۱۳۸۵/۱۰/۰۷

چه غريب ماندي اي دل! نه غمي نه غمگساري
نه به انتظار ياري ، نه ز يار انتظاري
غم اگر به کوه گويم بگريزد و بريزد
که دگر بدين گراني نتوان کشيد باري
سحرم کشيده خنجر : که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نيفتد دگرم به شب گذاري
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران که رها کنند ياري ....

پ.ن1: ساعت 3 و خورده اي عصرپنج شنبه تو اتوبان صدر ‏، گشنه،تشنه، برف شديد به حدي كه اصلاً جلو قابل مشاهده نباشه، برف پاك كن از كار بيفته، آب شيشه شور يوهو!تموم بشه و مجبور بشي برا اينكه جلوتو ببيني سرتو از شيشه بيرون بياري !و چراغ بنزين هم روشن بشه! ولي وقتي لامصب راديو جوان صداي همايون ( پسر آقامون شجريان!) رو پخش ميكنه مست مست ميشي. مخصوصاً اون تيكه ً تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاريً حسابي شارژت ميكنه. از اون لحظات ثبت شدني و به ياد موندني بود.
*
حاجيان رخت چو از مكه برند
مدتي در عقب سر نگرند
تا به جائي كه حرم در نظر است
چشم حجاج به دنبال سر است
من هم از كوي تو گر بستم بار
باز با كوي تو دارم سر و كار
چشم دل سوي تو دارم شب روز
چشم بر كوي تو دارم شب و روز

پ.ن2: هنوز هم بعد از اينهمه سالي كه از عمره دانشجوييم ميگذره وقتي اسم عرفه و عرفات و طواف و سعي و زمزم و ركن و مقام و حجر مياد دلم آتيش ميگيره و چشام خيس. هرچند تو عمره ما مثل توريستا از صحراي عرفات بازديد كرديم و حس خاصي نداشت اونموقع و با بروبچس فقط به جفنگ گويي مشغول بوديم و مثل عزيزان روستايي به عكس گرفتن!

۱۳۸۵/۱۰/۰۳

این جریان "یلدا بازی در وبلاگستان" رو که میدونید؟ بازی جالبی شده. منم توسط خانم nc دعوت به این بازی شدم. خوب راستش نمیدونم چه چیزایی در مورد خودم باید بگم که هم خیلی ضایع نباشه!!هم اینکه ارزش گفتن داشته باشه. خوب حالا بدون فکر کردن شروع میکنم به گفتن ببینم چند تا میشه:
1- تو دوران مدرسه ( راهنمایی) با 2 تا از بچه های دیگه یه گروه تشکیل داده بودیم که خوراکیای بچه های دیگه رو از دستشون میقاپیدیم و یه گاز میزدیم و بهشون میدادیم!!حالا ساندویچ یا هله هوله و اینجور چیزا! جالبیش اینجا بود که ما سه نفر ، شاگرد اول و دوم و سوم کلاس بودیم همیشه! البته من یه روز متنبه شدم و از همشون حلالیت طلبیدم و یه نفر رو که راضی نمیشد کلی براش کادو و خوراکی خریدم تا راضی شد! ولی خوب لذتی داشت برا خودش!
2- منفورترین کار برا من مسواک زدنه! شبا به زور و کتک لیلا میرم مسواک میزنم!یعنی شده از تو رختخواب منو بیرون میکشه که مسواک بزنم.البته مسواک زدنای من 30 ثانیه بیشتر طول نمیکشه.
3- فوق العاده آدم جون دوستیم. هرکاری که فکر کنم ممکنه بهم یه کم خراش جزیی هم وارد کنه رو طرفش هم نمیرم( از فوتبال که ممکنه مثلا" ضربه بهم وارد بشه بگیر تا کوهنوردی و امثالهم!).
4- از مکانیکی و قطعات ماشین انقدری سرم میشه و میفهمم که یه بچه 4 سال و هفت ماهه از انتگرال دوگانه!
5- آدم خیلی خجالتی بوده و هستم. البته الان کمتر شده. بچه که بودم هر جا میخواستیم بریم برا مهمونی یا من دودر میکردم و نمیرفتم یا وقتی وارد میشدیم من دستم جلو صورتم بود و سلام نمیکردم! الانم وارد شدن تو یه جمع غریبه و شروع روابط اجتماعی برام یه معضله!
خوب این از شرح محسنات بنده! حالا باید 5 نفر دیگه رو وارد بازی کنم. راستش مطمئن نیستم که قبول کنن ولی خوب دیگه باید حتما" قبول کنن! آقایان طه، محسن، علیرضا و خانمها باران و سارا.

۱۳۸۵/۰۹/۳۰

اون خانومی بود که تو فرانسه باهاش آشنا شدم و به راه راست هدایتش کردم!!!دیروز تو مسنجر چراغش روشن بود. هرچی سلام کردم به هر زبونی که بلد بودم ولی جواب نداد. چند روز پیشم همین اتفاق افتاده بود. برام عجیب بود. دیروز خلاصه 15-10 بار هی مسیج دادم ! جواب داد که شما مرد هستی و در اسلام زن و مرد نباید با هم رابطه داشته باشن!!نمیدونم گیر کی افتاده اونجا. خدا بخیر کنه. گفتم التماس دعا!!!!!

۱۳۸۵/۰۹/۲۷

آدم رفیق بازی نبوده و نیستم. از بچه گی و دوران دبستان یادم میاد که خیلی اهل تلفنی حرف زدن نبودم. همیشه همه ازم دلخور بودن که چرا مثلا" تلفن کم میکنی یا خیلی پای تلفن حوصله حرف زدن نداری. یادم میاد از مدرسه که میومدم خونه فوری یکی از دوستام زنگ میزد و یک ساعت حرف میزد. حالا اونم چه حرفایی؟ مایی که تا نیم ساعت پیشش با هم بودیم. انقدر بی حوصله حرف میزدم که طرف حوصله ش سر میرفت و قطع میکرد. البته الانم هنوز اون عادت بد تلفن نزدن و بی حوصله بودن پای تلفن رو ترک نکردم. ترجیح میدم حضوری باشه تا پای تلفن. هیچ وقت هم دوستامو نگه نداشتم. بعد از هر دوره ای اونا فراموش شدن و دوستای تازه تری پیدا کردم. البته تنها کسایی که صبر زیادی داشتن تو تحمل کردن من و هنوز هم دوستیمون پابرجاست ( و شاید خیلی محکمتر از قبل) شاسوسای پسر و محمود و یه کمی هم رامینه. از اون همه دوست دوران طفولیت تا دانشگاه همین سه نفر موندن. این رو هم بگم که در زمان خودش خیلی هم دوستیای محکم و خوبی داشتم. احتمالا" بعدش هم بخاطر همین که من تلفن نکردم و اهل تلفن نبودم دوستیا به هم خورده. ولی خدایی بعضیا تو بی معرفتی روی من یکی رو کم کردن!!

۱۳۸۵/۰۹/۲۵

یه همکاری داریم که من خیلی خوشم نمیاد ازش. یکی اینکه خیلی سیگار میکشه. دیگه اینکه خیلی خونسرد و دل گنده س!!یکی اینکه همچین زیادی نچسبه. منم وقتی از یکی خوشم نیاد هیچ جوری نمیتونم طوری رفتار کنم که نفهمه. فوری طرف میفهمه که من خوشم نمیاد ازش. امروز این همکار ما اومده میگه دیروز تو کرج چند تا اتوبوس گذاشته بودن کنار پایگاهی که حوزه اصلی رای گیری بوده. تموم کسایی که رای میدادن رو میبردن یه رستوران نزدیک خونه ما و بهشون ناهار میدادن. نفری 5000 تومن هم میدادن!!!میگم خوب اونایی که صبح رای دادن چی؟یا بعد از ظهر؟!!شام و صبحانه و عصرونه نمیدادن؟ میگه به اونا 5000 تومن رو فقط میدادن. میگم آقای فلانی، بیخیال! این حرفا دیگه خیلی قدیمیه و مخصوص صف مرغ و تخم مرغه که ملت بیکارن میشینن داستان میبافن. میگه نه به خدا. من خودم شاهد بودم. میگم رای دادی؟ میگه نه ولی اونجا بودم میدیدم! بی خود نیست میگم نچسبه!

۱۳۸۵/۰۹/۲۱

دیشب با اینکه خیلی خسته بودم رفتیم سینما. شنیده بودم که "میم مثل مادر" خیلی فیلم تاثیرگذاریه. کلا" 10 نفر تو سالن بودیم. به لیلا گفتم من میخوابم آخر فیلم منو بیدار کن. خودم رو آماده کرده بودم برا یه فیلم سراسر غم و اندوه و آه و اشک. دیشب راستش اصلا" تو مودش نبودم. ولی خوب انصافا" فوق العاده فیلم محشری بود. حتی یه لحظه هم نشد بخوابی!!فقط نمیدونم چرا این 8 نفری که از سالن اومدن بیرون و در طول این مدت یه لحظه هم صدای خوردن چیپس و پفکشون قطع نشد چشماشون اصلا" خیس نبود!یا ما زیادی مهربون و دل نازکیم یا ما زیادی مهربونیم! بعد از سالها ( بعد از آژانس شیشه ای) هنوز فیلم به این تاثیرگذاری ندیده بودم. بازی گلشیفته فراهانی مثل همیشه معرکه بود و فیلم رو تاثیرگذار تر کرده بود.

