۱۳۹۳/۱۰/۰۶

سفرنامه- قسمت ششم

خلاصه رفتیم حرم و ساعت 10:30 اومدیم سر قرار و منتظر شدیم تا بقیه بیان. تا همه جمع بشن رفتیم سراغ همون بصره ایها و گفتیم جا گیرمون نیومد. گفت صبر کنید همینجا. رفت یه کم گشت و دید جایی نیست. گفت ببینم چیکار میشه کرد. رفت 4 تا پتو و بالش و تشک آورد و انداخت توی سوله ای که انبارشون بود. گفت همینجا رو داریم و بیاید بخوابید که از هیچی بهتره. گفتیم ولی ما 14 نفریم!!!! عصبانی شد و گفت شما به من گفتید 4 نفر. گفتیم نه. گفت مگه همین 4 نفر نیومدید دنبال جا قبل از نماز؟ گفتیم برای بقیه هم دنبال جا میگشتیم خوب. گفت نه و عصبانی شد و گفت به سلامت!رئیس هیات که یه پیرمردی بود اومد و گفت چی شده؟ فارسی هم نمیدونست. اون آقا به عربی یه چیزایی بهش گفت. گفت ما فی مشکل!!! همه رو جا میدم خودم. قبل از اینکه بیایم اینجا اون بنده خدا توی موکب قمیها بهمون 5 تا پتو داده بود و گفته بود همین رو داریم فقط. ما هم پتو به دست رفته بودیم اینجا. این پیرمرد گفت اینا چیه؟ گفتیم همین رو داریم فقط و اون حسینیه بهمون اینا رو داد. گفت یعنی چی؟ مگه مهمون من نیستید؟ چرا با خودتون وسیله اوردید؟ برید پس بدید. شما مهمون هستید و همه وسایل خوابتون با ما هست. انقدر آدم مهمون نواز و کریم؟ برای 14 نفرمون رفتن وسایل خواب انداختن ( پتوهای نو و تشک و بالشت) و جای خیلی خیلی عالی و خلوت و خوب. صبح هم صبحانه حسابی بهمون داد. مرتب هم میگفت چیزی نیاز ندارید؟ ما همین یک شب رو کربلا بودیم و اون شب رو هم به بهترین وجه بدون منت کسی جای خواب نصیبمون شد. اینا همه ش شب اربعین بود تا اربعین غروب که کربلا رو ترک کردیم. این وسط هم شام و ناهار و صبحانه این روزها هم از غذاهای نذری و غذای موکب ها استفاده میکردیم. هرچیزی که دلت میخواست بخوری بود. صبح یکی میگفت هلیم میخوام، یکی تخم مرغ، یکی نون پنیر و چای، یکی آش، یکی شیربرنج و شله زرد، یکی شلغم و یکی شیر. همه چی آماده. ناهار و شام هم همینطور.توی یه پست جدا از حال و هوای حرم مینویسم

هیچ نظری موجود نیست: