۱۳۸۶/۰۷/۰۷

خوب ایشون ازم خواستن که وارد این دوتا بازی بشم. یکیش اینه که بهترین پستی که تو وبلاگت گذاشتی چیه؟ خوب راستش من پستام همش روزانه نویسی و چرندیاتی از این دست و قماشه! چیز خاصی نداره که بگم این بهتره یا اون بدتر. این از این.
اما بازی اصلی:
معرفی: خوب من امیر حسینم که البته جز مادر بزرگ مرحومم و گه گاه تو دانشگاه که رامین اینطوری صدام میکرد، بقیه میگن امیر. متولد 23 خرداد 55. یعنی یه چیزی تو مایه های 31 سال و 3 ماه و اندی. سال 77 از دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم و الانم تو شرکت ارباب اینا مشغول صادرات خرما و خشکبار و ایناییم! 5-4 ساله که با مهربان لیلا ازدواج کردم و همین.
فصل و ماه و روز مورد علاقه: از فصل پاییز و ماه اردی بهشت خوشم میاد. روز خاصی هم مد نظرم نیست فعلا"!
رنگ: از رنگ آبی خوشم میاد. آبی کمرنگ و یه چیزی تو مایه های اون کادر بالا و البته اگه یه پرده روشن تر باشه بهتره.
غذا: ماکارونی و چلو کباب و کلا" هرچیزی که توش کباب باشه!
موسیقی: من به شعر بیشتر از موسیقی اهمیت میدم. به همین خاطر هلاک موسیقی سنتیم. و ترجیح میدم تو ماشینم نوار موسیقی سنتی باشه. اونم از شجریان. ولی خوب نمیگم از بقیه خوشم نمیاد. آقامون جواد یساری هم که جای خود داره. از سیاوش قمیشی ( بیشتر کارای قدیمش) و حبیب هم به خاطر شعراشون خوشم میاد.
بدترین ضد حال: یه کلاس مکانیک سیالات یک داشتیم که استادش خیلی مزخرف بود. تازه از کانادا اومده بود و اصلا" قدرت بیان نداشت و خیلی هم خشانت داشت. یه روز سر کلاس آقایون جلو نشسته بودن و خانمها عقب. من و رامین و یکی دیگه از بچه ها اومدیم جیم بزنیم وسط کلاس( خیلی از این کار عصبانی میشد و گاهی به حذف درس می انجامید این عمل!). کلی نقشه کشیدیم که تا استاد روش رو کرد به سمت تخته سیاه ما فرار کنیم! استاد روشو کرد و داشت یه تمرین حل می کرد که رامین و اون یکی فوری پریدن بیرون. باید از جلوی خانمها میرفتیم. من اومدم فرار کنم که پام گیر کرد به صندلی و وسط کلاس با صورت نقش زمین شدم!!!دقیقا" پشت پسرا و جلوی خانمها!انقدر بدنم درد گرفته بود که داشت اشکم در میومد. فقط تونستم خودم رو بکشم رو زمین و همونطور خوابیده خودم رو پرتاب کنم بیرون از کلاس! واقعا" دوس داشتم اون لحظه زمین دهن باز کنه و همه کلاس جز من رو ببلعه! تا ترم آخر دیگه نقل محافل شده بودیم!
بزرگترین قولی که دادی: چیز خاصی مد نظرم نیست.
ناشیانه ترین کار: اون جریان ریختن الکل رو ذغال و آتیش گرفتن مانتوی لیلا و سوختن دستش. هنوز که فکر میکنم میبینم عجب کاری کردم خدایی!
بدترین خاطره: زخم شدن قرنیه چشم خواهرم تو مشهد به خاطر عفونت بسیار نادر لنز و اینکه نزدیک بود دو تا چشماش تخلیه بشه و سه ماه تو بیمارستان مشهد بستری بود و شکر خدا به طور معجزه اسایی خوب شد.
بهترین خاطره: من راستش از صفت "تر" و "ترین" خیلی خوشم نمیاد. خاطرات خوبم رو دوس دارم و تعدادشون خیلی زیاده شکر خدا که خیلیاشونم تو مسافرتهایی که میریم اتفاق می افته.
کسی که بخوای ملاقات کنی: ....!
واسه کی دعا می کنی: پدر و مادر و همسرم همیشه. و خیلیای دیگه که حتی شاید فکرش رو نکنن . به خیلیا دعا میکنم.
به کی نفرین میکنی: اصلا" اهل نفرین نیستم. دو نفر رو تاحالا نفرین کردم. نفرین که نه. یه بار یه بنده خدایی رو به خدا واگذار کردم و بعدش پشیمون شدم و پس گرفتم! یه بار چند سال پیش کنار خیابون منتظر ماشین بودم. یه 206 که دو تا خانم توش نشسته بودن اومدن از جلوم رد شدن و لیوان بستنیشون رو یکیشون پرت کرد رو لباسم. منم گفتم بمیری الهی! یه مقدار جلوتر یه نیسان از کوچه دراومد و محکم زد به ماشین اینا. من فقط دیدم دخترجلویی با صورت خونی اومد پایین و شروع کرد به گریه و جیغ و داد!
وضعیت در 10 سال آینده: 2 جفت بچه دوقلو! دو تا پسر و دو تا دختر! اوخی نازی!!بابا شوخی کردم. من چه بدونم 10 سال آینده رو!
حرف دل: زمانه بر سر جنگ است....یا علی مددی!