۱۳۸۵/۰۹/۱۸

5 شنبه شب مهمون داشتیم. رامین و علی و شهاب به اتفاق خانواده! دسته جمعی عکس گرفتیم. داشتم عکس رو تو تلویزیون نشونشون میدادم، یهو علی برگشت گفت حالا فردا نری عکس رو بذاری تو وبلاگت!بقیه هم خندیدن. بدون اینکه کسی بگه جریان وبلاگ چیه!من البته خودم رو نباختم و به روی خودم نیاوردم . نمیدونم همشون میدونستن جریان وبلاگ رو؟خیلی مشکوک میزنه. امیدوارم الکی خندیده باشن. ببینم از فامیل کسی اینجا رو میخونه؟ اگه میخونه لطفا" همین جا خبر بده که من بدونم چه خاکی باید به سر بریزم!
*
دهید شیشه صهبای سالخورده به دستم
کنون که شیشه ی تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده، رهن باده نمودم
به تار چنگ زدم چنگ و، تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من، زجلوه ی ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله زدستم
مرا به گل چه سر و کار؟ کز توبشکفدم گل
مرا به باده چه حاصل؟ که از نگاه تو مستم
به خود چو خویش بگویم، توئی زخویش مرادم
اگر چه خویش پرستم، ولی ز خویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهشش [اسرار]
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم( ملا هادی سبزواری)

۱۳۸۵/۰۹/۱۳

همیشه میگم اینی که آدم به یکی بگه واگذارت میکنم به خدا ، این نشونه ضعف و ترسه. یعنی اینکه کم آوردم. اما ببین آقای محترم! این حرفایی که امروز صبح بهم زدی رو هیچ جوابی نتونستم براش پیدا کنم. هرچی تو ذهنم دو دو تا چهار تا کردم به نتیجه ای نرسیدم که چی شد این حرفا رو بارم کردی. راست میگی! تقصیر منه. برای اولین بار تو عمرم یکی رو واگذار میکنم به خدا. مطمئنم که خدا داور خوبیه بین ما. اعتراف میکنم که کم آوردم . ولی بدون که خیلی خودم رو کنترل کردم که هیچ حرفی نزدم. ادب رو رعایت کردم و صدام در نیومد. نه اینا توجیهه. کم آوردم. از بزدلی یا ترس یا هرچی که اسمشو میذاری، واگذارت میکنم به خدا. مطمئن باش یک کلمه از حرفایی که بهم گفتی رو به هیچکی نمیگم. حتی به لیلا. این کاسه هنوز جا داره....

۱۳۸۵/۰۹/۱۲

صبح که داشتم میومدم یه پیرمردی که پاش تو گچ بود منتظر تاکسی وایساده بود. دلم سوخت تو سرما سر صبحی تاکسی هم کم بود برا تجریش. دست نگه داشت و منم سوارش کردم. گفتم پدرجان من تا پارک وی میرم. بعدش میخوام برم صدر. گفت خوب باشه. به محض اینکه نشست تو ماشین صندلی رو چنون محکم کشید عقب که گفتم احتمالا" شکست! سر پارک وی که رسیدم گفتم پدر جان رسیدیم ! گفت چی چی و رسیدیم؟من گفتم تجریش! گفتم منم عرض کردم که تجریش نمیرم و میخوام برم اتوبان صدر. گفت من اینجا پیاده نمیشم. گفتم کرایه که نمیخوام ازت. همینجا سوار یه ماشین شو و برو تجریش. گفت اگه سوارم نکرده بودی یه ماشین دیگه میرسوند منو تا تجریش. گفتم باشه فرقی نمیکنه از تجریش میرم. تجریش که پیاده ش کردم 100 تومن داد! گفتم پدرجان من پول نمیخوام. مسافر کش نیستم.گفت من مگه قیافه م به گداها میخوره که میخوای صدقه بدی؟! بعدم پول رو انداخت رو صندلی و در رو چنون بست که هنوز صداش تو گوشمه. خنده م گرفت. با خودم گفتم نکنه کرایه شهرک غرب تا تجریش 100 تومن بوده و من اشتباه همیشه 500 تومن میدادم؟اینم از کاسبی امروز ما!

۱۳۸۵/۰۹/۰۸

یه روز انقدر سرت شلوغه و کار ریخته رو سر و کله ت که ناهارتو مجبوری ساعت 4 بخوری و چایی هم اصلا" نخوری و همه کارات به هم میپیچه. یه روز هم انقدر بیکاری که حتی آگهیهای روزنامه رو همشو میخونیو یه ربع یه بار یه پاتیل چایی میخوری و تو مسنجر چراغتو روشن و خاموش میکنی که یکی پیدا بشه با هم حرف بزنید ! انقدر خمیازه کشیدم که فکم افتاد!
*
وبلاگ قشنگی داری! قالبتم قشنگه( مثل خودت!). مطالبش که دیگه حرف نداره! منتظر حضور سبزت هستم!( همینجوری از روی بیکاری).

۱۳۸۵/۰۹/۰۴

سر کلاس زبان ( اکابر)، خانوم معلممون گیر داده بود به مذهبیا. که چقدر فلان و بهمانن. که چقدر تنگ نظر و عقب مونده و فضولن. موضوع هم از اینجا شروع شد که ظاهرا" یکی از همسایه های ایشون که گه گاه مراسم مولودی تو خونه میگیره ( و لابد سمبل مذهبیا شده) یکی دوبار گیر داده به ایشون که چرا دخترات با لباس باز میان تو لابی ساختمون. ایشون هم از همه مذهبیا شاکی شدن. جالب بود تو کلاس همه دخترا و پسرا هم طرفداری میکردن و به شدت از مذهبیا بد میگفتن و از خاطره هاشون میگفتن که چطور مثلا" حال یه مذهبی رو گرفتن. یکی از خانمهای محترمه کلاس میگفت ما بخاطر یکی از این مذهبیا که همسایمون بود خونمون رو عوض کردیم. گفتم البته به هرکسی که ریش یا چادر داشت نمیشه گفت مذهبی. گفتم خود شما هم که نماز میخونید مذهبی هستی. از جلسه پیش به من میگن Mr.Basiji!!!!

۱۳۸۵/۰۸/۲۸

چند شبه به طور نامتوالی خواب میبینم که رفتم حج. دیشب مفصل تر بود و غم انگیز تر. غم انگیز از این جهت که نتونستم وارد مسجد الحرام بشم. با اینکه محرم بودم ولی نمیتونستم داخل بشم. هر بار این مامورای جلوی در اجازه ورود نمیدادن. دلم لک زده بود برا هروله بین صفا و مروه. مدام داشتم اون ذکر " ان الصفا و المروه من شعائر الله" رو میخوندم. ولی نشد آخرش. هرچی گریه و خواهش و تمنا کردم ولی اجازه ندادن من وارد بشم.از خواب پریدم دیدم بالشتم خیسه! اولین حرفی که اومد تو دهنم این بود که "....که برون در چه کردی که درون خانه آیی....".
*
چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که"هاتف" از برش این زمان، روی از ملامت بی کران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟(هاتف اصفهانی)

۱۳۸۵/۰۸/۲۵

میگن شتر سواری دولا دولا نمیشه. ما شروع میکنیم به دولا دولا شتر سواری ببینیم خدا چی میخواد!قربه الی الله!

۱۳۸۵/۰۸/۲۰

با این سن و سال هنوز هم نفهمیدم حد خوبی کردن به یه نفر چقدره. چرا بعضیا انقدر پرتوقع هستن و فکر میکنن هرچی خوبی کنی در حقشون تازه وظیفتو انجام دادی. درسته که میگن به خاطر خدا خوبی کن و از بنده انتظار نداشته باش، ولی خوب هنوز من انقدر فرشته نشدم و نتونستم هوای نفسمو بکشم! چقدر بعضیا پر رو و پر توقعن!

