۱۳۸۶/۰۸/۰۸

درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه كرد
مرد مهربان از اين هواي سرد
خسته بود
درد را بهانه كرد
***
آه، آه، آه، آه
باز هم صداي زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- اي دريغ آن كه رفت ...
- اي دريغ ما ، دريغ مهر و ماه
دوستان نيمه راه
***
رود، رود، رود، رود
رود گريه جماعت كبود
در فراق آن كه رفت
در عزاي آن كه بود
"دير مانده‌ام در اين سرا... " ولي شما، عزيز
"ناگهان چه قدر زود..."
ابوالفضل زرویی نصر آباد
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ،می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

"مرحوم" قیصر امین پور

۱۳۸۶/۰۸/۰۴

اگه به يه چيزي ( اخلاقيات يا شرعيات يا عرف مورد قبول) اعتقاد داشته باشي و ببيني برا رسيدن به يه هدفي- كه الزاماً شخصي هم نيست و چه بسا خيرش يه خيليا خواهد رسيد – از اون اعتفادت چشم پوشي كني يا يه جاهايي چشماتو روي هم بذاري و شتر ديدي نديدي كني چه كار ميكني؟ بيخيال ميشي و توجيه ميكني يا ميگي هدف وسيله رو توجيه نميكنه و حاضر نميشي پا روي اعتقادت بذاري؟ روزهاس دارم بهش فكر ميكنم. جوابش ( و اينكه در عمل چطور رفتار خواهم كرد) خيلي هم آسون نيست.

۱۳۸۶/۰۸/۰۲

نمیدونستم انقدر از جک و جونور میترسم. نزدیک خونه ما یه کوچه خیلی تنگ و تاریک و باریکی هست که چون راه رو نزدیک میکنه من از اونجا میرم و میام. دیشب یه دونه از این سگ پا کوتاهای سیاه تو کوچه ول بود. اول که رفت سراغ یه کارگر افغانی و از سرو کولش بالا رفت. بعد که کارگره فرار کرد اومد سراغ من. میخواستم جیغ بزنم که دیدم یه خانم پشت سرمه. به هر بدبختی بود فرار کردم. سگه رفت سراغ خانومه. اونم شروع کرد به جیغ و داد و فریاد. ظاهرا" صاحبش پیدا شد . ولی خدایی خیلی ترسیدم.
*
سوار یه پراید شدم که شلوار راننده ش واقعا" داشت در میومد از پاش. من به عمرم انقدر وحشت نکرده بودم از رانندگی کسی. واقعا" اشهدم رو خوندم . نفسم بالا نمیومد. دیوانه دیوانه بود طرف.
*
چرا میگیم از خدا باید ترسید؟ مگه خدای به این مهربونی و کریمی ترس داره؟ به نظرم شرم مناسبتره تا ترس. اگه یه کوچولو شرم داشته باشیم خیلی اثرش بیشتر از ترسه.

۱۳۸۶/۰۷/۲۹

يه چند روزه تاكسي نوشت ننوشتم و ميدونم دلتون تنگ شده! امروز صبح كه با تاكسي ميرفتم شركت ‏، يه آقايي كنارم نشست كه جيگرم حال اومد. ايشون علاوه بر اينكه همه هيكلشون بوي گند سيگار ميداد ، دهنشون رو هم كه باز ميكردن فضاي ماشين پر از بوي مزخرف سير ميشد. براي اينكه زيادي ما محضوض بشيم از ابتدا تا انتهاي مسير با لهجه شيرينشون داشتن با همشهريشون اختلاط ميكردن و فضاي ماشين پر از رايحه سير شده بود. واي كه من از سه تا بو حالم بد ميشه. سير و سيگار و سيراب! گمونم ديشبش 8-7 تا حبه سير ميل فرموده بودن براي سلامتيشون.

پ.ن: در شرايطي كه لاريجاني هم طاقت نياورد و استعفا داده شدونده شد! و اوضاغع داره روز به روز بدتر ميشه من اين خاطره ها رو تعريف ميكنم كه خوشحال بشيد !

۱۳۸۶/۰۷/۲۸

یه شعری هست که ورژن قدیمیش این بوده:
خوشبخت کسی که "خر" ندارد، از "کاه و جو" اش خبر ندارد!
اما ورژن جدید این شعر اینه:
خوشبخت کسی که " ماشین" ندارد، از " سهمیه سوخت و جلوبندی و تعویض روغن و تسمه تایم و رینگ و پیستون و واشر سر سیلندر و تنظیم موتور وروغن ریزی و روغن سوزی و کلی چیز دیگه" اش خبر ندارد!

