۱۳۸۳/۰۵/۱۰

امروز دومین روزیه که از سالگرد وبلاگم میگذره. یعنی امروز 367 روزیه که دارم مینویسم. هرچی فکر کردم دیدم نوشتنم نمیاد. به قول کی بود می گفت : هوای حوصله ابریست.....خلاصه ابری بود دیگه! بگذریم.
*
دیدی یه سری خاطرات تو ذهن آدم هست که وقتی یادآوری میکنی برا خودت یه حس خاصی بهت دست میده.گاهی به شدت خجالت میکشی . مثل سوتیایی که دادی.گاهی آدم از یاداوریشم خجالت میکشه. یادمه سالگرد مادربزرگم بود.چند تا از دبیرا و دوستام اومده بودن. معلم زبانم موقع رفتن اومد جلو تسلیت بگه منم نمیدونم تو چه عالمی بودم ، در جوابش گفتم ایشالا تو مجالس غمتون خدمتتون برسم!!یه نگاهی کرد و رفت. من هنوزم که هنوزه از یاداوریش یه جوری میشم. بقیه شو دیگه نمیگم که از این شاه کارا زیاد داشتم. یه سری خاطرات هم ناخوداگاه خنده میشونه رو لبامون. مثلا" تو ماشین نشستی یهو میزنی زیر خنده. خوب بقیه حق دارن از خدا بخوان که شفات بده!کاش میشد همیشه وقتی خاطراتمونو یاداوری میکنیم خنده گوشه لبمون بیاد. حتی اگه بقیه برامون شفا از خدا بخوان!

۱۳۸۳/۰۵/۰۶

از جمعه تاحالا که لیلا دستش اینجوری شده اصلا" حوصله نوشتن ندارم. خودشم همینطور. میگه دیگه از گردش و اینترنت و وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی بدش میاد( ولی وبلاگ منو میخونه ها!). البته کاملا" حق داره. دستش خیلی ناجور شده. بعضی جاهاش عمیقه. هر روز باید پانسمان کنه . دیروز رییس بزرگ می گفت یاد بگیر خودت پانسمان کنی. گفتم من اگه نگاه به سوختگی بکنم غش می کنم!جدی جدی غش میکنما!همونجور که خود لیلا پریشب که نگاش به زخمش افتاد از حال رفت!اینا رو گفتم که هم از قول لیلا هم از قول خودم بگم که براش خیلی دعا کنید که زودی دستش خوب بشه و مشکلی براش پیش نیاد. دعا میکنید؟

۱۳۸۳/۰۵/۰۳

یه حس خیلی بدی بهت دست میده وقتی میبینی تو باعث شدی یه گردش یه روزه به همسفریات تلخ بشه و از دل و دماغشون بیرون بیاد. یه حس خیلی بدی بهت دست میده وقتی میبینی تو باعث شدی لیلا از شب تا صبح از سوزش و درد به خودش بپیچه در حالی که میشد اینجوری نشه. یه حس خیلی بدی بهت دست میده وقتی میبینی این دومین باریه که اومدی لالون و هر دو دفعه در پایان سفر یه حادثه اتفاق میفته و حالت از هرچی گردشه به هم میخوره. اون بار زلزله این بارم سوختن دست لیلا. فقط خدارو شکر میکنم که آتیش به صورتش نخورد. دیروز با مینا خانم و آقا اسرافیل و حامد و طه و مصطفی و محمد رفتیم لالون. وقتی میخواستیم برگردیم چون هوا سرد شد رفتیم کنار آتیش نشستیم. برا اینکه همه ذغالها بگیره من شیشه الکل رو خالی کردم رو آتیش. همون موقع باد اومد و لیلا و مینا خانم لباساشون اتیش گرفت. مینا خانم چون لباساش پلاستیکی نبود فوری خاموش شد ولی مانتوی لیلا اتیش گرفت و همه دستش هم سوخت. انقدر پرتحمل بود لیلا که تا خود تهرون فقط درد میکشید و هیچی نمی گفت. خیلی دلم سوخت. کاش خودم اینجوری بودم. کاش دست خودم می سوخت. یه حس بدی دارم. یه حس خیلی بد. بچه ها ازتون معذرت میخوام که باعث شدم آخر سفر براتون تلخ بشه.  

۱۳۸۳/۰۴/۲۹

وقتی میدونی این راهی که داری میره غلطه، چرا دوباره خودتو توجیه می کنی که باز هم از همون راه بری؟ تو که خوب میدونی راه بن بسته. توکه یه بار امتحان کردی. تو که یه بار دیدی که سر از نا کجا آباد در میاری. نکن برادر من. نرو از این راه. سعی کن قانع باشی. سعی کن به داشته هات افتخار کنی. سعی کن از داشته هات که به نظر من بهترین هستن لذت ببری. سعی نکن پاتو از گلیمت درازتر کنی. نگو نمیشه. اگه بخوای می تونی . باید بخوای. مجبوری که بخوای.

