۱۳۹۳/۱۰/۱۰

اتوبوس نوشت!

دیروز آقاهه نشسته بودم کنارم و داشت میگفت من 10 سال ژاپن زندگی کردم. داشت از زندگی اونجا میگفت و از اقتصادشون و قدرت خرید مردمش. میگفت با حقوق 1 ماه اونجا میشد 3 تا یخچال ساید بای ساید خرید! میگفت مثلا" ماهی انقدر حقوق میگرفتیم و قیمت یخچال فلان قدر ین میشد. میگفت اینجا با حقوق 10 سال هم نمیشه یه یخچال خرید!!! منم مثلا" تعجب میکردم که چقدر عالی. همینطور پشت سر هم از این چیزا میگفت که اونجا چطور بود و چه زندگی راحتی داشتیم و اینجا چطوره. یادم افتاد که 3 سال پیش که رفتم نتونستم حتی یه شکلات برای سوغاتی بیارم!

۱۳۹۳/۱۰/۰۹

سکرات مرگ

این یکی دو روزه که اون سخنرانی رو درباره لحظه جون دادن و شب اول قبر و سختیای حساب و کتاب شنیدم، سعی کردم رفتارم رو بهتر کنم. کاش همیشه جلوی چشمم باشه و یادم باشه که بناس چه لحظاتی بیاد سراغم

سفرنامه- قسمت آخر!

داخل مرز و قبل و بعدش با راننده هایسی که اومدنه اومده بودیم تماس گرفتیم و اونم با 2 تا از دوستاش هماهنگ کرد که بیان برمون گردونن. با این تفاوت که این هایسها ظرفیت 12 نفر داشتن. اون گروهی که 3 روز زودتر از ما پیاده رفته بودن کربلا هم همون موقع رسیدن مرز و با هم 2 تا هایس رو گرفتیم و برگشتیم. بگذریم که شب اصلا" نشد بخوابی از جای تنگ و بد و هم سفریایی که موقع خواب ولو شده بودن روم و خلاصه به سلامتی برگشتیم.
* یادمه روز اربعین که از حرم بر میگشتم سمت قرار که برگردیم نجف، گشنم بود و داشتم انتخاب میکردم که چی بخورم. یه جا فلافل و سس بود و خوردم. یه کم اومدم جلو دیدم این که نشد ناهار که! یه جا داشتن گوشت چرخ میکردن و سیخ میکردن و کباب درست میکردن. جای شما خالی!
* من کلا" یکی از مشکلاتم در سفر دستشویی رفتنه! سعی میکنم کم بخورم که دستشویی نرم. توی مسیر راه به راه اینا میخوردن و میرفتن دسشویی و من فقط نظاره میکردم!
* روز اربعین جلوی حرم حضرت اباالفضل یه کودک فلج شفا گرفت. ملت چه غوغایی کردن هرچند به قول خود عربها این چیزها از پسر علی (ع) که عجیب نیست.
* یه کوله برده بودم شامل لباس زیر و کمی آلو و کمی انجیرخشک و یه آب معدنی کوچیک و چند عدد دستمال کاغذی و یه مفاتیح و شارژر موبایل. گاهی که هوا گرم میشد شال گردن و ژاکتم رو هم میذاشتم داخل کوله. دوستمون کوله آورده بود اندازه هیکل من! از 4-5 کیلو گردو با پوست و عسل و انواع نون محلی و سنگک و لواش تا پشمک حاج عبدالله و انواع تنقلات و اجیل و هرچیزی که فکرش رو بکنید. من اگه بنا بود با ماشین یه مسافرت دور هم برم انقدر متنوع و زیاد آذوقه بر نمی داشتم.

سفرنامه - قسمت یازدهم

از حرم بیرون اومدیم و گفتند که باید برای رفتن به سمت مهران برید یه جایی به نام گاراژ مهران. طبق معمول این سفر یه کامیون ایستاده بود و سوارش شدیم و رفتیم سمت گاراژ. یه مقداری که رفت هر کی ما رو میدید میپرسید کجا میرید؟ میگفتیم گاراژ. میگفت نرید اونجا. ماشین نیست و جمعیت همه منتظر ماشینن. ما هم پوزخند میزدیم که هه! مگه تا الانش دست ما بوده که از این به بعدش باشه؟ سر نخ دست کسی دیگه س. کم کم ترسیدیم که نکنه واقعا" ماشین نباشه و رفتنمون اونجا بی فایده باشه؟ ایرانیها خیلیا توی خیابونای نجف دنبال ماشینی بودن که ببره تا مهران. خلاصه رسیدیم گاراژ. بگم 100 هزار نفر، دویست هزار نفر؟ نمیدونم. جمعیت بسیار بسیار زیادی منتظر ماشین برای مهران بودن. ماشین هم نبود. مثلا" یه تریلی میومد ملت مثل مور و ملخ میپریدن بالا. ولی دیگه ما جون اینکه سوار تریلی بشیم و 5-6 ساعت توی تریلی با اون جمعیت و فشار و بدبختی برسیم تا مهران رو نداشتیم. ون میومد میگفت مثلا" 200 هزار تومن نفری میگیرم فوری هم پر میشد. ما هم 14 نفر بودیم و هر ماشینی رو نمیشد سوار شد. یه 2 ساعتی نشستیم اونجا و 2 تا بچه زرنگمون رفتن ابتدای گاراژ دنبال ون بگردن. ساعت حدود 12:30 اینا بود که گفتن یه ون هست که نفری 90 تومن میگیره تا مرز. ما هم سر از پا نشناخته دویدیم و سوار شدیم. یه کم جا تنگ بود ولی چاره ای نبود. , وسط راه برای نماز نگه داشت و بعدش رفتیم یک سره. ساعت حدودای 6-5 بود که رسیدیم به مرز. مرز عراق رو به خوبی و خوشی رد کردیم و دوباره گرفتار مرز خودمون شدیم که ازدحام وحشتناک جمعیت به خاطر بی نظمی و هجوم مردم و سردرگمی نیروی انتظامی. رفته که کسی نگاه به هیچی نمیکرد و بدون هیچی مردم رد میشدن ولی برگشتنه کنترل میکردن و حتما" باید پاسپورت یا کارت ملی میداشتی وگرنه نگه میداشتن که یه وقت داعشی یا غریبه وارد کشور نشه. از مرز که رد شدیم یه بارون ملویی هم شروع به باریدن کرد. 

