مدرسه هم که میرفتم. الانم انقدری که به کسی محتاج نباشم و بتونم زندگیمو در حد معمول اداره کنم پول برام کافیه. من کسی رو میشناسم که ماهی چقدر پول میگیره ( حالا بگذریم که از چه راه هایی) ولی بازم ناشکره و غر میزنه. فقط یه چیزو بهش رسیدم. پول هر چی زیادتر بشه دغدغه های ذهنی آدم هم زیادتر میشه. در نتیجه آرامش کمتر میشه. اینو دیگه مطمئنم که پول زیاد آرامشو از طرف میگیره. من حقوقم زیاد نیست. خیلی معمولیه. ولی شکر خدا تا حالا محتاج هیچکی نشدیم . یه زندگی آروم و بی دغدغه ای هم داریم. البته میگم محتاج هیچکی نشدم این هیچکی شامل لیلا نمیشه!همیشه هر جا کم بیارم از لیلا میگیرم. به هر حال از محسنات این که خانمها هم کار بکنن یکیش همینه.

۱۳۸۲/۱۲/۱۹

طوفان از دیشب شروع شد.عرض نکردم؟ تا صبح داشتم پرده باز میکردم! نصب کردنشم که با خداس. این چند روزه خودمو به مریضی بزنم یا بمونم شرکت به بهانه آخر سال و کار زیاد و اینا! خوبیش اینه که لیلا اصلا" اینجا رو نمیخونه و از طرفند( ترفند!) های من با خبر نمیشه! چقدر فسفر میسوزونم من!
*
من یه جورایی خیلی باحالم. صبح ها که پا میشم برا نماز صبح(!!!) خیلی خوابم میاد. با چشم بسته وضو میگیرم و نماز میخونم. تاحالا دیدی چشم بسته کسی نماز بخونه؟! البته این به علت شدت فروتنی و خجالت در پیشگاه الهیه!فکرنکنی برا اینه که یه وقت خواب شیرین دم صبح از سرم بپره ها! چون من دیر خوابم میبره مجبورم همون اول وقت نماز بخونم که بعدش بتونم دو ساعت بخوابم. عرض نکردم من خیلی باحالم. تازه این هنوز یکی از کراماته!میدونی ما خیلی وقتا از رو عادت یه کاری رو انجام میدیم بدون اینکه ذره ای تفکر کنیم رو کارمون. نمیگم دلیل کارمونو بدونیم. خیلی چیزا هست که دلیلشو نمیدونیم ، ولی تفکر که میتونیم بکنیم. میدونی که کار بی تفکر مثل چی میمونه؟ ما که خدای نکرده گوسفند نیستیم. وقتی تفکر نکنی این میشه که یه نفردیگه میتونه با کوچکترین و واهی ترین حرف تورو از کاری که میکنی منصرف کنه. نمازم از این کاراس که اگه بدون تفکر( نمیگم تو نمازات حضور قلب داشته باش) انجام بدی بعد از یه مدت خسته میشی یا با حرف دیگران ترک میکنی. گفتم حضور قلب، یادم افتاد یه مدت سعی میکردم با توجه نماز بخونم. نشد که نشد!حواسم به همه جا رفت جز نماز!( میدونم که توام مثل خودمی!!) حالا به جایی رسیدم که از شدت توجه صبح ها چشم بسته نماز میخونم!میدونی چی میخوام بگم؟میخوام بگم که بابا هر چیزی حتی عبادت کورکورانه ش به درد نمی خوره. ببین اصلا" چرا باید نماز بخونی؟چرا باید یه ماه روزه بگیری( با اینکه اکثرا" لاغریم)؟ وبقیه کارا. ( تا اینجا نوشتم بعد یهو کسی اومد. حواسم پرت شد. رشته کلام برید. باشه سر فرصت دوباره حرف دارم سر این مطلب). ولی یه چیز رو خوب میدونم. با وجود تمام حواس پرتیای سر نماز و نداشتن تمرکز ولی از رو عادت نمیخونم. وقتی میخونم یه ارامشی بهم دست میده. اینو واقعا" میگم. قصد شعار دادن ندارم. به هر حال یه رابطه ی شخصیه. من خیلیا رو دیدم که وقتایی که با خدا کار دارن فقط نماز میخونن. بهشون که میگی چرا نماز نمیخونی میگه من هر روز با خدا حرف میزنم و احتیاجی نیست به زبون عربی چیزی رو بگم که معنیشو نمیفهمم. خوب اگه اینجوره پس چرا وقتایی که کار داری میخونی؟ این از اون کاراس که بدون تفکره. از اونا که آدمو شبیه گوسفند میکنه. من که خدا نیستم ولی اگه بودم این نماز رو میزدم پس کله اون طرف!( شانس اوردید من خدا نیستم!). حتی کسی هست که هر روزم میخونه ولی از رو عادت. مثل اون گوسفنده که هر روز خودش راهشو بلده از تو آغل میره چراگاه و خودش بر میگرده. بعضیا هم هستن که با خدا معامله میکنن. اگه فلان کارو انجام دادی منم نماز میخونم( هر چند بعد از یه مدت ترک میکنن دوباره). بازم اگه من خدا بودم میگفتم نه اون چیزو بهت میدم نه احتیاج به نمازت دارم!!مثل اینکه زیاد حرف زدم. باشه تا بعد.