۱۳۸۶/۰۷/۰۵

چند ساله که دوس داشتم برم خون بدم و هر بار یا همت نمیکردم یا شلوغ بود.دیشب به اتفاق پسر دایی و پسر خاله مون برای اولین بار رفتیم مرکز انتقال خون. پسر داییم همونیه که با هم میریم باشگاه. یه پسر ماشالا نیرومند 94 کیلویی! رنگش شده بود مثل گچ. وقتی نوبت معاینه شد ، گفت بچه ها میشه بر گردیم؟! 30 سالشه ماشالا! بعد هم اونجا رفته به آقاهه میگه لطفا" ما سه تا با هم باشیم. همش سوال میکرد سوزنش کلفته؟آدم غش نمیکنه؟ میتونه بعدش رانندگی کنه؟!مامانش هم هی زنگ میزد که چرا حالا رفتی خون بدی؟ خوب نمیخواد خون بدی! ما ساعت 9:30 رفتیم و 11:30 تقریبا" برگشتیم. تازه ملت بعد از ما داشتن میومدن خون بدن. بعد که خون دادیم ، بنده خدا جوگیر شده بود و به خانومه میگفت خانم میشه من ماه دیگه هم بیام خون بدم؟!!خانمه گفت نخیر باید اقلکندش! 4-3 ماه بگذره.
*
جزء 28و29 باقی مونده. اگه کسی تمایل داشت اعلام کنه. وگرنه خودم میخونم!!!

۱۳۸۶/۰۶/۳۱

برای نیمه دوم ماه رمضان هم همونطور که قرار گذاشتیم یه ختم قرانی میذاریم. یه سری دوستان سری قبل بهشون سهمی نرسید و الان در اولویتن. برای جزءهای باقیمونده هر کی داوطلبه اعلام کنه. من اسم کسایی رو نوشتم که اعلام آمادگی کرده بودن. خانمها و آقایان:
محبوبه: جزء1 / نگار: جزء2و3و4و5
نسیم: جزء 6و7 / دختر بابایی: جزء8
طارمه:جزء9/ فاطمه آسمون: جزء10و26
امیر:جزء11/ سایه:جزء 12و13
بارون:جزء14و21/مریم جزء15
پائیز:جزء16/خانومی :جزء17و18
علیرضا:جزء19/آهو:جزء20
فرنوش:جزء22/ندا:جزء23
نوا:جزء24/لیلا:جزء25
سمن:جزء30/بی نام و نشون:جزء28
رویای سبز:29/SH:جزء27

۱۳۸۶/۰۶/۲۹

میگی: وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ{ و قطعا شما را به چيزي از قبيل ترس و گرسنگي و كاهشي در اموال و جانها و محصولات مي ‏آزماييم و شكيبايان را مژده ده}
میگم ( حاج فتاح میگه): آخه قربون بزرگیت برم! " بنده مافنگی مردنی که امتحان کردن نداره".

۱۳۸۶/۰۶/۲۸

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است....( شاطر عباس صبوحی)

۱۳۸۶/۰۶/۲۶

یه نمایشگاهی داشتیم در بلاد ژرمنها یا همون سرزمین کفر خودمون!از تاریخ 19تا 27 مهر که متاسفانه به علت دیر اقدام کردن ، من نتونستم ویزا بگیرم و ارباب هم که مشکلی نداشت. خلاصه امروز ارباب گفت بیخیال نمایشگاه میشیم. حالا نمیدونم چه مقدار وجه نمایشگاه رو باید بپردازیم چون غرفه مون هم مشخص شده بود.منم از یه بابت البته خوشحال شدم . حوصله نداشتم تو ماه رمضون برم سفر . فقط نگرانیم اینه که امسال نمیتونم یه نفر رو به راه راست هدایت کنم!!!!!

۱۳۸۶/۰۶/۲۰

یه ماه رمضان دیگه هم از راه رسيد . امیدوارم همه بتونن ازش استفاده کنن و ذخیره کافی برای یک سال جمع کنن. دلم تنگ شده بود ولی هنوز آماده نیستم. به امید اینکه قدر لحظات رو بدونیم و مفت از دست ندیم. خلاصه که ما از خدای گم شده ایم ، او به جستجوست. سهم قران هم مشخص شد. فعلا" بنا رو میذاریم برا گزینه ب. یعنی ایشالا هر 15 روز یک ختم. فعلا" این سهمیه نیمه اول ماه. فقط لطفا" تا 15 ماه رمضون بخونید سهمتون رو. خوب خانمها و آقایان :
نی نی: جزء 1و2و3 / طارمه: جزء 4
امیر: جزء5 / ریواس: جزء 6
رویای سبز: جزء7 / مینا: جزء8
ندا: جزء9 / پاییز: جزء10
شیرین: جزء 11و12 / مهتاب: جزء13و14
علیرضا: جزء15 / رژین: جزء16
جوالدوز: جزء17 / NC: جزء 18
نگار: جزء19و20 / خانه بدوش:جزء 21
خانومی: جزء22 / فاطمه آسمون: جزء23
سمن: جزء 24 / دختر بابایی:جزء25
لیلا: جزء26 / بی نام و نشون: جزء27
محمد تاکامی:جزء28 / SH : جزء29
سیروس: جزء30

پ.ن1: از امروز اینجانبان ( به نیابت از طرف لیلا) آمادگی خود را جهت پذیرفتن دعوت دوستان و آشنایان و فامیل و غیره! جهت مراسم افطاری و سحری و غیره! از کله پاچه و دیزی راه آهن و شوش گرفته تا چلوکباب و غیره رستورانهای درکه و دربند و لواسانات اعلام میداریم! امید است بدینوسیله یه ثوابی هم گیر شما بیاد! فقط لطفا" برای نهم ماه رمضون نباشه که قبلا" رزرو شده. در خدمتیم خلاصه!

۱۳۸۶/۰۶/۱۸

خوب چون تا قبل از ماه رمضون نوشتنم نمیاد! پس بدینوسیله به اطلاع می رساند مسجد و حسینیه موج!طبق روال هر ساله در ماه مبارک رمضان یک دوره ختم قران برگزار میکند! خواهران و برادرانی که داوطلب می باشند به دفتر حسینیه واقع در کامنتدونی مراجعه فرمایند! و من الله توفیق!
پ.ن: حالا به گزینه 4 جوابی زیر هم پاسخ دهید:
به نظر شما چه تعداد خوبه ختم قران بذاریم در این ماه:
الف) یک بار
ب) دو بار ( یک بار برای هر نیمه ماه رمضان)
ج) سه بار ( هر 10 روز یک ختم)
د) بیشین بینیم با!!!حال نداریم!!!