۱۳۸۵/۰۸/۱۶

روز یکشنبه آخری که میخواستیم برگردیم ، صبح اومدیم میدون مرکزی شهر. میدون Duomo . یه کلیسای خیلی بزرگ و قدیمی و زیبا اونجا بود . یه صف خیلی طولانی هم برای ورود به کلیسا. ابتدای کلیسا مقررات ورود به کلیسا این بود که با لباس باز و شلوارک و اینا وارد نشید. پلیس هم کنترل میکرد. وارد کلیسا که شدیم دیدیم مراسم هست. جمعیت خیلی زیادی هم اومده بودن. داشتن دسته جمعی آواز میخوندن. وقتی که کاردینال داشت صحبت میکرد یا موقع دعا خیلی ساکت بودن. صدا فقط از توریستایی در میومد که مثل ما برای دیدن و نه دعا کردن اومده بودن. ما هم همش داشتیم صلوات میفرستادیم که یه وقت جزء اینا حساب نشیم!تا اسم پاپ بندیکت میومد دست میزدن. یکی دو بار ما دست نزدیم بعد یه نفر با ناراحتی یه چیزایی به زبون ایتالیایی گفت و لابد اینکه چرا دست نمیزنید. با پر رویی از رو دست و پای ملت رد شدیم و رفتیم اون جلوی مراسم که بتونیم فیلم و عکس بگیریم. دعا خوندنشون جالب بود. چشاشونو میبستن و زیر لب زمزمه میکردن. یا زانو میزدن و دعا میخوندن. بعد که بیرون میومدن دوباره همون لباسای قبلشون رو میپوشیدن تا خدای نکرده گرمای پاییزی اذیتشون نکنه! داشتم فکر میکردم که الان مسیحیت جز یه پوسته آئینی هیچی ازش نمونده. دلشون به همین مراسم کلیسا خوشه و بعدش هیچی. هیچ برنامه ای برای زندگی بهشون نمیده. خدا نکنه ما مسلمونا هم دینمون رو تبدیل کنیم به آئین فقط. اینکه از عاشورا فقط سینه زدن و سیاه پوشیدنشو بگیریم. اینکه از شبای قدر و ماه رمضون فقط علی علی گفتن رو بلد باشیم و نخوایم از راه و رسم امام علی ( ع) پیروی کنیم. تفکر قسمت اعظم دینمونه که متاسفانه خیلی جاها بهش توجه نمیشه و به مراسم اکتفا میشه. اینم عکسیه که شرح لازم نداره! بیرون که اومدیم چند تا عروس دوماد چینی دیدیم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همچین دومادایی رو!

۱۳۸۵/۰۸/۱۳

خاطرات سفر زیاده ولی بهترینش اینه که اونجا میخ اسلام رو در سرزمین کفر کوبیدیم!!یه شب رفته بودم از یه مغازه لوازم آرایشی تو خیابون شانزلیزه یه سری عطر و لوازم آرایش بخرم. مسئول عطر مردونه یه خانمی بود که انگلیسی رو به لهجه خیلی بدی حرف میزد. به لهجه فرانسوی غلیظ. بهش گفتم چینی هستی؟ کلی بهش برخورد. گفت نه. مادرم اسپانیایی و پدرم مراکشیه. گفتم پس مسلمونی؟ گفت آره! گفت مادرم کاتولیک خیلی متعصبیه و پدرم هم لامذهب! خودم هم دودلم بین شیعه و صوفیه! گفت دنبال اطلاعاتم که ببینم کدومشون حقن. منم شروع کردم از صوفیه بد گفتن و اینکه امام علی رو خدا میدونن و اینا. گفت پس من شیعه رو انتخاب میکنم. اسم امام ها رو هم بلد بود. گفتم اینجا شیعه زیاده؟گفت خیلی خیلی کم. گفت فقط یه تعداد محدودی لبنانی و ایرانی شیعه هستن. بقیه مسلمونا سنین. گفت من با تحقیق رسیدم به شیعه یا صوفیه( مقایسه کنیم با خیلی از شیعه های شناسنامه ای که چون تو خونواده شیعه بدنیا اومدن اسما" شیعه ن با اینی که تو همچین خونواده ای به دنیا اومده). چیز زیادی نمیدونست از احکام. ایمیلمو گرفت و ووقتی رسیدم ایران دیدم ایمیل زده. بهم گفته که نماز رو میخوام شروع کنم ولی عربی بلد نیستم. بهش گفتم میگردم یه سایتی که نماز خوندن رو با صدا آموزش بده برات پیدا میکنم. امروز ایمیل زده و ازم پرسیده به نظرت کاری که من اینجا انجام میدم حلاله؟! اونجا راجع به حجاب هم باهاش صحبت کردم. حالا باید بگردم سایتایی که راجع به نماز و احکام و اینا هست ( البته به فرانسوی یا انگلیسی) رو بهش معرفی کنم. دختر جالبیه خلاصه. کسی همچین سایتایی سراغ داره؟نمیخوام اول کار جوری بهش بگم که احساس کنه کار سختیه و همه چیز رو بذاره کنار. میخوام آروم آروم بهش بگم احکام رو. ارباب میگه میخواستی درباره صیغه در اسلام باهاش صحبت کنی!!!

۱۳۸۵/۰۸/۰۸

به سلامتی و میمنت و مبارکی و کلی چیز دیگه از سفر 9 روزه به پاریس و 3 روزباقی مونده هم به میلان ایتالیا مراجعت نموده و کلی احساس عقب موندگی از اتفاقات سیاسی و اقتصادی و فرهنگی این مرزو بوم بهم دست داده! اونجا تا میگفتیم ایرانی هستیم فوری میگفتن اوه ایران؟! احمدی نژاد! برخوردا دو جور بود. یه عده مسلمونا بودن و سیاهای آفریقایی فرانسه و کشورای از این دست که فوری میگفتن احمدی نژاد قهرمانه و شما پیروزید و احمدی نژاد تنها کسیه که میتونه جلوی آمریکا و اسرائیل وایسه. کلی خلاصه برای ایشون آی لاو یو در میکردن!یه عده هم اروپائیا بودن که فوری میگفتن بمب اتم و سلاح و اینکه به احمدی نژاد بگید با دنیا مهربون تر باشه و انقدر حرف از نیست شدن و نابودی کشورا نزنه. به یکی از بنگلادشیا که تو میلان بود گفتم ایرانیم. گفت احمدی نزاد تنها کسیه که میتونه آمریکا رو سرجاش بشونه. گفتم البته با هزینه کسایی که ممکنه با تو هم عقیده نباشن. اینکه بیرون رینگ بوکس وایسی و هی طرف رو تشویق کنی که یالا برو تو رینگ البته کار ساده ایه. شما که حاضر نیستی کمی تو کشورت مشقت بکشی و با وضع کشور خودت بسازی و برای زندگی بهتر اومدی سیتیزن ایتالیا شدی، حق نداری حرف از مقابله با قدرتها رو بزنی. خلاصه یارو گفت من عکس احمدی نژاد رو زدم تو اتاقم. گفت شما ایرانیا قدر این نعمت رو نمیدونید! زیاد بودن اینجور مسلمونایی که حاضرن با هزینه بقیه ژست مبارزه بگیرن.

۱۳۸۵/۰۷/۲۶

این که سعی کنی بخاطر مسائل کاری هم دروغ نگی، این که سعی کنی غیبت نکنی ، این که تا اونجا که بتونی خوش اخلاق باشی، این که یه بک گراند مثبت از همه داشته باشی مگه اینکه خلافش ثابت بشه و خیلی چیزای دیگه از حسای خیلی خوب بعد از شبای قدره. کاش دائمی بود. اون سه شب رو جایی رفتیم که آقای فاطمی نیا صحبت میکرد( به همراه آقای امجد). شب آخر انقدر خوب و تاثیر گذار صحبت کردن که این یکی دو روزه به جای اینکه خدا رو ناظر اعمالم ببینم،آقای فاطمی نیا رو میبینم و مثلا" خجالت میکشم که دروغ بگم تو محیط کار!( البته خوب یه شب هنوز بیشتر نگذشته و منم جوگیرم هنوز!).
*
اگه خدا قبول کنه این آخرین سحری ماه رمضون امسال بود. از امشب به مدت نزدیک دو هفته داریم میریم نمایشگاه. چون مسافرتمون دو تیکه س روزه هم نمیشه گرفت.مسافرت تو ماه رمضون رو اصلا" دوس ندارم. حال و هوای عید فطر برام خیلی قشنگه. خلاصه که این وبلاگ به مدت دو هفته دست مادر بچه هاس!میدونم که وقتی برگردم حتی یه مطلب هم ننوشته!