۱۳۸۲/۱۲/۱۸

چقدر بعضیا میتونن پست باشن. امروز صبح رفتم بانک. ساعت ۷:۳۰ بود. یه پیرمرد اومده بود گریه میکرد. میگفت دیروز آخر وقت اومدم چک تضمینی گرفتم برا موبایل. گفت همه دارو ندار زندگیم شد سه تا موبایل. داده بوده به دخترش که بره تو صف موبایل. ظاهرا" اونجا ازش میزنن. حالا اومده بود که ببینه میشه کاری کرد یا نه. شماره چکها هم یادش نبود. یعنی کپی نگرفته بود. دیگه متوجه نشدم چی شد. ولی ببین چقدر بعضیا پستن.پول بی درد سر و بی زحمت. اینا به خاطر فقر این کارو نمیکنن. عادت کردن به پول باد اورده.دیگه کجا میتونه همچین آدمی تن به کار بده؟
*
دوباره این نمایشگاه فروش بهاره اغاز به کار کرد. حالا شبا مجبورم دو ساعت تو ترافیک بمونم. اول گفته بودن امسال پخش میکنن تو سطح شهر. ولی دوباره روز از نو روزی از نو. آخه بدبختی دیگه به هیچ کدوم از حرفاشون اعتمادی نیست.من که تاحالا نرفتم ولی شنیدم جنسای مزخرف و بنجل طول سالشونو میان اینجا میفروشن. بیچاره مردمم به خاطر اینکه یه خورده ارزون تر بخرن مجبورن از همه جای شهر بیان اینجا.ما که دیگه تو ترافیک میمونیم فقط خدا کنه مردم بتونن استفاده کنن و خریداشونو بکنن.
*
بازم آخر سال شد و نوبت خونه تکونی. الان خونه ما توآرامش قبل از طوفان به سر میبره. وای من یادم میفته خونه مامان اینا این موقع ها چه بلایی سرم میومد تنم میلرزه! همه چی یه طرف این پرده نصب کردنش یه طرف.ماشالا فکر کنم به اندازه یه مغازه پرده فروشی ما پرده داریم. مامان هم که ماشالا عادت دارن سالی ۲-۳ مرتبه پرده هارو بشورن.از اونجا که اومدم بیرون حالا ماتم اینجارو دارم. بابا ما تازه عروسی کردیم دیگه خونه تمیز کردن نمیخواد که!شما یه چیزی به لیلا بگید!
*
این خانم حسابدار ما که معرف حضورتون هست؟!به خدا نمیدونم چجور من باید با این رفتار کنم. یه روز کلی خوبه و تحویل میگیره و میاد درددل میکنه و میگه و میخنده. به جاش ۶۰ روز میشه مثل بخت النصر!( همون برج زهرمار خودمون!!). نمیدونم من چه هیزم تری به این بشر فروختم. البته میتونم حالشو بگیرما( گاهی این کارو میکنم) ولی دلم نمیاد. تو ژانویه رفته بود ترکیه. اونجا با یه آقای ترک دوست شده. حالا به هم هر روز ایمیل میزنن. این خانم اصلا" نمیدونست اینترچی هست. براش ایمیل درست کردم و یادش دادم!حالا شده بلای جونمون. هر روز میخواد بیاد میل بزنه. دو ساعت طول میکشه تا تایپ کنه. منم وقتی از دستش شاکی باشم میگم اینترنت قطعه. البته دلم نمیاد. ترکه گاهی زنگ هم میزنه به موبایلش. اینم اصلا" بلد نیست انگلیسی حرف بزنه. فقط میگه یس، اوکی!امروز از اون روزاس که اخماش تو همه. امروزم حالشو بگیرم؟!