پ.ن: حالا گیرم که وزن و قافیه نداره! خوب نداشته باشه. عوضش سوز دل من رو که میرسونه!

۱۳۸۶/۰۷/۲۵

کاش آدما انقدر خوب بودن که میشد راحت و بدون دغدغه بهشون اعتماد کرد. چقدر بده که باید همیشه حواست باشه که سرت کلاه نره، که طرف دزد و شارلاتان نباشه ، که از سادگیت سوء استفاده نکنه، که .... . محتاط بودن یه چیزه و همه رو دزد دیدن یه چیز دیگه. چقدر بده که مدام باید چشمات باز باشه تا کلاه سرت نره و پر از استرس و اضطرابی.....

۱۳۸۶/۰۷/۲۲

اولا" که سلام علیکم و رحمه الله! عید همه گی مبارک. امیدوارم وقتی داشت درهای رحمت بسته میشد لای در گیر نکرده باشید!
ثانیا" اینکه کاش یه آرزوی بهتر کرده بودما. نمیدونستم انقدر مستجاب الدعوه ام. هوس کله پاچه کرده بودم. بعد این آقای محسن بسیار عزیز و همسر گرامیشون مارو دعوت کردن منزلشون و ما هم به حد مرگ خوردیم! فقط یه خبطی که مرتکب شدیم این بود که سهمیه سحریمون رو نگرفتیم بیاریم خونه. بعد مجبور شدیم از غذاهای خودمون بخوریم. مگه چند بار آخه از این موقعیتا پیش میاد؟ هرچی هم منتظر شدیم که عید رو اعلام کنن و ما فطریه مون رو بندازیم گردن ایشون بازم نشد!
ثالثا"! دوباره ماتم باید بگیریم برا صبحانه و ناهار و شام و کلاس ورزش و میل و دمبل و ترافیک !

۱۳۸۶/۰۷/۱۷

ماه رمضون داره تموم میشه و ما هنوز افطاری، کله پاچه نخوردیم! از وقتی این کله پاچه ای سر فرشته درش رو تخته کرده ما هم دیگه نخوردیم. الان به شدت دلم کله پاچه میخواد. در ضمن کله پاچه خونه گی تمیز و استریلیزه هم حال نمیده. این چند روز باقی مونده هم اگه خواستید به ما افطاری بدید لطفا" ببریدمون بیرون. حالا اون کله پاچه تو ملاصدرا هم قبول می کنیم!( لطفا" یه جا باشه که سیراب و شیردون نداشته باشه که من حالم بد نشه!)

۱۳۸۶/۰۷/۱۴

دارم دوباره رمان "من او" رضا امیرخانی رو میخونم. شبا به جای اینکه بشینم این سریالای دوزاری ماه رمضون رو ببینم خودم رو با خوندن این کتاب سرگرم میکنم. وای که چقدر لذت بخشه خوندنش. اصلا" حس داستان رو ندارم. انگار یه سری خاطره رو داری مرور میکنی. به شدت واقعی و باور کردنی. انقدر که دوس دارم برم اون محل ها ( خانی آباد و اونطرفا) رو ببینم. بعد از "آتش بدون دود" نادر ابراهیمی ، انصافا" بهترین کتابیه که خوندم.
*
وقتی انگیزه ت رو به کاری که میکنی از دست بدی، هم خودت رو اذیت میکنی هم کسی که داری براش کار میکنی. و این باعث میشه کم کم روحیه ت خراب بشه و احساس دلمرده گی کنی.

۱۳۸۶/۰۷/۱۰

دیده بگشا ای به شهد ِمرگ ِنوشینت رضا
دیده بگشا بر عدَم ، ای مستی ِهستی فزا
دیده بگشا ای پس از سوءالقضا ، حسن القضا
دیده بگشا از کـَرَم ، رنجور ِدردِستان علی
بحر ِمروارید ِغم ، گنجور ِمردِستان علی
دیده بگشا رنج ِانسان بین و سیل ِاشک و آه
کِبر ِ پـَستان بین و جان ِجهل و فرجام ِگناه
تیر و ترکش ، خون و آتش ، خشم سرکش ، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم ، در این فریبستان علی
شمع ِشبهای دّژَم ، ماهِ غریبستان علی
دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی
سوخت لاله ، مُرد لیلی ، خشک شد سَرو ِسهی
ز آگهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم ، ای ساقی مستان علی
تیره شد از بیش و کم ، آیینه‌ی هستان علی(علی معلم دامغانی)