۱۳۹۳/۱۰/۰۸

سفرنامه- قسمت دهم

جلوی حرم یه کم نشستیم و خوراکیا رو آوردیم و خوردیم که هم گشنه بودیم و هم خسته. میدیدم خیلیها پتو انداخته بودن و کنار خیابون خوابیده بودن. بعد از کمی استراحت وارد حرم شدیم. گفتیم بریم توی صحن حضرت زهرا ( س) که جدیدا" ساختن پتو بگیریم و یکساعت بخوابیم و با حال خوب و با نشاط بریم زیارت امیرالمومنین قربونش برم! دیدیم کل صحن ها و زیر زمین و شبستانی که ساختن رو همه پتو انداختن و خوابیدن و جای نبود اصلا". ما هم که پتو نداشتیم. یکی دو تا از بچه ها پتوی سفری داشتن و گفتیم بندازیم یه گوشه ای و وسایل رو بذاریم روش و یکی دو نفر بخوابن و مواظب وسایل باشن. ما هم میریم زیارت و چیزی نمونده تا اذان صبح! بارون هم گرفت سیل اسا. خلاصه وضو گرفتم و رفتم زیارت. اومدم اذن دخول بخونم و دیدم حال ندارم!!! منی که دوست داشتم و میگفتم امیرالمومنین رو باید با نشاط زیارت کرد از شدت خستگی حتی حوصله اذن دخول هم نداشتم. مثل چی! سرم رو زیر انداختم و رفتم داخل. حتی حال نداشتم برم سمت ضریح! رفتم بالا سر و یه گوشه نشستم و زیارتنامه باز کردم. میخواستم زیارت امین الله بخونم که گفتم حالا باشه یه کم حال پیدا کنم. زیارت جامعه رو باز کردم بخونم.  خط میخوندم و چشام نمیدید دیگه! دو خط میخوندم و خمیازه میکشیدم. گم میکردم کجا رو دارم میخونم! کم کم حس کردم امیرالمومنین قربونش برم داره میزنه پس کله م و میگه گم شو بیرون و برو بگیر بخواب! توام با این زیارتت! بعد گفتم بی خیال دعا میشینم حرف میزنم باهاشون. دیدم اصلا" حتی حوصله توی دل دعا کردن رو هم ندارم! 24 ساعت بود نخوابیده بودم و کلی راه رفته بودیم و انصافا" خستگی قابل تحمل نبود دیگه. اومدم اطراف ضریح یه جا پیدا کنم بخوابم که دیدم ای دل غافل که هیچی جا نیست و همه قبلا" خوابیدن. بیرون هم سرد و بارون هم میومد و منم پتو نداشتم و حال گریه حضار خلاصه! رفتم توی صحن و یکی گفت آقا من یه پتو اضافه دارم.منم توی اون سرما همینطور انداختم روی زمین و غش کردم. نیم ساعتی خوابیدم و البته خواب که نه. مگه میشد توی اون سرما خوابید؟ بلند شدم وضو گرفتم و نزدیکای نماز بود. رفتم نیم ساعت فقط میگشتم تا جا برای نماز پیدا کنم و نماز رو که خوندم بنا بود نیم ساعت بعدش راه بیفتیم و بریم سمت مرز. دیگه فرصت هیچی نبود و منم دلم میسوخت که نه زیارتی کردم و نه دعایی و نه حرفی و نه هیچی. صرفا" نگاه کرده بودم به ضریح و البته بقیه رفقا هم حال بهتر از منی نداشتن. فقط بیرون که میومدم گفتم یا امیرالمومنین! کمِ ما رو شما زیاد بخر. همین. بعدم اومدیم بیرون. دلم میسوزه و خنده م میگیره از حال مزخرفی که داشتم و مطمئنم که نگاه به حال ما نمیکنن و دست و جیب و کاسه و دامنمون رو پر میکنن ( اگرچه همه ش سوراخ باشن و نتونیم نگه داریم)

پ.ن: من تاحالا سفرنامه ننوشتم و فکر کنم اصولش رو بلد نباشم. یه جاهایی زیادی وارد جزئیات میشم و یه جاهایی کلی میگم و میرم. مینویسم که یادم بمونه 

سفرنامه- قسمت نهم

حالا از حرم سیدالشهدا بیرون اومده بودم و فرصتی نبود برای زیارت دوباره حرم حضرت ماه. مگه دلم میومد؟ برگشتم به محل قرار و حدودای ساعت 5 بود. نماز مغرب رو خوندیم و راه افتادیم به سمت نجف. هرکی یه چیزی میگفت. غروب اربعین بود و همه داشتن بر میگشتن شهر و دیارشون. میگفتن ماشین برای نجف نیست اصلا" و برید کاظمین. یکی میگفت کاظمین شب رفتن خطرناکه و جاده امن نیست. یکی میگفت اصلا" مسیر از سمت کاظمینه. خلاصه بی خیال همه حرفا از خیابونی که تابلو زده بود نجف راه افتادیم که بریم یه جا ماشین پیدا کنیم بریم سمت نجف. ساعت؟7 شب. بعد فکر اینکه شب میرسیم نجف و جا نداریم که؟ خوب مگه کربلا جا داشتیم؟ هرکی کربلا برامون جا پیدا کرد نجف هم میکنه! یه چیز دیگه هم اینکه من متوجه شدم که عراقیها کلا" درک درستی از فاصله و عدد و اینا ندارن. از یکی پرسیدیم میخوایم بریم سمت نجف. از کجا بریم؟ گفت این خیابون رو 1 کیلومتر برید میرسید جایی که ماشینها ایستادن. 3 کیلومتر رفتیم و نرسیدیم. از یکی دیگه پرسیدیم. گفت 2 کیلومتر برید میرسید. 5 کیلومتر رفتیم و نرسیدیم. از بعدی پرسیدیم گفت 500 متر برید میرسید. خلاصه بگم از ساعت 7 شب تا 10:30 حدود 20 کیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم سر جاده ای که تریلی ها و کامیونها میرفتن سمت نجف. یه تریلی ایستاد و ملت ریختن بالا. توی سرما و باد شدید عقب تریلی خیلی خوب بود. با سرعت هم میرفت و خلاصه حال عجیبی دست داد! یه 40-50 کیلومتر رفت و دوباره یه جا متوقف شد و نتونست جلوتر بره. پیاده شدیم و دیدیم یه موتور 3 چرخ هست. ما هم 14 نفر!!! یارو وحشت کرد. سوار شدیم و هر لحظه امکان چپ شدن و تک چرخ زدنش بود. با سرعت هم میرفت. ما هم که دست از جان شسته و ساعت 12 شب دیگه این قرتی بازیا بهمون نمیومد. رفت تا یه جا و اینم دیگه جلوتر نرفت. اونجا وانت گرفتیم برای نجف. عقب وانت در حال پرس شدن بودیم و با سرعت خیلی زیاد هم میرفت و خلاصه شکر خدا ساعت 1 رسیدیم میدون اصلی نجف و دیگه باید از اونجا پیاده میرفتیم سمت حرم. فکر کردیم که شبونه بریم حرم حضرت امیر و تا نماز صبح بمونیم و بعد بزنیم سمت مهران و برگردیم سر خونه و زندگی. ولی داشتیم از خستگی میمردیم که. گفتیم میریم همونجا یه چرتی میزنیم و سرحال که شدیم زیارت میکنیم. زهی خیال باطل!

۱۳۹۳/۱۰/۰۷

سفرنامه- قسمت هشتم

صبح روز اربعین هرکسی رفت دنبال دل خودش و قرار گذاشتیم ساعت 5 جلوی موکب که نماز مغرب بخونیم و راه بیفتیم و بریم سمت نجف. صبح اربعینی بود...وارد حرم سید الشهدا که شدم ( بماند با چه مشقت و سختی که اون سیل چند میلیونی جمعیت همه میخواستن ظهر اربعین توی حرم باشن) با اینکه کار غیر ممکن و محالی به نظر می رسید، دلم رو زدم به دریا و گفتم میرم سمت ضریح. علتش هم این بود که میخواستم زیر قبّه باشم. همونجا که دعا بدون شک مستجابه ( السلام علی من الاجابة تحت قبّته) . شما حساب کنید که اون میزان جمعیت ظهر اربعین تصمیم بگیرن از یه فضای محدود و تنگ و باریک بگذرن. چشمم رو بستم و وارد شدم. جمعیت من رو با خودش میبرد و میاورد و اختیار حرکت نداشتم. فقط دستم رو حایل کرده بودم جلوی سینه م که استخونام له نشه. جمعیت یکصدا فریاد میزدن " لبیک یا حسین" . یا فریاد میزدن " ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا" ( یا زهرا!به خدا قسم تا ابد حسین رو فراموش نمیکنیم). رسیدم زیر قبّه و شروع کردم دعاهایی که فکر میکردم اولویت دارن و جاشون اونجاس. با فشار جمعیت از سمت بالاسر اومدم بیرون. دلم سوخت که کم بود! دیگه بیرون که اومدم وقت نماز ظهر بود. توی صحن جا پیدا کردم که زیارت اربعین ( که قبل از ظهر خونده میشه) از بلندگوها پخش شد. نگفتنیه حس و حال این زیارت. اونم توی صحن حرم سیدالشهدا. زیارت که تموم شد نماز ظهر و عصر رو خوندم و دیدم وقت هست. گفتم یه بار دیگه برم سمت ضریح!هنوز کلی دعا باقی مونده بود. از شلوغی جمعیت همین بس که از صحن که خواستم وارد یکی از ورودیها به سمت ضریح بشم 1.5 ساعت طول کشید! خلاصه دوباره چشمام رو بستم و زدم به دل جمعیت! اینبار صدای استخونام رو میشنیدم که انگار دارن خرد میشن. انقدری بگم که داشتم از فشار زیاد جمعیت می مردم. بدون تعارف نفسم گرفته بود و استخونام داشت خرد میشد. زور هم نداشتم که خودم رو خلاص کنم. داشتم با شدت به سمت ضریح هل داده میشدم و اگه اونجا گیر میکردم دیگه کارم تموم شد. فقط یادمه که زیر قبه که رسیدم هرچی دعا بلد بودم خوندم و هرچی قسم بلد بودم دادم که فقط زنده بیرون بیام از اونجا. نفهمیدم چطور پرتاب شدم بیرون. از شدت بدن درد انگار از زیر تریلی 18 چرخ کشیده باشنم بیرون. خسته و کوفته مثل بچه تو سری خورده اومدم یه گوشه توی صحن وایسادم و دسته هایی که میومدن رو تماشا میکردم. هر کدوم یه حالی داشتن. از خیلی کشورها میومدن و هر کدوم حال و هوای خودشون رو داشتن. روی دیوارهای حرم یه سری از فواید و نتایج زیارت سید الشهدا نوشته بودن. یه سری شعرهای خیلی سوزناک نوشته بودن. یکیشون که چند ساله میبینم این بود:
و رغم الحزن و الآلام فینا
فلا غرت عیون الشامتینا
الا! ابلغ طغاة الدهر عنا
فلا والله ما ننسا حسینا
( با وجود غم و حزن و اندوهی که داریم، چشم دشمنانمون روشن مباد. به طاغیان و ستمگران روزگار برسانید که به خدا قسم حسین رو فراموش نمیکنیم)
شعرها همه به همین سبک بود. راستش فضا و حس و حالم خیلی سنگین بود و نمیدونستم چیکار میکنم و چیکار باید بکنم. هیچ جور احساس سبکی نمیکردم. برعکس حرم حضرت قمر بنی هاشم که فوری احساس سبکی و راحتی میکنی. برعکس اینجا انگار جای راحتی و سبکی نیست. حس و حالش بماند برای بعدها

۱۳۹۳/۱۰/۰۶

سفرنامه- قسمت هفتم

شب اولی که کربلا رسیدیم و هنوز جا نداشتیم، قرار گذاشتیم که بچه ها برن حرم و ساعت 10:30 یه جا قرار گذاشتیم. بعد ما رفتیم دنبال جا و نماز خوندیم و تا اومدیم بریم حرم شد ساعت 8. بعد من حساب کردم دیدم اون فاصله کم رو حداقل 2 ساعت طول میکشه از بین اون سیل جمعیت رفتن و به حرم رسیدن. شب اربعین بود و اوج ازدحام. طبق سنت هر دفعه اول رفتم حرم حضرت اباالفضل. میدونستم توی این زمان کم و این ازدحام فقط میتونم همینجا بمونم و نمیرسم دیگه به حرم سید الشهدا برم. اول رفتم سمت ضریح . وارد که شدم دیگه اختیارم دست خودم نبود. با سیل جمعیت اینطرف و اونطرف میرفتم. دیدم دارم کشیده میشم سمت ضریح و ترسیدم که له بشم! با ضرب و زور خودم رو کشیدم بیرون و رفتم یه گوشه وایسادم ماستم رو خوردم! پیارسال که اومده بودم کله شقی کردم و خودم رو سپردم به جمعیت. جمعیت هم قشنگ من رو گذاشت سینه ضریح و فشار بی نهایتی که وارد میشد و منم نمیتونستم حرکتی بکنم. دیگه هرچی دعا بلد بودم خوندم که بتونم خودم رو نجات بدم وگرنه تمام استخونام شکسته بود. حرم حضرت ماه حال و هوای عجیبی داره. از دسته هایی که وارد حرم میشن و شعرها و نوحه هایی که میخونن ( حتی زبون عربی و ترکی) تا نوشته هایی که روی در و دیوار نوشته تا حال و هوای خودت داخل حرم. یه چیزی رو اعتراف کنم؟ من تاحالا 5 بار مشرف شدم این سفر رو و هر 5 بارش رو اربعین اومدم. هربار اسیر همین شور و حال شدم و نتونستم وقت دیگه ای بیام که حرم خلوت باشه و این صحنه ها رو نشه دید. تا مدتها محو همین دسته ها میشی و شعراشون. خود عربها ارادت عجیبی به حضرت عباس دارن و اعتقاد عجیبی هم. شعرهای خیلی حماسی و حزن انگیزی هم میخونن. در و دیوار حرم هم رجزهای حضرت روز عاشورا رو نوشته بودن. داخل خود حرم هم ( چه حرم حضرت ابالفضل و چه حرم سیدالشهدا) من هیچ وقت بلد نبودم بشینم زیارت فلان و نماز بهمان بخونم. بیشتر همین حس و حال و نگاه کردن و اشک ریختن و مبهوت بودنش رو دوست داشتم. اینکه مقید باشم مثلا" برم بالای سر و 2 رکعت نماز بخونم نبودم. هربار هم هرکی میخواسته بره بهش گفتم یاد من باش. نگفتم دعا یا نماز بخون. جمعیت وارد حرم که میشد و به سمت ضریح میرفت یک صدا فریاد میزدن " لبیک یا عباس" . در و دیوار و زمین میلرزید. گفتنی و شنیدنی نیست این عظمت. فقط باید ببینید و باشید توی اون فضا. خدا زیارت اربعین رو قسمت همه اونایی بکنه که دوست دارن و مشتاقن. اون شب به همون حرم بسنده کردم و برگشتم سمت قرار با بچه ها. نمیخواستم نصفه نیمه هر دو حرم رو زیارت کنم. اونایی که رفته بودن به حرم سیدالشهدا هم برسن وسط راه نتونسته بودن و برگشته بودن. شب جا که پیدا کردیم دیگه جون و حال زیارت نداشتم. قرار گذاشتیم بخوابیم و شب ساعت 3 بلند شیم و بریم حرم که ساعت 3 شب شد ساعت 9 صبح!  

سفرنامه- قسمت ششم

خلاصه رفتیم حرم و ساعت 10:30 اومدیم سر قرار و منتظر شدیم تا بقیه بیان. تا همه جمع بشن رفتیم سراغ همون بصره ایها و گفتیم جا گیرمون نیومد. گفت صبر کنید همینجا. رفت یه کم گشت و دید جایی نیست. گفت ببینم چیکار میشه کرد. رفت 4 تا پتو و بالش و تشک آورد و انداخت توی سوله ای که انبارشون بود. گفت همینجا رو داریم و بیاید بخوابید که از هیچی بهتره. گفتیم ولی ما 14 نفریم!!!! عصبانی شد و گفت شما به من گفتید 4 نفر. گفتیم نه. گفت مگه همین 4 نفر نیومدید دنبال جا قبل از نماز؟ گفتیم برای بقیه هم دنبال جا میگشتیم خوب. گفت نه و عصبانی شد و گفت به سلامت!رئیس هیات که یه پیرمردی بود اومد و گفت چی شده؟ فارسی هم نمیدونست. اون آقا به عربی یه چیزایی بهش گفت. گفت ما فی مشکل!!! همه رو جا میدم خودم. قبل از اینکه بیایم اینجا اون بنده خدا توی موکب قمیها بهمون 5 تا پتو داده بود و گفته بود همین رو داریم فقط. ما هم پتو به دست رفته بودیم اینجا. این پیرمرد گفت اینا چیه؟ گفتیم همین رو داریم فقط و اون حسینیه بهمون اینا رو داد. گفت یعنی چی؟ مگه مهمون من نیستید؟ چرا با خودتون وسیله اوردید؟ برید پس بدید. شما مهمون هستید و همه وسایل خوابتون با ما هست. انقدر آدم مهمون نواز و کریم؟ برای 14 نفرمون رفتن وسایل خواب انداختن ( پتوهای نو و تشک و بالشت) و جای خیلی خیلی عالی و خلوت و خوب. صبح هم صبحانه حسابی بهمون داد. مرتب هم میگفت چیزی نیاز ندارید؟ ما همین یک شب رو کربلا بودیم و اون شب رو هم به بهترین وجه بدون منت کسی جای خواب نصیبمون شد. اینا همه ش شب اربعین بود تا اربعین غروب که کربلا رو ترک کردیم. این وسط هم شام و ناهار و صبحانه این روزها هم از غذاهای نذری و غذای موکب ها استفاده میکردیم. هرچیزی که دلت میخواست بخوری بود. صبح یکی میگفت هلیم میخوام، یکی تخم مرغ، یکی نون پنیر و چای، یکی آش، یکی شیربرنج و شله زرد، یکی شلغم و یکی شیر. همه چی آماده. ناهار و شام هم همینطور.توی یه پست جدا از حال و هوای حرم مینویسم

۱۳۹۳/۱۰/۰۴

سفرنامه- قسمت پنجم

از اینجا هماهنگ کرده بودیم که برای خواب و اسکان بریم موکب قمیها. آدرس رو پرسیدیم و با مشقت فراوون توی اون ازدحام جمعیت خودمون رو رسوندیم به پشت حرم حضرت ابا الفضل. پرسون پرسون رفتیم تا پیدا کردیم. بروبچ هیچکی نبود و همه رفته بودن حرم. یکی از اقوام رو دیدیم که مسئول بود اونجا و گفت اصلا" جا نیست و فقط میتونید وسایلتون رو بذارید داخل یکی از چادرها. موکب قمیها کنار موکب شهرداری تهران بود و جای خیلی وسیعی رو گرفته بودن. ناامید از پیدا کردن جا، به همراهان گفتیم برید حرم و ساعت 10 شب بیاید همینجا که ببینیم برای خوابیدن چیکار باید بکنیم. من و ارباب و یکی از بچه ها رفتیم اون حول و حوش ببینیم میشه محلی رو برای اقامت یک شبه فراهم کرد یا نه؟ نزدیک نماز مغرب بود. یه حسینیه بود اون اطراف که برای اهالی بصره بود. یه آقایی که کمی فارسی بلد بود گفت برید این ساختمون حسینیه رو ببینید اگه جا داشت شب بخوابید. رفتیم یه ساختمون 3 طبقه رو دیدیم که همه پتو انداخته بودن و جا نبود اصلا". گفت قولی نمیدم ولی الان سرم شلوغه. برید نماز بخونید و من شام رو توزیع کنم و بعدش بیاید ببینیم میشه کاری کرد یا نه. ما هم وضو گرفتیم و نماز خوندیم و یه سری دیگه رفتیم اون دور و اطراف رو بررسی کردیم و گفتیم بریم حرم آخر شب بیایم ببینیم چیکار میشه کرد. 

۱۳۹۳/۱۰/۰۳

سفرنامه- قسمت چهارم

صبح بعد از صبحانه سوار یه ون شدیم و حرکت کردیم به سمت کربلا. گفت تا نزدیک کربلا میبرمتون که با توجه به تجربه ای که داشتیم از سالهای پیش میدونستیم این نزدیکی کربلا ممکنه 50 کیلومتری باشه. حدودای ساعت 1-12 بود که به 40 کیلومتری کربلا رسیدیم و اعلام کرد جلوتر از این منطقه نمیتونه بره و راه ها بسته س. با اینکه من دوست داشتم مسافت بیشتری رو پیاده روی کنم ولی چون یه عده نمیتونستن و پا درد داشتن ، اونجا بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوسهای شرکت واحد تهران شدیم به سمت کربلا. توضیح اینکه امسال شهرداری تهران ( و چند تا شهر دیگه) 120 دستگاه اتوبوس فرستاده بودن برای جابجایی زوار. 300 نفر هم از کارمندای شهرداری اومده بودن برای نضافت شهر کربلا بعد و حین مراسم اربعین. خلاصه سوار شدیم و یه جا ناهار برامون اوردن ( نون و کباب ) و تا حدود 6 کیلومتری کربلا که دیگه ترافیک شده بود. پیاده شدیم و بقیه راه رو پیاده رفتیم. نماز رو که خوندیم راه افتادیم و با سیل جمعیت ( انصافا" وصف نشدنیه سیل جمعیت و شور و حالی که داشتن) همراه شدیم. هرچی نزدیکتر میشدیم شور و نشاط جمعیت بیشتر میشد. استرس داشتم و حال خودم رو نمیفهمیدم. خیلی حال عجیبی بود. اینکه تابلوهای کنار مسیر نشون میداد که مثلا" 5 کیلومتر تا مرقد امام حسین ( ع). خرم ان لحظه که دلدار به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد. هرچی نزدیکتر میشدیم، تعداد جمعیت بیشتر میشد و دیگه خیلی باید حواسمون رو جمع میکردیم که همدیگه رو گم نکنیم. یه جا گم کردیم 2 نفر رو ( که معلوم شد یه جا ماهی سرخ کرده و شاور ما و نوشابه میدادن و اینا دل از دست داده رفته بودن دنبال خوردن و بیخیال بقیه شده بودن) و وقتی پیدا کردیم قرار گذاشتیم که فلان خیابون که قمیها یه جا رو گرفته بودن و چادر زده بودن و فکر میکردیم جا هست برای سکونت کردن. که اگه گم شدیم بریم اونجا و همدیگه رو پیدا کنیم. خلاصه دیگه وارد شهر کربلا که شدیم عملا" کنار هم موندن غیر ممکن بود. 

۱۳۹۳/۱۰/۰۱

سفرنامه- قسمت سوم

اونجا هم باید ماشین عوض میکردیم و با یه ماشین دیگه میرفتیم سمت کربلا. از ماشین که پیاده شدیم یه جوونی ( اسمش عادل بود)  اومد سراغمون که اگه الان بخواید برید کربلا ، مسیر 3 ساعته رو باید حداقل 10 ساعته طی کنید و شب نمیرسید. از طرفی بچه ها اصرار داشتن که بریم که به زیارت شب جمعه کربلا برسیم. همه هم خسته و خلاصه این آقا با چند نفرمون صحبت و اصرار که شب بیاید خونه ما. استراحت کنید و حموم برید و خستگی در کنید و فردا بعد از نماز صبح براتون ماشین میگیرم که سریع و راحت برید. قبول کردیم! 2 تا تاکسی برامون گرفت و رفتیم سمت خونه ش. توی همین سوار شدن و رفتن تا نزدیک تاکسی، چندین نفر اومدن سراغمون که شب بیاید خونه ما. زن و مرد کنار جاده ایستاده بودن تا مسافرا رو ببرن خونه شون و پذیرایی کنن.رسیدیم خونه، پدر خونواده اومد و خوش امد گفت و اومد سراغمون که جورابامون در بیاره و ببره بشوره. نگفت جوراباتونو در بیارید. خودش اومد جورابارو در بیاره و به اصرار میخواست ببره. میگفت لباساتونو در بیارید و بدید ببرم بشورم. بعد هم 2 تا حموم توی خونه داشت و به اصرار 2 به دو میفرستاد بریم دوش بگیریم. چای آورد و شب هم یه سفره مفصل شامل نفری یه دیس پلو!!( انصافا" اندازه 3 نفر بود) با یه بشقاب خورش و سبزی و سالاد و نوشابه آورد. آخر شب هم لحاف تشک و بالش نو آورد و خوبیدیم. نصف شب هم رفته بود از سر جاده 2-3 نفر دیگه مهمون اورده بود. صبح هم شیر گاومیش و تخم مرغ و چای و نون داغ آورد و بعدم ماشین برامون گرفت به سمت کربلا. در نهایت مهمون نوازی و بی توقع و مهربون بودن این خونواده و شرمنده مون کردن. توی مسیر و سراسر راه پر بود از این منظره . هرکی هرچی داشت بی دریغ آورده بود و در اختیار زوار میذاشت و گاهی التماس میکرد که بیاید استفاده کنید . مردمان عجیبی که با وجود فقر شدید اعتقاد داشتن که هرچی دارن رو در در راه سید الشهدا خرج کنن. مقایسه کنیم با مهمون نوازی عزیزان مشهدی و قمی و دیگر شهرا! که تا بفهمن یکی از کشورهای عربی اومده میخوان سرش رو از زانو ببرن!!!همسفرمون تعریف میکرد که میوه فروش همسایه مون وقتی یه عرب رفته بود ازش خرید کنه، میوه کیلویی 1000 تومن رو 5000 تومن باهاش حساب کرده و گفته این بحرینیه و پولداره! 

۱۳۹۳/۰۹/۲۷

سفرنامه - قسمت دوم

یه چیزی که توی مسیر مهران تا مرز خیلی دیدنی بود حضور تعداد بسیار زیاد افغانها بود. بعد نه مثل ما با یه کوله پشتی مثلا". با بچه شیرخواره و کوچیک تا پیرمرد و پیرزن با چمدون و ساکهای بزرگ بود. یعنی یه خونواده افغان رو میدیدی که یه بچه شیرخواره بغل مادر بود و یه بچه روی دوش پدرش و چند تا بچه هم همراهشون. همه هم هپی و راضی و با نشاط. برعکس خیلی از ماها که حتی با یه کوله سبک ولی غر میزدیم از پیاده روی و خسته بودیم. امسال چون نیاز به ویزا نبود این بندگان خدا شاید تنها فرصت عمرشون میدونستن برای زیارت حرم سید الشهدا (ع). خلاصه از مرز رد شدیم و وارد خاک عراق شدیم. تصوری نداشتیم که اونطرف مرز چه اتفاقی بناس بیفته و چند کیلومتر و تا کجا باید پیاده روی کنیم. یه چند کیلومتر که رفتیم رسیدیم به جایی که تریلیها و کامیونها و ماشینهای سنگین ایستاده بودن و اماده سوار کردن زائرین بودن. همه هم رایگان و قبلا" از طرف دولت عراق هزینه شون پرداخت شده بود. سوار یه نیمچه کامیون شدیم و راهی شدیم به سمت کربلا. اولین شهر بعد از مرز ( 15 کیلومتری مرز) شهر بدره بود. به شهر که رسیدیم کنار خیابون موکبهای زیادی بودن ( به هیات و چادرهای برپا شده موکب میگن). یکی از موکبها به اصرار ما رو برد سمت چادرشون و ناهار بهمون داد. ناهارشون شامل برنج و یه چیزی مثل خورشت قیمه بود که البته نخود بود. با یه کاسه باقالی پخته. جلوتر که رفتیم یکی دیگه یه سبد بزرگ شامل ساندویچ مرغ و سیب و اب برای هر نفر اورد و توزیع کرد. یه چند کیلومتری که رفت باید پیاده میشدیم و ماشین عوض میکردیم. علتش اینه که به خاطر مسائل امنیتی هر ماشین تا یه مسافتی میتونه بره و یه سری ایستهای بازرسی هستن که بهشون میگن سیطره. ماشینهای سیطره قبلی نمیتونن وارد منطقه سیطره بعدی بشن. رسیدیم یه جا نماز خوندیم و دوباره سوار یه تریلی شدیم. بگذریم با چه سختی و مصیبتی. از بدره تا کربلا حدود 350 کیلومتره که باید با این ماشین میرفتیم. بعد از حدود 3 ساعت 60 کیلومتر رفتیم و رسیدیم به شهری به نام کوت. این ضربه هایی که توی تریلی بهمون وارد میشد هنوز حس میکنم و بدنم کوفته س! تجربه خیلی جالبی بود ولی