۱۳۸۵/۰۷/۲۰

راستش قصد نوشتن امشب نداشتم. اين مطلب رو كه خوندم دلم نيومد چيزي ننويسم. چي بهتر از اينكه يه عده جمع شديم و ميخوايم يه ختم قران داشته باشيم با همديگه. حالا گيريم كه 30 نفر نشديم. مهم شروعشه. مهم اينه كه همچين شبي هست و همين باعث ميشه كه يه ياد هم باشيم و برا هم دعا كنيم. همين كه يه ختم فران باعث ميشه به ياد همديگه باشيم و برا همديگه دعا كنيم خوبه.
1- امير ( خودم) : جزء 1و2 ، 2- مستر موصي : جزء3
3- بارون: جزء4و 26و27و28 ، 4- فاطمه (آسمان): جز5و29
5- عليرضا ( بلاغ) : جزء6 ء 6- عليرضا (خاكستري روشن): جزء7
7- ساناز: جزء 8 ء 8- مانا مهر :جزء 9
9- سارا( خانواده ما): جزء10 ء 10- جوالدوز : جزء 11
11- پريا : جزء 12 ء 12- دختر بابايي: جزء 13و 14
13- مريم : جزء 15 ء14- مريم ( مائذه هاي زميني): جزء 16و 17و18
15- ليلا: جزء 19و20 ء 16- مهتاب: جزء 21و30
17- سيروس : جزء 22 ء 18- فاطمه 02: جزء23و25
19- فرنوش: جزء 24

۱۳۸۵/۰۷/۱۱

تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند .موبايل يكي از آنها زنگ مي زند ,مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع به صحبت مي كند :
همه ساكت ميشوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند !
مرد: بله بفرماييد ...
زن: سلام عزيزم، باشگاه هستي؟
مرد:سلام بله باشگاه هستم.
زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟
مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر .
زن:مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد ميشدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم ...
مرد:چنده؟
زن:شصت هزار دلار!!!
مرد:باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه !!!
زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره !!!
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش !
زن: باشه بعدا ميبينمت خيلي دوست دارم .
مرد:خداحافظ عزیزم...
مرد گوشي را قطع ميكند . مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره ميشوند!!!
بعد مرد مي پرسد: ببخشید اين گوشي مال كيه؟!!!
*
خواستم بگم برا شبای قدر هم ( مخصوص همون 6 شب از شب 19 تا 23 شب) میتونیم یه ختم قران بذاریم. بعد ترسیدم بگید اینجا تبدیل شده به کلاس قران ! حالا به هر حال خود دانید!زودتر گفتم که برا اون موقع( 5 شنبه هفته آینده) اگه تعداد جور شد آماده باشیم.

۱۳۸۵/۰۷/۰۶

برای اینکه خیلی عقب نیفتیم با همین تعداد شروع میکنیم. یه تعداد جزء میمونه که ایشالا برا اونا هم مشتری پیدا میشه! به ترتیب شروع میکنیم. فقط لطفا" تا 10 ماه رمضون سهمتون رو بخونید. ممنون از اینکه پایه بودید!یکی دونفر هم بودن که نمیدونم میخوان بخونن یا نه. من اسمشون رو ننوشتم چون مطمئن نبودم. اگه اومدن و سر زدن و خواستن بگن که اضافه شون کنم.دعا برا بقیه ( چه اونایی که شرکت کردن چه نکردن) یادمون نره.
1- مستر موصی :جزء1 ، 2- فاطمه آسمون: جزء 2و3
3- پریسا :جزء 4 ، 4- ليلا: جزء 5و6
5- نسیم (آباندخت): جزء 7 ، 6- علیرضا (خاکستری روشن):جزء 8
7- مریم: جزء9 ،8- بارون:جزء10و30
9- جوالدوز: جزء11 ،10- سارا ( خانواده ما):جزء 12
11- ساناز (آی سودا):جزء13 ،12- سیروس:جزء 14
13- حامد:جزء15 ، 14- فاطمه (02):جزء 16و26
15- دختر بابایی: جزء17و18 ،16- مهتاب: جزء 19
17- امير( موج):جزء 20 ، 18- اکسیژن :جزء 21
19- علیرضا ( ماه):جزء 22 ،20- شاسوسای دختر : جزء 23
21- سپيده:جزء24 ‏‏, 22-سارا ( بركه من):جزء 27
23- سينا ( شعله طور):جزء28 ،24- شیدخت: جزء 29
25- فرنوش: جزء25

۱۳۸۵/۰۷/۰۲


ميدونم تكراريه ولي الان بيش از هر زمان ديگه اي بهش نياز دارم.
يـآأَيُّهَا الْعَزيزُ مَسَنَّا وَ أَهْلَنَا الضُرُّ وَ جِئْـنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا. إِنَّ الله يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِين
اي عزيز، به ما و و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه اي ناچيز آورده ايم.بنابراين پيمانه مارا تمام بده و بر ما تصدق كن كه خدا صدقه دهندگان راپاداش مي دهد.
*
ميدونم كه خيليا تو اين ماه خودشون يك بار قران رو ختم ميكنن. براي اونايي ميگم كه احتمالا فرصت نميكنن و مايلن كه يه ختم قران گروهي داشته باشيم. اگه تمايل داريد خبر بديد كه زودتر شروع كنيم.
*
از اين لوگوي رمضان كريم كه يه شيعه كويتي برام فرستاده بود خيلي خوشم اومده. سال گذشته هم استفاده كردم. عربا وقتي به هم ميرسن ميگن رمضان كريم. مثل سال نو مباركي كه ما به هم ميگيم.

۱۳۸۵/۰۶/۲۷

از اونجا که من خیلی جون دوستم ( این از اعترافات دوران پس از بیهوشیه که تو حالت خلسه! میگفتم من جون دوستم و البته به همراه خیلی جفنگیات دیگه) و از اونجا که دارم الان دوران نقاهت رو سپری میکنم و نباید به این چشم چپل چلاقم خیلی فشار بیارم که بیشتر از این دیگه درد نگیره و از اونجا که لیلا دعوام میکنه که زیاد بشینم پای کامپیوتر و من هم که خیلی حرف گوش کن و سر براه ، پس خیلی نمیتونم بنویسم و وبلاگ بخونم ( به جون بچه م راست میگم!). به خاطر همین یه چشم بودن داشتم از جوب میپریدم خیر سرم مثلا" خیلی هم نشونه گیری کرده بودم که اونطرف بیام پایین با کله رفتم تو دیوار و یه مشت آدم بیکار هم فقط بهم خندیدن! ولی فقط بگم دوران مزخرفیه. خدا نصیب هیچکی نکنه. فقط خوبیش اینه که دکتر امروز بهم گفت اگه میخوای خوب بشی باید تا 2-3 ماه دست به هیچ کاری تو خونه نزنی و فقط استراحت کنی تا بخیه هات خوب بشن!

۱۳۸۵/۰۶/۱۸

شكر خدا خود عمل به خوبي انجام شد ولي هنوز كار داره تا چشم به حالت طبيعي در بياد. ايشالا بقيشو هم خدا بخير كنه. اميرم ازهمه كسايي كه كامنت گذاشتن و زنگ زدن تشكر مي كنه. حالا تا چند روز نمي تونه بياد پشت كامپيوتر.
راستي عيد همگي خيلي خيلي مبارك باشه. دعا يادتون نره.

۱۳۸۵/۰۶/۱۵

فردا بناس برم زیر تیغ جراح! راستش از خدا که پنهون نیست بذار از شما هم پنهون نباشه که به شدت ترس افتاده تو جونم! تازه فهمیدم چقدر جون دوستم. دلشوره عجیبی دارم. از صبح هم همه تو شرکت هرچی خاطره از عملای نا موفقی که طرف دیگه به هوش نیومده رو برا دلداری من رو میکنن! یکی میگه دختر عمه م 30 سالش بود. هم سن تو. طفلک از بی هوشی کامل رفت تو کما و از اونجا هم رفت اون دنیا. یکی دیگه میگه فامیل همسایه مون که عمل کرد تا آخر عمرش فلج شد و الانم تو آسایشگاهه! خلاصه هرکی هرچی دلداری بلد بوده داده. آخه جالبیش اینه که مامان سر ظهرزنگ زده که اره فردا عمل داری! میگم بابا بزغاله رو هم که میخوان دمشو ببرن یه هفته قبل بهش خبر میدن ! خلاصه که رفتنم با خودمه و خدا و برگشتنم فقط با خداس. اگه برنگشتیم، تو ماه رمضون یه ختم قرانم برام بذارید که از این وبلاگ یه نصیبی برده باشیم! هرکی هم هر بدی دیده ایشالا حلال میکنه .
یا حق!