۱۳۸۳/۰۴/۲۷

تو حیاط خونه مامان اینا یه گربه خیلی خیلی زشت با بچه ش زندگی می کرد. بچه ش از خودش زشت تر بود. خیلی بازیگوش بود بچه ش. وقتی مامانش میخوابید همش از سر و کول مامانش بالا میرفت. بابام هم خیلی بهشون میرسید. همیشه سر ظهر براشون غذا میبرد و ظرفشونو آب می کرد. این بار که رفتیم نگاه کردم دیدم زیر درخت نیستن. پرسیدم کجان؟گفت دو سه روز پیش بچهه که تازه از درخت بالارفتن یاد گرفته بود میره و گم میشه. مادره هم چند شب کارش این بوده که صداش میکرده و دنبالش میگشته ( بابام میگفت گریه میکرده!) . اخر سر مادره هم گم و گور میشه. دلمون خیلی براش سوخت. میبینی حیوونا هم عاطفه دارن و میفهمن. فکر کنم این ۶-۲۵ سری هست که یه گربه تو خونه ما از تولد تا بلوغ! به دست بابای من رشد پیدا میکنه! بچه گنجشک و جوجه مرغ و غاز و کبوتر هم به این لیست اضافه میشه!
*
بعضی وبلاگا هستن که ارزش اینو دارن که فقط ببینی چی نوشته. یعنی هیچ تمایلی نداری که بری آرشیوشو پی گیری کنی وخط فکری نویسنده شو دنبال کنی. اصلا" هم کنجکاو نیستی که ببینی کی هست و چی میگه. بعضی وبلاگا هم هستن که با وجودی که آرشیو ندارن تو وبلاگشون ولی انقدر برات جذابیت دارن که هرجوری شده پیدا میکنی آرشیوشونو و میشینی از اول میخونی. حتی کامنتاشو هم دونه دونه چک می کنی. از همون روز اول. و مدام هم میری سر میزنی ببینی نکنه نوشته باشه و پینگ نکرده. اون روزی که استعداد نوشتن و ذوق رو تقسیم میکردن، من آدرس رو اشتباهی رفته بودم و دیگه به من هیچی نرسید.

۱۳۸۳/۰۴/۲۴

بهم میگه آدم تو هر زمانی باید شاگردی بکنه.میگه وقتی فهمیدی که هنوز نیاز به یاد گرفتن داری اونوقته که نصف بیشتر راه رو رفتی. وقتی که احساس کردی با وجودی که خیلی چیزا رو میدونی و حتی تو رشته خودت استادی ولی هنوز چیز برا یاد گرفتن خیلی وجود داره اونوقت قدم تو مسیر کمال گذاشتی. مهم این احساس نیاز هست. مهم اینه که پا رو غرورت بذاری و هر جا فهمیدی چیزی رو نمیدونی شاگردی کسی رو بکنی که میدونه. وقتی به خودش نگاه میکنم میبینم که واقعا" خودش اینجوری رفتار میکنه. حتی اگه از یه بچه ۱۵ ساله باشه. از این روحیه ش خوشم میاد. یه شعر قدیمی هست که میگه:" آن کس که نداند ، و نداند که نداند . در جهل مرکب ابد الدهر بماند". ولی " آن کس که نداند ، و بداند که نداند. لنگان خرک خویش به مقصد برساند" .

۱۳۸۳/۰۴/۱۶

من آخرش از سردی و گرمی مزاج هیچی نفهمیدم. نمیدونم واقعا" مبنای علمی داره یا نه. میدونم که پزشکا اصلا" قبول ندارن. مامان من خیلی مهارت داره. همه چیزو ربط میده به سردی و گرمی. دلت که درد بگیره فوری بهت میگه چی خوردی؟بعد بهت میگه سردیه یا گرمی. بعد یا باید عرق نعنا بخوری یا بید!( من آخرشم نفهمیدم کدومش به چه دردی میخوره!). خاصیت تک تک مواد غذای رو هم میدونه که چی گرمه چی سرد!دیشب لیلا حالش خوب نبود. زنگ زدم به مامان. مامان میگه چی خورده؟ میگم سوپ شیر. فوری میگه جو و شیر هر دو سردن. برا همین دل درد و معده درد گرفته!بعدم میگه عرق نعنا بخوره خوب میشه. حالا مادر بزرگم که باحال تره. اون حتی آب و هوا رو هم میگه که کجا سردی میاره و کجا گرمی!!مامان من تموم مریضیا رو میگه ریشه ش همین سردی و گرمیه!و خودش هم بهش عمل میکنه و نتیجه هم میگیره!

۱۳۸۳/۰۴/۱۳

يه بنده خدايي كه من اصلاً ازش خوشم نمياد ولي گاهي مجبورم تحملش كنم امروز اومده بود شركت. خيلي عصباني بود. داشت با آب و تاب تعريف مي كرد كه دخترش كه تو شهرستان نور درس ميخونده رو نيرو انتظامي گرفته. پرسيدم چرا؟ گفت پنج شنبه شب دخترش به همراه ۵۰-۴۰ نفر ديگه تو يه پارتي بودن و همگي مست و لايعقل داشتن ميرقصيدن كه يهو نيرو انتظامي ميريزه و همه رو دستگير مي كنه. بهشون ميگه امشب مگه نميدونيد شب شهادت حضرت فاطمه س؟ يه دختر خانومي در مياد ميگه كه ايشون مربوط به اعرابن و ما فارسيم!خلاصه همه شون شب تو بازداشتگاه ميمونن. حالا به بقيه ماجرا كاري ندارم. عكس العمل اين پدر جالب بود. مي گفت دخترمو فرستادم اونجا كه راحت باشه و كسي بهش گير نده و يه آزادي معقولي رو داشته باشه. چرا بايد نيرو انتظامي دخالت كنه و نذاره اينا جووني كنن؟!گفت دخترمو ميفرستم دبي كه بره اونجا درس بخونه!ايرانيا لياقت ندارن كه از استعدادش استفاده كنن۱گفتم چي ميخونه؟گفت از اين رشته هاي مربوط به دريا ( دقيق نميدونست دختر با استعدادش چي ميخونه!!!).منم با نيشخند گفتم آره واقعاً بفرستش دبي. اينجا تلف ميشه! تحفه!