۱۳۸۲/۱۲/۱۷

خونه ما تو یه ساختمون بلند تو این شهر بی در و پیکره. ما تو طبقه چهارم این ساختمونیم. این ساختمون ما سه تا اسانسور داره که یکیش همیشه خدا خرابه.دیروز روز اول هفته ساعت ۷ صبح از خونه که بیرون اومدم رفتم سوار یه آسانسور شدم و دکمه منهای دو زدم که بره تو پارکینگ. بعد که در بسته شد منم داشتم تو آینه خودمو مرتب میکردم. چشمتون روز بد نبینه، یهو دیدم سقوط آزاد دارم میکنم. انگار پرتاب شدم پایین. یهو یه جا وایساد. منم هرچی دکمه رو زدم دیدم کار نمیکنه. فقط آژیر میکشید و تکون میخورد. صدای زنجیراشم میومد. زدم رو آیفون و صدای نگهبان زدم. بنده خدا اومد هر کاری کرد در باز نشد. دستی هم نتونست آسانسورو جابجا کنه. خلاصه با هزار بدبختی در رو نیمه باز کرد که من بیام بیرون. در که باز شد دیدم بین زمین و آسمونم!یه متر رفته بود پایین تر. با هزار بدبختی با کمک یکی از همسایه ها که دستمو گرفت اومدم بیرون. بگذریم که روز اول هفته با لباس روشن رفتم تو آسانسور و با شلوار و کاپشن سیاه اومدم بیرون!بعدم که بیرون اومدم نگهبان در رو ول کرد اونم محکم خورد به بازوم. نگهبان میگه خوبه تو بودی، چون اگه یه خانم بود الان غش کرده بود!!آخه من خیلی بی خیال بودم. اصلا" انگار نه انگار!یادمه اون روز که رفتیم خونه لیلا اینا برا خواستگاری! همگی تو اسانسور خونه شون گیرافتادیم!!یه آسانسوری که برا سه نفر بود وقتی در باز شد ۸ نفر اومدن بیرون ازش!انقدر از همسایه ها که اومده بودن در رو باز کنن خجالت کشیدیم!همه مونده بودن که اینهمه ادم چجور جا شدن تو یه وجب جا.
*
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری….
*
چقدر خوبه آدم انقدر با وجدان باشه. چند شب پیش توچمران یه پراید از عقب زد بهم. یه خانم تقریبا" مسن. یه نفرم از عقب زد به اون. اونشب گفت بیا با هم بریم تعمیرگاه هرچقدر خرجش شد من میدم. نمیخواست از بیمه استفاده کنه. خلاصه از اونشب هر روز زنگ میزنه خونه که چرا نمیای پولتو بگیری. پریشب زنگ زده میگه حتما" با خانمت بیا که بیاید بالا شام بمونید.خیلی ازرفتارش خوشم اومد. بعضیا میزنن و بعدش فرار میکنن. اونوقت این هر شب خودش زنگ میزنه که بیا پولتو بگیر.

