۱۳۸۵/۰۳/۱۰

کنار بزرگراه نیایش یه سرباز منتظر تاکسی بود. منم یهو احساس کمک به همنوعم قلمبه شد! تا سوارش کردم گفت بذار ماچت کنم داداش!خدا وکیلی خیلی ترسیدم. روم نشد پیاده ش کنم. هر چی می گفت من به روی خودم نمیاوردم. شروع کرد به خوندن " چشمانت سیاه، قربانت شوم! خونه ت به کجاست، مهمانت شوم!!" بشکن میزد و میخوند. گفت بچه شازند اراکه، فوق دیپلم آبخیز داری، اینجا سربازه و 6 ماه خدمت. زمستون تو توچال یه دختر تهرونی رو دیده و یه دل نه صد دل عاشقش شده. میگفت خونه دختره تو سعادت آباده. تعقیب کرده دختره رو و خونه شو پیدا کرده. یه بار هم دختره زنگ زده به 110 و به جرم مزاحمت گرفتنش!از قرار معلوم دختره حتی حاضر نیست جوابشو بده. میگفت رفتم با بابای دختره صحبت کردم . گفتم من دخترتو خوشبخت میکنم. ولی مشکل اینجاس که میگفت اگه زنم بشه باید بیاد شازند!میگفت من دوس ندارم تهرون زندگی کنم! خلاصه سربازی بود برا خودش!

۱۳۸۵/۰۳/۰۷

آخرین کتاب از سری نوشته های رضا امیرخانی رو هم که از نمایشگاه گرفتیم تموم کردم. "از به" هم مثل "من او" و " نشت نشا" و یه کمی هم "ارمیا" از کتابایی بودن که تا تموم نکنی دلت نمیاد زمین بذاری. به من که خیلی چسبید. مخصوصا" که این آخرین کتاب پایان خوبی هم داشت. از قلم رضا امیرخانی خوشم میاد. از وقتی که سردبیر سایت لوح بود سرمقاله هاش رو دنبال میکردم.
*
این صدای اذان موذن زاده اردبیلی عجیب به دل میشینه.مخصوصا" موقع مغرب. من اگه تو خونه باشم میگردم یه کانالی رو پیدا میکنم که این اذان رو پخش کنه. واقعا" صدای خود خداس که از حنجره این مرد بیرون اومده. من که حس خیلی قشنگی پیدا میکنم. اصلا" نماز مغربی که با صدای موذن زاده باشه یه صفای خاصی داره.
*
یا من سبقت رحمته غضبه.....

۱۳۸۵/۰۳/۰۳

یه آقایی صبح زود زنگ شرکت رو زد. من اون موقع تو چرت بودم. در رو که باز کردم دیدم یه آقای محترم که داره هی این پا و اون پا میکنه. یه کارت نشونم داد که من پیش کسوت تیم ملیم.کلی از سوابقش گفت که من همبازی رضا پهلوی و کی و کی و کی بودم! گفتم خوب؟گفت دستشویی کجا میتونم برم؟!!حرصم گرفت. ساعت 7:30 چرت من رو پاره کرده و کلی از خودش چرت و پرت گفته که آخرش بگه دستشویی دارید!

۱۳۸۵/۰۲/۲۳

دیروز تعطیلمون رو رفتیم نمایشگاه کتاب. بعد از 4 سال! البته اولش کتاب خاصی مد نظرمون نبود. گفتیم بریم اوقات فراغتمونو اونجا پر کنیم!البته از همون اول دنبال کتاب نیستان میگشتم. به یاد اون دورانی که هر هفته مجله نیستان میخریدم. گفتم برم هم سید مهدی شجاعی رو ببینم هم اگه پا داد رضا امیرخانی رو. سید مهدی شجاعی تو غرفه بود. منم رفتم کتابی رو که خریدم دادم برام امضا کنه و یه چیزکی بنویسه. خلاصه حاصل نمایشگاه شد یه سری سی دی زبان ویه سی دی که روش نوشته برای زیر 18 سال ممنوع! ویه سری کتاب و یه امضا از حضرت سید مهدی شجاعی.

۱۳۸۵/۰۲/۱۹

خدائیش یکی پاشه بره مسافرت دست مارو هم بگیره با خودش ببره. پوسیدیم از بس تو این شهر کثیف شلوغ مزخرف رفتیم و اومدیم. حالا هم که بخاطر ملت کتاب دوست فعلا" صبح و عصر 3-4 ساعت تو ترافیکیم. ثواب داره بخدا. راه دوری نمیره!بلیط بگیرید و به قول لیلا سورپرایزمون کنید! قول میدم پول بلیط رو هم بدم. حیف نیست اردیبهشت رو تو تهرون بگذرونید؟من برا خودتون میگم.

۱۳۸۵/۰۲/۱۱

از رابطه ای که رفتار طرف مقابلت تابع منافع خودشه بدم میاد. اینجور وقتا نمیتونی رو محبت و دوستی اون طرف حساب کنی و باید از روزی بترسی که خدای نکرده منافعش به خطر بیفته. اونوقته که به راحتی 180 درجه تغییر موضع میده و چنان خنجری از پشت بهت میزنه که اصلا" انتظارشو نداری. پس بهتره رو این ادم حساب نکنی. اول از همه خودم باید تمرین کنم که به هرکسی اعتماد نکنم.
*
خدا همیشه امتحانایی که میگیره به قدر ظرفیت و توان آدماس. از لحاظ تئوری موافقم. ولی چرا گاهی که حس میکنی تو امتحان خدا رفوزه شدی نگاه که میکنی میبینی امتحانش بیشتر از ظرفیت تو بوده. یعنی توجیه گر شدیم؟
*
دیدی گاهی که خیلی عصبی هستی هیچ چیزی مثل نماز ( هر چند با حضور قلب و توجه هم نباشه) آرومت نمیکنه. گاهی ظرف شستنم همین حالت رو داره. یعنی کمک میکنه که از اون حالت در بیای.