۱۳۸۶/۰۶/۱۵

ما معمولا" ساعت 9-5/8 میریم باشگاه و خوب طبیعتا" خلوت و خوبه. دو سه شب پیش علی به مسئول باشگاه گفت اگه میشه آهنگ رو عوض کن، خیلی رو اعصابه. گفت چی بذارم؟ علی گفت نانسی داری؟ گفت اتفاقا" جدیدترین کنسرتش روDVD دارم. چشمتون روز بد نبینه!به محضی که گذاشت اون 4 نفری هم که بودیم همه دست از کار کشیدن و نشستن پای تلویزیون بزرگ باشگاه. مربی که گفت ورزش رو بیخیال بابا! البته من کماکان به ورزش ادامه دادم و مشغول بدنسازی و اینا بودم و اصلا"!!!!!!!!! هم نگاه نمیکردم! حالا از اون به بعد دیگه کارشون شده نانسی عجرم . نمیذارن آدم حواسش به ورزش باشه! من به تقویت جسم میپردازم و اونا هم به تقویت روح!( ولی لامصب عجب صدایی داره، البته بازم تاکید میکنم من همه همه حواسم به پشت بازو و پرس سینه و بارفیکسم بود و اصلا" توجهی نداشتم!). میبینی تورو خدا؟! از بی مطلبی و بیکاری تو شرکت باید چه خزعبلاتی بنویسم؟ حالا البته پینگ نمیکنم که حق الناس پول اینتر نت شما و وقت شما گردنم نباشه!( منم که مومن و اینا!)

۱۳۸۶/۰۶/۱۳

دیشب جشن ازدواج جناب حمید آقای رولمی همزاد گرامی بنده بود! هردومون متولد یه روز و یه ماه و یه سالیم و البته شاید یه ساعت!متاسفانه به علت یک فروند مهمون که یوهو نزول اجلال فرمودن نشد جهت عرض ادب خدمت ایشون برسیم. خیلی خیلی هم دلم میخواست برم. میخواستم بلکه به این بهونه ایشون رو هم برای اولین بار زیارت کنم! البته من یواشکی یه بار ایشون رو زیارت کردم ولی خوب تا حالا جور نشده رودر رو ببینیم هم رو. به هر حال ایشالا منزل خودشون خدمت میرسیم! حمید آقای رولمی و آیسودا بانو! امیدوارم همه ایامتون پر از سرخوشی و سلامتی و شگون باشه.

۱۳۸۶/۰۶/۱۲

انقدر خوشم میاد از این خانمهایی که کارای مردونه هم میکنن! البته در اصل کمک شوهرشون میکنن و اونایی هم که ازدواج نکردن تمرین میکنن برا آینده!مثلا" ماشین میبرن تعمیرگاه. لیلا دیروز از صبح رفته بود تا ساعت 6-5 عصر تعمیرگاه . بعد مثل این شیرزنا مدام میرفته لوازم یدکی فروشی قطعه میخریده. پلوس و واشر سر سیلندر و کلی چیز دیگه که من اسمشم نمیدونم!
*
اون خانمه که تو بانک اقتصاد نوین بود و گفتم که یکی دوبار اشتباه کرده بود، امروز همکارم رفته بوده و سراغش رو گرفته بوده. چون ظاهرا" یه چک که باید کلر میفرستادن رو یادش رفته بوده یا نمیدونم چی که خبری ازش نبود. همکاراش گفتن که دیگه نمیاد! ظاهرا" اخراجش کردن!
*
چقدر فرهنگ آدما با هم فرق داره. یه چیزی که برای تو ارزشه، دقیقا" برا یکی دیگه ضد ارزشه و بر عکس. آدمای کشورای مختلف رو نمیگم. همین آدمای دور و بر خودمون. همینا که با یه سیستم تعلیم و تربیت ( مدرسه و رادیو تلویزیون و پیشینه و...) آموزش یکسان دیدن. خیلی برام جالب و در عین حال عجیبه.
*
به قول اون بنده خدا ( مهاجرانی گمونم یا یکی تو یه وبلاگی!) خدا هم که دلش میگیره ( نستجیر بالله) به موذن زاده میگه که براش اذان بگه؟