۱۳۸۲/۱۲/۱۵

از ديشب تصميم گرفتيم امروز صبح با بچه ها بريم دشت و بيابون. گفتيم ناهار كالباس با خودمون ميبريم تا خيلي گير ناهار نباشيم. صبح همه جا زدن فقط شهاب گفت ميام. آقامون علي !!كه خراب شده بود خونه پدر خانمش. ساعت ۱۱ از تو رختخواب زنگ زده كه مادر خانمم ناراحت ميشه اگه ناهار نمونيم! آخه بهشون قول داده بوديم! از ديروز ظهرش ( با كم و زيادش!!) اونجا بوده. خجالتم خوب چيزيه والا!مينا خانم اينا( دوست ليلا) هم مهمون داشتن. كلانترم ميخواستيم ببريم كه صبح تو چت ميگه من خجالت ميكشم بيام!!ميگه بذار اول خودتو ببينم بعد! آخي بچه م خجالتيه!ترسيد اونجا زن براش پيدا كنيم!خلاصه با شهاب چهارتايي رفتيم پارك چيتگر.سر راه رفتيم هايدا ساندويچ كالباسم گرفتيم كه ديگه راحت باشيم.اونجا هم جاتون خالي ۴ تا دوچرخه كرايه كرديم و يه ساعتي دوچرخه سواري كرديم. خيلي باحال بود. بعد از عمري من دوباره سوار دوچرخه شدم. ليلا قبلش هي ميگفت بايد دوچرخه بگيريم من ميگفتم نه. من ميگفتم من اهلش نيستم. تو اگه ميخواي خودت بگير. راستش انقدر اصرار كرد كه من گفتم لابد الان تا خود كرج ميخواد ركاب بزنه!گفتم اگه بگيريم من آبروم ميره. آخه خيلي وقت بود سوار نشده بودم. ليلا هم كه قبلنا خيلي اومده بود. نشون به اون نشوني كه من اونجا كولش كردم!!!ايراد از دوچرخه مردم ميگرفت!زمين كج و اينا ديگه!ناهار خورديم و گرفتيم خوابيديم. آي چسبيد كه نگو!حالا هم جو گرفتتمون و ميخوايم بازم بريم!آخه ما معمولا" زياد جو زده ميشيم!
*
مرد هم مرداي قديم والا!از راه كه ميرسيدن كفشاشونو خانومشون براشون در مياورد و هنوز وارد خونه نشدن صداشونو بلند ميكردن و نعره ميكشيدن آهاي زن( يا اسم زنشونو نميبردن يا زنشونو به اسم پسرشون صدا ميكردن مثلا" علي!!!) ناهار چي داريم؟بعد مثلا خانمشون ميگفته آبگوشت! با اينكه آقاهه دلش لك زده بوده برا آبگوشت داد ميزده اه اه اه آبگوشتم شد غذا؟!!بعدم مشت ميكوبيده رو ميز و ميگفته پس چي شد اين غذا؟بعدم فوري بايد چاي حاضر باشه. كسي هم جرات نداشته رو حرف آقاهه حرف بزنه. حرف حرف مرد خونه بوده!حالا ما هم مثلا" مرديم. ميگيم شام چي داريم؟ميگن هيچي!ميگيم چشم الان شام درست ميكنم. شام چي ميل داريد الان شما؟بعدم بايد ظرفارو بشوري و تازه شبم كه خانم ميخواد بخوابه ميگه من خوابم نميبره برام قصه بگو!!!اينا رو گفتم كه بگم آخه بابا تو كه ميدوني اجازه كربلا رفتن از طرف ليلا برات صادر نميشه چرا بي خود حرفشو ميزني؟!!
*
ما ايرانيا يه فرهنگي داريم به اين مضمون كه: ديگي كه برا من نميجوشه ، سر سگ توش بجوشه!تو اكثر ماها هست ولي كم و زياد داره( نميگم همه اينجوري هستن).
*
ليلا ميگه تو وبلاگت بنويس يه زن دارم شاه نداره!از خوشگلي مثل نداره!بقيه شو هم گفت ولي من يادم نيست الان!!