۱۳۸۵/۰۵/۱۸

خوب تعدادمون 25 نفر شد. تکمیل شدیم. همین رو شروع میکنیم. از همت همه تون ممنون. از همین امروزم شروع می کنیم و ایشالا فردا تمومش میکنیم. فقط یادمون باشه همدیگه رو فراموش نکنیم.
1- امیر( حکایت نامه) جزء 1 ، 2- امیر ( موج) :جزء 2 3- لیلا:جزء 4 ، 4- فرنوش( نامه های قدیمی): جزء 5
5- سارا( خانواده ما): جزء 6، 6- باران: جزء 7
7- محسن( یک محسن): جزء 8و9و10 ، 8- سارا( برکه من): جزء 11
9- سکرتر : جزء12 ، 10- انسی : جزء 13
11- جوالدوز: جزء14 ، 12- علیرضا( طعم روشن ماه): جزء 15
13- شکوفه یاس : جزء 16 ، 14- فاطمه ( خانواده ما) : جزء 17
15- سیروس ( سایه روشن):جزء 18 ،16- مینا : جزء19
17- اسرافیل: جزء 20 ، 18- ساناز ( بانوی ماه و آب) : جزء 21و22و23
19- مستر موصی( خانواده ما): جزء 24 ،20- دختر بابایی: جزء 25
21- شاسوسای دختر: جزء 30
22- مریم: جزء 26و28، 23- علیرضا( خاکستری روشن): جزء 27
24- حسین( طارمه):جزء29
25- آرام : جزء 3

۱۳۸۵/۰۵/۱۵

دوس داشتم برا نيمه رجب اگه تعدادمون به سي نفر برسه يه ختم قران بذاريم. نيتشم هر چي دوست داريد. فقط بايد سي نفر بشيم. فك و فاميلتونم قبوله! فقط زودتر بايد بگيد كه وقت نگذره. اگه تعداد جور بشه برا 5 شنبه ميذاريم. اگرم كم بوديم كه هيچ!

۱۳۸۵/۰۵/۱۲

اوج صادرات خرما و خشکبارالانه. مخصوصا" خرما . با شرکتای کشتیرانی زیادی کار میکنیم. برای هر موردی هم اول قیمتها و زمان حمل رو من باهاشون چک میکنم. کارشون به این صورته که باید باهاشون چونه بزنی. مثلا" بگی فلان خط فلان قیمت رو میده اونوقت اونم قیمتشو مثلا" 100 دلار پائین تر میده میگه از ما بگیرید. به همین علت من هم خودم معمولا" یه قیمت پایین میدم و اونا هم معمولا" تائید میکنن. یکی دوروز پیش یکی از بازاریابای یکی از شرکتای کشتیرانی خیلی معروف زنگ زد که فلانی میخوام یه نیم ساعت بیام شرکتتون. گفت میخوام پکیج جدیدمون رو معرفی کنم. وقتی اومد همه حرفاشو که زد گفت اگر از ما کانتینر بگیرید یه درصدی هم سهم خودته. از من خواست که شماره حساب بهش معرفی کنم ! اولش فکر کردم شوخی میکنه. امروز زنگ زده قیمت چند تا مسیر رو بهم میگه و برای هرکدوم هم پورسانت منو بین 100تا 200 دلار تعیین کرده. میگم که شما این 200 دلار رو نمیخواد به من بدی از قیمت کرایه کم کن. میگه نه ما با شرکتای دولتی که کار میکنیم بسته به موردش تا 500 دلار هم پورسانت میدیم!حساب کن یه کرایه ای که مثلا" 2000 دلاره 500 دلار پورسانت میدن!اونم از بیت المال مسلمین!میخورن یه آب هم روش!

۱۳۸۵/۰۵/۰۴

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟و همه موافقت کردند.سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانجویان خندیدند.در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ببرای صرف با یک دوست هست! "
پ.ن: این یه متنی بود که الان برام میل شد و من خوشم اومد!

۱۳۸۵/۰۵/۰۱

چون میدونم امروز مهمون داری و نمیتونی اینجا رو بخونی میگم که عجب صبری داری لیلا! من جای تو بودم یه ساعت هم نمیتونستم همچین شوهر کم حوصله و بداخلاقی رو تحمل کنم. جدا" تحمل کردن همچین شوهری یه صبر زیاد میخواد که خوشبختانه تو داری. امروز صبح واقعا" بهت حسودیم شد. البته نه اینکه متوجه نشم. چرا اتفاقا" میفهمم چه اخلاق مزخرفی دارم!کلی هم تازه عذاب وجدان میگیرم بعدش! ایول لیلا.

۱۳۸۵/۰۴/۲۷

آقا این جنگی که بین حزب الله لبنان و اسرائیل درگرفته به شدت من رو ذوق زده کرده. حزب الله داره قدرتشو کم کم نشون میده. اصلا" مهم نیست این موشکها ساخت کجاس و از کجا خریداری شده. مهم اینه که دیگه هیچ کس تو اسرائیل احساس امنیت نکنه و باعث بشه سومین شهر بزرگش ( حیفا) به حالت تعطیل در بیاد. این عربای مفت خور ترسو هم که امیدی بهشون نیست. آقا من مجذوب این شخصیت و هیبت کاریزماتیک سید حسن نصرالله شدم. اولین باریه که دارم خبرای سایتها و خبرگزاریها رو لحظه به لحظه دنبال میکنم. حالا وقتشه که خاورمیانه به اشوب کشیده بشه و تکلیف خیلیا یکسره بشه. کم کم شمشیرها از رو بسته میشه و دیگه هرکی هرسلاحی داره رو میکنه. فقط خدا کنه پشت حزب الله رو خالی نکنن.
*
به لطف محمود و باباش ( البته بیشتر باباش!) و دست به دست هم دادن ماه و خورشید و فلک و اینا من هم پریشب به حلقه م رسیدم. مهمترین حسنش این بود که هزینه هم نداشت. قابل توجه اونایی که مدام به لیلا یادآوری میکردن!
*
آی پارس آنلاین!الهی کوفتت بشه این پولای اینترنت که از ملت میگیری. هم سرعتت مزخرفه هم همه جا رو فیلتر کردی. الهی همه تجهیزاتت بسوزه!

۱۳۸۵/۰۴/۲۱

اولا" که همه قبرستونا به ترتیب تاریخ نیست. بعضی قبرستونا هر کی هرجا بخواد دفن میکنن . مادر بزرگ من که سال 72 فوت شد جایی دفن شده که قبر کنارش تاریخ وفاتش 61 هست. لازم به ذکره که قبر دو طبقه هم نبوده. قبر ویلایی دو نبشه! پس الکی منو مسخره نکنید. از اون روز تا حالا از ناراحتی نزدیک بود به اعتیاد و انحراف کشیده بشم!بیسوادا!
*
با اینکه به شدت طرفدار ایتالیا بوده و هستم ولی از ضربه زیدان به ماتراتزی لات جلنبور بی سروپای اینترمیلانی به شدت خوشحالم!کاش میمرد!مرتیکه مزخرف.
*
تورو حضرت عباس ( ترا به حضرت عباس!) وقتی یه مطلبی مینویسید نرید اینور و اونور به جای کامنت برا ملت بگید که بروزم. خوب بروزی که بروزی. ملت خودشون بلاگ رولینگ دارن و متوجه میشن که کی مطلب جدید نوشته. رفته بودم تو یه وبلاگ که یه مطلب نوشته بود که با عقاید من به شدت ناسازگار بود. مطلبشو که خوندم اومدم براش یه چیزی بنویسم. دیدم از 24 تا نظر دقیقا" 21 نظرش این بود که بروزیم! منم از خیر نظر دادن گذشتم.حالا بازم این خوبه. یه مدت رسم بود ملت میگفتن وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزن.
*
دیشب سر بزرگراه نیایش دقیقا" چند تا ماشین جلوتر از من، یه پژو 206 زد به یه عابر پیاده و مخ طرف رو ولو کرد. من هنوز یادم که میفته حالم بد میشه. دیشب که قاطی کرده بودم و تا خود صبح هم کابوس دیدم. امروزم از ناراحتی یه بشقاب و نصفی بیشتر غذا نخوردم.حالا هی من بگم بابا صدقه بدید هر روز!

۱۳۸۵/۰۴/۱۷

دیروز رفته بودم قبرستان. نمیدونم همه جا به ترتیب سال وفات دفن میکنن یا نه. ولی اینجایی که من رفته بودم به ترتیب سال وفات دفن کرده بودن. رسیدم به محلی که تاریخ وفات 1355 بود. کنجکاو شدم تا رسیدم به تاریخ 23 خرداد 55. یعنی همون روزی که من به دنیا اومدم. خدا رو چه دیدی؟شاید همون لحظه ای که من به دنیا اومدم درست تو همون لحظه یکی از همینا از دنیا رفته. نگاه کردم دیدم چند نفرشونم جوان ناکام بودن. تو سن 4-23 سالگی مرده بودن. تو مسیر برگشت این 30 سال رو مرور کردم......

۱۳۸۵/۰۴/۱۲

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین
به قد تیـــــــرو به مو قیــر و به رخ شیـــــر و به لب شکّر
یاد اون روزایی افتادم که تو راه مدرسه به اصطلاح مشاعره میکردیم. هر جا کم میاوردیم شعر میساختیم یا به میل خودمون شعرا رو تغییر میدادیم. حالا هم هوس کردم!

۱۳۸۵/۰۴/۰۶

خیلی وقتا میام یه چیزی بنویسم( حالا از یه حس خاص یا حرف خاص ) به محض اینکه دست به کی برد میشم پشیمون میشم. بعضی از حسها و حالتها و حرفها نگفتنیه. یعنی دلم نمیاد حرمتشونو بشکنم....
*
اگه قبول کنیم که آدما همشون یه سری خصوصیات خوب دارن و یه سری صفات بد، اگه قبول کنیم که رفتار آدما همیشه تابع شخصیتشون نیست و با حالات مختلف رفتارای مختلف ازشون سر میزنه، اگه قبول کنیم همیشه یه آدم نباید رو مود خوب بودن باشه و ممکنه اون یکی رگش هم بگیره یوهو!، اگه قبول کنیم که منافع ما آدمها خیلی وقتا مقدم میشه بر خیلی چیزای دیگه و اگه خیلی چیزای رو هم قبول کنیم اونوقته که دیگه خیلی اذیت نمیشیم. راحت با خیلی از چیزا کنار میایم.
*
اگه یکی الکی الکی از ماکارونی که خانمش برا ناهارش پخته و اونم خیلی دوسش داره ( هم ماکارونی و هم خانمشو!!!!) تو شرکت به یکی دیگه که از قضا اون ناهار تن ماهی داره تعارف کنه و طرف هم نامردی نکنه و نصف بیشتر ماکارونی رو بخوره و تو بمونی و یه تن ماهی که ازش متنفری....اونوقت یعنی تو فداکار و از خودگذشته ای؟؟!
*
بابا من نمیفهمم یه حلقه چرا اینقدر برا خانمها مهمه؟!اصل دوستی و تفاهم و عشق و ارادت و خیلی چیزای دیگه س!

۱۳۸۵/۰۳/۳۱

صبح سوار تاکسی شدم به مقصد تجریش.یه خانمی هم سوار شد. راننده یه نوار نوحه گذاشته بود و تو حال خودش بود. از مسیر معمول نیومد. زد از یه کوچه پس کوچه هایی اومد که من اصلا" بلد نبودم. یه کم که گذشت رسید به یه جایی که یه طرفش باغ بود ، یه طرفشم کوه! اول گفتم خوب اگه بنا به ترس باشه ، خانمه باید بیشتر بترسه. نگاه کردم دیدم رنگش پریده دستشم به دستگیره س که اگه چیزی شد خودشو پرت کنه پایین! کلی راه که اومد تازه رسید به دشت بهشت و اوین. یه جایی رسیدیم که 4 تا مغازه داشت خانمه پیاده شد. منم یه آیت الکرسی خوندم به خودم فوت کردم!
*
آقا ما تو این مسافرت حلقه ازدواجمون رو تو اتاق هتل جا گذاشتیم! به هتلیه هم زنگ زدم گفت اینجاس خیالت راحت باشه. حالا موندیم چجوری پسش بگیریم. به اون بنده خدایی که مسئول تور هم بود اعتبارمون نمیشه بگیم . با دی اچ ال هم هزینه ش زیاد میشه و اینکه هتلیه اعتبارش نمیشه بفرسته ما بعدا" پول به حسابش بریزیم. ما هم اعتبارمون نمیشه اول پول بریزیم بعد اون با دی اچ ال بفرسته! خلاصه که معضلی شده این حلقه.

۱۳۸۵/۰۳/۲۷

خوب حالا ديگه ميتونيم رو آرژانتين سرمايه گذاري كنيم!ايتاليا با اينكه عزيز دله ولي خوب شرمنده اميدي بهش نيست. منم كه هميشه عادت دارم يا ايتاليايي باشم يا آرژانتيني مجبورم دومي رو انتخاب كنم. در مورد تيم خودمونم طفلي علي دايي گناهي نداشت ماشالا همه علي دايي شدن برا خودشون. حيف نبود ايران با اين وضع اسف بار بالا بياد؟!فقط يكي زودتر اين برانكو رو عوض كنه كه اوضاعش بدجوري خرابه. به درد شموشك نوشهرم نميخوره.
*
چند سال پيش( يه چيزي تو مايه هاي 4-3 سال) ما همچين شبي عروسي كرديم. يه چهار شنبه شبي بود كه من درست يادمه از فرط وجدان كاري تا ساعت 10 صبح شركت بودم و فرداي عروسي هم كه پنج شنبه بود و اموات هم تعطيل بودن من بازم رفتم شركت!خدايي الان يادم ميفته حض ميكنم از اين همه وجدان كاري.
*
هيچي ديگه!8 روز مسافرتم تموم شد. به همين زودي. همسفراي خيلي خوبي داشتيم ( مينا خانم و آقا اسرافيل) . بنا شده اگه قول بدن هميشه پول سفر مارو حساب كنن هميشه همسفرشون باشيم!

۱۳۸۵/۰۳/۱۶

این دو سه روز تعطیلی رو خونه موندیم و یه کمی هم پوسیدیم اگه خدا بخواد! منم که مثل این بچه مثبتا نشستم به کتاب خوندن و یه کمی هم اینتر نت بازی. کلی نفرینتون کردم که رو خط نبودید که چت کنیم!چه معنی داره ما بشینیم خونه و هیچ جا نریم اونوقت شما برید شمال و این طرف و اونطرف! فقط خاصیت این دو روزه این بود که کتاب " پشت پرده بن لادنها" خاطرات کارمن بن لادن ( زن داداش!اُسامه بن لادن). یه کتاب خیلی مزخرف و در پیت. یه چیزی تو مایه های بدون دخترم هرگز. عقده های چند سالشو خالی کرده بود. هیچ نکته به دردبخوری نداشت. کمر درد گرفتم بسکه خوابیدم ای دو سه روز! حالا که اینطور شد ما هم یه هفته میریم سفر!

۱۳۸۵/۰۳/۱۰

کنار بزرگراه نیایش یه سرباز منتظر تاکسی بود. منم یهو احساس کمک به همنوعم قلمبه شد! تا سوارش کردم گفت بذار ماچت کنم داداش!خدا وکیلی خیلی ترسیدم. روم نشد پیاده ش کنم. هر چی می گفت من به روی خودم نمیاوردم. شروع کرد به خوندن " چشمانت سیاه، قربانت شوم! خونه ت به کجاست، مهمانت شوم!!" بشکن میزد و میخوند. گفت بچه شازند اراکه، فوق دیپلم آبخیز داری، اینجا سربازه و 6 ماه خدمت. زمستون تو توچال یه دختر تهرونی رو دیده و یه دل نه صد دل عاشقش شده. میگفت خونه دختره تو سعادت آباده. تعقیب کرده دختره رو و خونه شو پیدا کرده. یه بار هم دختره زنگ زده به 110 و به جرم مزاحمت گرفتنش!از قرار معلوم دختره حتی حاضر نیست جوابشو بده. میگفت رفتم با بابای دختره صحبت کردم . گفتم من دخترتو خوشبخت میکنم. ولی مشکل اینجاس که میگفت اگه زنم بشه باید بیاد شازند!میگفت من دوس ندارم تهرون زندگی کنم! خلاصه سربازی بود برا خودش!

۱۳۸۵/۰۳/۰۷

آخرین کتاب از سری نوشته های رضا امیرخانی رو هم که از نمایشگاه گرفتیم تموم کردم. "از به" هم مثل "من او" و " نشت نشا" و یه کمی هم "ارمیا" از کتابایی بودن که تا تموم نکنی دلت نمیاد زمین بذاری. به من که خیلی چسبید. مخصوصا" که این آخرین کتاب پایان خوبی هم داشت. از قلم رضا امیرخانی خوشم میاد. از وقتی که سردبیر سایت لوح بود سرمقاله هاش رو دنبال میکردم.
*
این صدای اذان موذن زاده اردبیلی عجیب به دل میشینه.مخصوصا" موقع مغرب. من اگه تو خونه باشم میگردم یه کانالی رو پیدا میکنم که این اذان رو پخش کنه. واقعا" صدای خود خداس که از حنجره این مرد بیرون اومده. من که حس خیلی قشنگی پیدا میکنم. اصلا" نماز مغربی که با صدای موذن زاده باشه یه صفای خاصی داره.
*
یا من سبقت رحمته غضبه.....

۱۳۸۵/۰۳/۰۳

یه آقایی صبح زود زنگ شرکت رو زد. من اون موقع تو چرت بودم. در رو که باز کردم دیدم یه آقای محترم که داره هی این پا و اون پا میکنه. یه کارت نشونم داد که من پیش کسوت تیم ملیم.کلی از سوابقش گفت که من همبازی رضا پهلوی و کی و کی و کی بودم! گفتم خوب؟گفت دستشویی کجا میتونم برم؟!!حرصم گرفت. ساعت 7:30 چرت من رو پاره کرده و کلی از خودش چرت و پرت گفته که آخرش بگه دستشویی دارید!

۱۳۸۵/۰۲/۲۳

دیروز تعطیلمون رو رفتیم نمایشگاه کتاب. بعد از 4 سال! البته اولش کتاب خاصی مد نظرمون نبود. گفتیم بریم اوقات فراغتمونو اونجا پر کنیم!البته از همون اول دنبال کتاب نیستان میگشتم. به یاد اون دورانی که هر هفته مجله نیستان میخریدم. گفتم برم هم سید مهدی شجاعی رو ببینم هم اگه پا داد رضا امیرخانی رو. سید مهدی شجاعی تو غرفه بود. منم رفتم کتابی رو که خریدم دادم برام امضا کنه و یه چیزکی بنویسه. خلاصه حاصل نمایشگاه شد یه سری سی دی زبان ویه سی دی که روش نوشته برای زیر 18 سال ممنوع! ویه سری کتاب و یه امضا از حضرت سید مهدی شجاعی.

۱۳۸۵/۰۲/۱۹

خدائیش یکی پاشه بره مسافرت دست مارو هم بگیره با خودش ببره. پوسیدیم از بس تو این شهر کثیف شلوغ مزخرف رفتیم و اومدیم. حالا هم که بخاطر ملت کتاب دوست فعلا" صبح و عصر 3-4 ساعت تو ترافیکیم. ثواب داره بخدا. راه دوری نمیره!بلیط بگیرید و به قول لیلا سورپرایزمون کنید! قول میدم پول بلیط رو هم بدم. حیف نیست اردیبهشت رو تو تهرون بگذرونید؟من برا خودتون میگم.

۱۳۸۵/۰۲/۱۱

از رابطه ای که رفتار طرف مقابلت تابع منافع خودشه بدم میاد. اینجور وقتا نمیتونی رو محبت و دوستی اون طرف حساب کنی و باید از روزی بترسی که خدای نکرده منافعش به خطر بیفته. اونوقته که به راحتی 180 درجه تغییر موضع میده و چنان خنجری از پشت بهت میزنه که اصلا" انتظارشو نداری. پس بهتره رو این ادم حساب نکنی. اول از همه خودم باید تمرین کنم که به هرکسی اعتماد نکنم.
*
خدا همیشه امتحانایی که میگیره به قدر ظرفیت و توان آدماس. از لحاظ تئوری موافقم. ولی چرا گاهی که حس میکنی تو امتحان خدا رفوزه شدی نگاه که میکنی میبینی امتحانش بیشتر از ظرفیت تو بوده. یعنی توجیه گر شدیم؟
*
دیدی گاهی که خیلی عصبی هستی هیچ چیزی مثل نماز ( هر چند با حضور قلب و توجه هم نباشه) آرومت نمیکنه. گاهی ظرف شستنم همین حالت رو داره. یعنی کمک میکنه که از اون حالت در بیای.

۱۳۸۵/۰۲/۰۷

يـآأَيُّهَا الْعَزيزُ مَسَنَّا وَ أَهْلَنَا الضُرُّ وَ جِئْـنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا. إِنَّ الله يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِين
پ.ن: اي عزيز، به ما و و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه اي ناچيز آورده ايم.بنابراين پيمانه مارا تمام بدهو بر ما تصدق كن كه خدا صدقه دهندگان راپاداش مي دهد.

۱۳۸۵/۰۲/۰۱

سه تا دوست بوديم كه 4 سال دانشگاه رو با هم بوديم. يعني همكلاسي بوديم. هميشه ما سه نفر رو با هم ميديدن. هر وقت كسي با يكي از ما سه نفر كاري داشت ميدونست بايد جايي رو بگرده كه اون دو نفر ديگه هستن. من و رامين و علي. اين علي آقاي ما زودي زن گرفت و تبديل شد به علي آقا زن دار!! بعد از يه مدت كمي هم شد علي آقا بچه دار!از قضاي روزگار رفت بندر عباس و تو پالايشگاه مشغول به كار شد. من و رامين هم يه جورايي همسايه شديم.امروز بعد از 8-7 سال تو امامزاده صالح قرار گذاشتيم و تجديد ديدار كرديم. به اتفاق همسرامون و البته بچه دوم علي آقا بچه دار!!هم ديدن علي برام خيلي شيرين بود هم زيارت امامزاده صالح. آخه اولين بارم بود كه امامزاده صالح ميرفتم!!( چند وقت پيش هم به همت ابر و باد و مه و خورشيد و فلك برا نخستين بار رفتيم زيارت شاه عبدالعظيم ). هم علي و هم رامين كچل شدن حسابي اين وسط فقط من تغييري نكردم.
*
امروز قسمت شد نمايشگاه نفت و گاز و پتروشيمي هم بريم. با همون لباسايي كه صبح رفته بودم پارك چيتگر دوچرخه سواري!با كتوني و تي شرت و شلوار جين! از هركي سوال ميكردي اول نگاه به سر و وضعت ميكرد و فكر ميكرد دنبال كاتالوگ و خودكار و بادكنك و كيسه پلاستيك اومدي!البته بيشتر به نمايش مد شبيه بود تا چيز ديگه.
*
شيريني امروز با قهرماني استقلال تكميل شد. اون نماز شكر وسط زمين خيلي با مزه بود! ولي خدايي پوز اين لنگيا و پاسياي نامرد همچين درست و درمون خاك مال شد!

۱۳۸۵/۰۱/۲۹

حتی خیال بی تو شدن میکشد مرا
کارم به روزگار جدایی نمیرسد

پ.ن1 : خوبه آدم یه داداشی داشته باشه که اهل شعر باشه. میگرده شعرایی پیدا میکنه و تو وبلاگش میذاره که یکی دوروز میشه ورد زبونت.
پ.ن2: امسال شاید از معدود عیدایی بود که نشستم به کتاب خوندن. بیخیال عید دیدنی و اینا شدم! اگه کتاب " من او" رضا امیرخانی رو تاحالا نخوندید حتما" بخونید.

۱۳۸۵/۰۱/۲۳

این چند سالی که اینجا هستم یه آقایی رو میشناسم که کارای گمرکی رو برامون انجام میده.اخلاق خاصی داره. اصلا" متوجه نمیشی داره جدی حرف میزنه یا شوخی. خیلی هم خالی بنده. همیشه وقتی قسم میخورد میگفت به جده م زهرا!!وقتی اینو میگفت ما باورمون میشد که خالی نمیبنده. یکی دو روز پیش شناسنامه شو برام فکس کرد برا یه کاری. دیدم سید نیست که! دیروز بهش گفتم پس این قسمات چیه که میگی به جده م زهرا؟!گفت اسم مادر بزرگمه!!!

۱۳۸۵/۰۱/۲۱

۱۳۸۴/۱۲/۲۸

تمة بمنه و كرمه!
پ.ن: خواستم ببينم ميتونم از چيزي كه بهش دلبستگي زياد دارم دل بكنم يا نه. كه ديدم ميتونم. تمام.

۱۳۸۴/۱۲/۲۵

هر كس مي خواد از جديدترين موجوداتي كه خدا خلق كرده با اطلاع بشه بايد يه سر به ميلاد نور بزنه. موجوداتي ميبينه كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشه. البته براي آقايون متاهل تجويز نميشه!!!
*
داشتيم از پله برقي ميلاد نور پايين ميومديم كه يه دختر و پسر پشت سرمون بودن. آقا پسره داشت از محاسن صيغه شدن! برا دختر خانم توضيح ميداد. يه جاييش برگشت گفت اگه ميخواي برو تو رساله ببين نوشته حتي لازم نيست صيغه رو عربي بگي. ميتوني فارسي هم بگي!!ببين جووناي مردم به چه روزي افتادن!تو اين زمينه ها بعضي از آقا پسرا رساله رو حفظن!!

۱۳۸۴/۱۲/۲۲

بهترین راه مبارزه با فردی که ازش متنفری اینه که نادیده بگیریش، نبینیش، نشنویش. اصلا" آدم حسابش نکن. لامصب بدجوری جواب میده!
*
امروز خودمو تحویل گرفتم حسابی. از طریق خرید اینترنتی کتاب 9-8 تا کتاب به زعم خودم توپس رو برا عید سفارش دادم که بیاره درب منزل! برنامه عید هم ردیف شد.

۱۳۸۴/۱۲/۱۷

خوب بالاخره با كمك ليلاالان تونستيم پسورد رو پس بگيريم. فقط اين رو نوشتم كه يه عذرخواهي كنم از اونايي كه اومدن و اون مزخرفات رو خوندن.فقط دعا ميكنم كه اين حيوان عقده اي براه راست هدايت بشه و عقده هاش به اين وسيله خالي شده باشه.

۱۳۸۴/۱۲/۱۵

جدیدا" دارم به این فکر میکنم که عجب اسم قشنگی دارم. عاشق اسمم شدم!مرسی مامانم اینا!
*
اینم وبلاگ جدید محمود که سعی داره مسائل جهان اسلام رو تحلیل کنه!

۱۳۸۴/۱۲/۰۸

برای شاسوسای پسر:
این روزا دلم هوای دانشکده فنی رو کرده. صبح تا شب از پله ها بالا و پایین رفتناش، ساختمان هیدرولیک و آبشناسی رو گز کردناش، کلاسای دور آمفی تئاتر چمران، مهندس مشرقی ( که الان شده دکتر مشرقی) با اون تیپ و شخصیت معرکه اش که با لیوان چایی میومد سر کلاس و یهو کیفشو مینداخت رو دوشش و از کلاس میرفت بیرون وهیچکی رو آدم حساب نمیکرد!یادمه نمره معادلات دیفرانسیل از همه درسای علوم پایه م بیشتر شد. یاد دکتر منیری با اون لهجه ترکی غلیظش که فیزیک 2 درس میداد و من تازه آخر ترم متوجه شدم اینکه میگه "مینای" منظورش " منهای" ست! دکتر فیض که میگفتن " هرگز نتوانی که کنی پاس ریاضی ( مهندسی) ، افتادگی آموز اگر طالب فیضی!!" و من اون ترم انصافا" خیلی از موهام سفید شد تا این درس پاس شد و البته حالا ایشون شوهر دختر خاله لیلا هستن!!و من باید یه روز از ایشون حلالیت بطلبم بابت....!دکتر حشمتی با اون ریاضی 2 درس دادن باحالش، دکتر پیشوایی هنوز ملعون!دلم هوای توی چمنای دانشکده نشستن و قرعه کشی کردن برای اینکه کی بره چایی یا شربت با کیک بخره و اون رامین نامرد که یه بار هم نشد که قرعه بهش بیفته!یاد سینما عصر جدید رفتنا، یاد خیابون گردیا، یاد شبای امتحان، یاد مسخره کردنای اساتید همدیگه!یاد بچه های خوب خوابگاه ، یاد سر در 50 تومنی دانشگاه که آخر سال همه ایستادن و عکس فارغ التحصیلی گرفتن!یاد درب خیابون 16 آذرو قدس که در اکثر موارد به علت نداشتن کارت دانشجویی با خوندن " وجعلنا..." و فوت کردن تو صورت نگهبان بیچاره وارد دانشگاه میشدیم! یاد دوران مزخرف دانشجویی! دلم بدجوری هوای دانشکده فنی رو کرده.....

۱۳۸۴/۱۱/۲۹

یادته اون روز نوشتم" ما از خدای گم شده ایم، او به جستجوست" ؟ حالا میخوام بگم وای از روزی که خدا هم دیگه به جستجو نباشه و ما رو به حال خودمون بذاره.!

۱۳۸۴/۱۱/۲۵

والا من با ولنتاین ملنتاین!حال نمیکنم!خیلی هوشنگه( جواد سابق). اگه بنا باشه مناسبتی هم برا من باشه همانا به این خاطره که لحظاتی پیش برای دومین بار دایی شدم.آهای دختر کوچولو!ایشالا خودم برات یه شوهر پیدا کنم که هر روزتون ولنتاین باشه!

۱۳۸۴/۱۱/۱۰

خوب به سلامتی این نسخه تغییر یافته بلاگ رولینگ هم فیلتر شده و من دیگه دسترسی به وبلاگ دوستان ندارم و نمیدونم کدوم یک از دوستان مطلب جدید نوشتن. البته گاهی بصورت تصادفی سر میزنم . در ادامه مطلب پایین عرض کنم که بعد از مدتها رفتیم با لیلا دستکش بخریم. یه دستکش کاموایی خریدیم که طرف میگفت 3800 تومن.گفت شما 3500 تومن بدید. بعد من و لیلا از کامنتای شما درس گرفته بودیم 2500 تومن گذاشتیم رو میز. طرف گفت خدا بده برکت!من به لیلا گفتم حس بدی بهم دست داده. احساس میکنم اگه 1500 تومنم میدادیم طرف میگفت خدا بده برکت. این حس بد تا دیشب همراه من بود که لیلا گفت همون دستکش یه جای دیگه بوده 1300 تومن!!!!من الان افسرده شدم.
*
پ.ن: کسی میتونه در زمینه این آگهی کمکی به محسن خان بکنه؟!یک در دنیا و صد در آخرت بهره مند شوید!( شرایطش البته شامل حال من نمیشد).

۱۳۸۴/۱۱/۰۱

وقتی من و لیلا میریم خرید خیلی خوشبحال فروشنده ها میشه. تنها چیزی که بلد نیستیم تخفیف گرفتنه. تا فروشنده میگه مثلا" فلان قدر میشه من فوری دست میکنم تو جیبم و همونقدر که میگه بهش میدم. لیلا هم تخفیف گرفتنش دست کمی از من نداره. به فروشنده میگه این که میگی زیاده. بعد طرف میگه نه همینه قیمتش. لیلا هم میگه کاش یه کم تخفیف می دادی!!!تازه اگه طرف یه کم آه و ناله کنه که آره بازار خرابه و اینا ، ما دلمون میسوزه براش و یه کم بیشتر میدیم بهش!این میشه که وقتی بعد از مدتها یه پایه دوربین خوشگل که مدتها دنبالش بودیم از قشم با هزار منت یارو 10،000 تومن خریدیم اومدیم اینجا دیدیم بدون تخفیف میده 8500 تومن!!!

۱۳۸۴/۱۰/۲۷

هر چند میدونم این امامزاده( وبلاگ) شفا نمیده ولی حالا به هر جهت یه سوالی برام پیش اومده. سوال که چه عرض کنم همه زحمات این چند ساله داره دود میشه! من office XP داشتم. الان تبدیل کردم به office 2003 ولی وقتی رفتم یه نامه ای که تو word نوشته بودمو باز کنم دیدم به جای نوشته هاش یه سری مربع نشون میده. بعد فهمیدم تمام نامه هام همین بلا سرشون اومده. حالا اگه نخوام افیس رو عوض کنم ، کسی راه چاره ای بلده؟!

۱۳۸۴/۱۰/۲۴

نمیدونم به اولین مسافرت دو نفره من و لیلا که بعد از نزدیک سه سال انجام شد میشه گفت ماه عسل یا نه!آخه مسافرتای قبلی رو به اتفاق دوستان و فامیل و ارباب و غیره رفته بودیم. این اولین مسافرت دو نفره بود. حالا نمیدونم مادر بچه ها حوصله سفرنامه نوشتن داره یا نه. جاتون خالی رفتیم قشم و یه کمی انرژی گرفتیم. هرچند دلم برا این تهرون خراب شده کثیف لعنتی خیلی تنگ شده بود. و حالا که اینجا رسیدم دلم برا ماهی کبابای اونجا لک زده!

۱۳۸۴/۱۰/۱۹

با اجازتون یه چند روزی با مادر بچه ها!( خانواده سابق) نیستیم در خدمتتون. سعی کنید زیاد مطلب ننویسید که من خیلی از کامنت دادن و خوندن وبلاگاتون عقب نیفتم.من یه خورده دست به خوندنم کنده!راستی عیدتونم مبارک.اخوش بگذره بهتون.

۱۳۸۴/۱۰/۱۷

پارسال نوشتم ای قوم به حج رفته کجایید کجایید، معشوقه همین جاست بیایید بیایید. اما امسال به این نتیجه رسیدم که معشوقه همانجاست.
*
تو رادیو اعلام کرد که شب سال نو تو امریکا نمیدونم چقدر کارتن خواب بوده. بعد خانم مجری اظهار فضل کردن که اینم از نتایج دموکراسی در امریکا. البته این خانم مجری با اون یکی که باحاله فرق داره ها!

۱۳۸۴/۱۰/۱۴

داره میخونه جیران من باخ باخ، مارال من باخ باخ!!( یا یه چیزی تو همین مایه ها!). نمیدونم اصلا" به چه زبونیه ( مطمئنم آلمانی نیست!)ولی صداش قشنگه!ظاهرا" این آقا طرفدار نظریه تعدد زوجاته!

۱۳۸۴/۱۰/۱۲

دلم شور میزنه. از اون مدل شورزدنایی که راه نفس آدم بسته میشه. از اونا که هیچ کاری نمیتونی انجام بدی تا این دلشوره لعنتی تموم بشه. دلم شور خیلی چیزا رو میزنه. دلم شور خیلی کسا رو میزنه. سر کوچکترین چیزی دلشوره میگیرم. بعدش سردرد و چشم درد میگیرم. بعد کم حوصله میشم. بعد عصبانی میشم. بعد کم حرف میشم( گل بودم به سبزه نیز گاهی آراسته میشم!!). کاش میفهمید که زندگی شوخی نیست. نمیشه راحت یه تصمیم .....گرفت. باید به عواقبش هم فکر کرد. باید 4 قدم جلوتر رو هم دید. آخه بچه!بفهم داری چیکار میکنی. تو یه غلطی میکنی من باید دلشوره بگیرم؟!خلاصه که دلم از تو حلقم داره میزنه بیرون!