۱۳۸۲/۱۲/۱۳

سه غم اومد سراغم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار....
*
دو روز قم بودم. چه حال و هوایی داشت. انگار که جریان عاشورا مال چند وقت پیش بوده. تازه تازه. نه انگار که ۱۴۰۰ سال داره میگذره. نمیدونی چه شور و حالی داشت. این دسته های عزاداری عربا که میومد رد میشد با اینکه خیلی چیزی متوجه نمیشدی ولی میسوزوندت. بی اختیار اشکات جاری میشد. به یاد خیلیا بودم ولی هیچی دعایی نکردم. هیچ. هیچ درخواستی نکردم.
*
یه نفر پیدا شده که داره برا عید میبره کربلا. فکر کنم دوم عید. تا دیروز قصدم این بود که لیلا رو هم ببرم. ولی از جریان بمب گذاری دیروز یه کم ترسیدم. حالا خودم مصمم شدم که برم. ولی تنها. لطفا" نگو که بی عقلیه. نگو که غیر منطقیه. نگو که خطرناکه. همه اینارو خودم میدونم. بیشتراز اینا رو هم میدونم. ولی شرط اول قدم آنست که مجنون باشی...بدجوری هوایی شدم.اینجور وقتا ترجیح میدم که بی عقل باشم.
*
وای که چقدر این روزا از این قیمه ها و قرمه سبزیای امام حسین خوردیم. ولی خداییش قیمه ش حرف نداره. من نمیدونم چیکار می کنن که انقدر قیمه امام حسین خوشمزه میشه. الان یه سطل بزرگ تو یخچال داریم. دیگه فکر کنم لیلا تا کلی وقت از غذا پختن راحت باشه!
*
بابا به خدا من بلد نیستم قالب نظرخواهیمو عوض کنم. میدونم که ایراد داره و اذیت میکنه. ولی همینکه کار میکنه دستش درد نکنه!تا همینجا هم که درست شده کار خودم نبوده. دوستان عزیز ی لطف کردن و راهنمایی کردن و معرفی کردن این سیستمو و پویا هم درستش کرد. من کاری از دستم برنمیاد. شرمنده!
*
اینجا یه دوست بندر عباسی یا قشمی هم نداریم که بگیم بره برامون هتل رزرو کنه!( ماشالا به این همه اعتماد به نفس !!)بابا آخه اینکه نمیشه. آدم باید تو همه شهرا دوست و رفیق داشته باشه( قدیمیا میفرمودن آدم باید تو هر شهری یه زن داشته باشه!!!). برم بگردم تو وبلاگا ببینم جنوبی کسی پیدا میکنم!لیلا توهم بگرد!
*
بعضی وقتا حس میکنم که تو نوشتنم باید مراعات خیلی کسا و چیزا رو بکنم. اینو اصلا" دوس ندارم. دوس دارم خودم باشم. دوس دارم بنویسم فقط برا دل خودم. اگه چند سال دیگه بهش نگاه کردم حسرت نخورم که چرا فلان حرفونزدم یا چرا زدم یا چرا اینجوری زدم. به سلامتی متوجه شدم که آقامون !!!علی هم اینجارو خونده!پسر حالا خوندی دیگه چرا مسخره میکنی؟!