۱۳۹۳/۰۹/۲۶

سفرنامه-قسمت اول

بعد از اینکه اعلام شد که امسال نیازی به ویزا نیست و آشفتگیهای بعدش، همه اماده شدند که یک شنبه اتوبوس بگیرن و برن که به پیاده روی برسن. من؟ طبق معمول دقیقه نود! اول بنا بود چهار شنبه 3-4 نفری تاکسی بگیریم تا مهران و از اونجا بریم سمت کربلا مستقیم. بعد شدیم 14 نفر. چهار شنبه ظهر با آژانس با ارباب و پسر10 ساله ارباب رفتیم قم و به بقیه ملحق شدیم و سوار یک هایلوکس یا همون هایس خودمون شدیم و شبونه راهی مهران شدیم. هم گروهی ها رو نمیشناختم. برادرا و دوستای داماد خاله م بودن. با بدبختی توی ماشین یه کوچولو خوابیدیم تا ساعت 5 صبح رسیدیم به 20 کیلومتری مهران. دیگه از شدت ترافیک و راه بندون و سردرگمی ملت و پیچ خوردن ماشینها و ادمها توی همدیگه امیدی به باز شدن راه نبود. همونجا پیاده شدیم و نماز خوندیم وسط بیابون و زدیم به دل بیابون. یه کوچولو که رفتیم راه باز شد و سوار یه نیسان ابی!! شدیم و تا مهران باهاش رفتیم. از مهران تا نقطه صفر مرزی ( حدود 14 کیلومتر) پیاده رفتیم. حدودای ساعت 11 رسیدیم به نقطه صفر مرزی. بلبشویی بود نگفتنی! وسطای راه میدیدم ملت دارن بر میگردن. توی اخبار مدام میگفتن مرز بسته س یا شلوغه یا چون طرف عراق ماشین نیست مردم بر میگردن. همین باعث شده بود یه عده برگردن. رسیدیم دیدیم قیامت کبراس! ازدحام جمعیت و اینکه نیروی انتظامی اعلام میکرد تا 80 کیلومتر بعد از مرز عراق هیچ ماشینی نیست!! فوق العاده بی نظم و بدون برنامه . یه عده با پاسپورت و یه عده با کارت ملی و یه عده بدون هیچی از مرز خارج میشدن. بعد از حدود 1 ساعت معطلی و گیر کردن در شلوغی و شکستن ستون فقرات با سلام و صلوات وارد خاک عراق شدیم...

۱۳۹۳/۰۹/۱۶

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

خیلیها رفتن. امیدوارم امسال دیگه مشکلی پیش نیاد و 4 شنبه راهی بشیم و اربعین بتونیم کربلا باشیم. خوشبحال اونهایی که زودتر رفتن و استرس نرسیدن ندارن. 

۱۳۹۳/۰۹/۰۳

مردم پر مدعا

دیشب توی نونوایی یه خانمی اومد توی صف یه دونه ایها. هنوز نیومده شروع کرد به غر زدن که من یکساعته وایسادم و چرا یه دونه ای راه نمیندازی. 3 دقیقه بعد که نوبتش شد گفت من اینهمه وایسادم باید 3 تا ببرم. اگه اون صف ایستاده بودم تا الان نوبتم شده بود. همه هم داشتن هاج و واج نیگاش میکردن که این چی میگه. خانمه نونش رو برداشت و داشت میرفت که یه جوونمردی پیدا شد و گفت فکر کردی چون خانمی حق داری حق بقیه رو ضایع کنی؟ نونهای اضافی رو ازش گرفت و گفت به سلامت! حالا همین خانم هرجا میشینه لابد از اوناس که میگه کشورهای دیگه فلانه و ایران بهمانه! ما مردم پرمدعا و کم عمل

من رو با خودت ببر

راه تو را می خواند...

۱۳۹۳/۰۸/۰۷

ای که دستت می رسد کاری بکن

یه سری دانش اموز هستن روستاهای اطراف سوادکوه که شرایط خیلی بدی دارن از لحاظ خونوادگی و اقتصادی و محل زندگی. بچه هایی که گاهی باید 15 کیلومتر راه پر خطر ( حیوانات و سرما ) رو طی کنن تا به مدرسه برسن. حالا که هوا داره سردتر میشه و این خطرات بیشتر میشه. بیاید یه همت کنیم تا بشه لباس گرم و لوازم التحریر و حتی الامکان یه سرویس برای رفت و امدشون تهیه کرد. لطفا" اگر قصد کمک دارید، بفرمایید که یه حساب جدا از حساب همیشگی اعلام کنم که با وجوهی که برای تهیه مواد غذایی جمع میشه قاطی نشه. خدا خیرتون بده

۱۳۹۳/۰۸/۰۵

عادت میکنیم

داشتم فکر میکردم جدیدا" چه خودم رو دوس دارم و تحویل میگیرم خودم رو. یه کارهایی میکنم که هیچ وقت قبلا" انجام نمیدادم. لابد بخاطر بالارفتن سن و ساله. مثلا اینکه 3 روز یه بار یه بطری شیر میخورم. منی که سابق بر این لب به شیر نمیزدم و متنفر بودم ازش. مثلا" اینکه جدیدا" با عشق گل گاو زبون میخورم و لذت میبرم. منی که سابق بر این یک بار یه قلپ فقط چشیده بودم ازش و بیرون ریخته بودم. مثلا" زیاد پیاده روی میکنم. مثلا" سعی میکنم تا حد امکان غذای بیرون و غذای کنسروی نخورم. مثلا" اینکه خیلی شبها به جای شام فقط میوه میخورم. چه جلافتا! ببین روزگار با ادم چه میکنه

۱۳۹۳/۰۷/۳۰

در آغوش خداوند!

از سری توی بغل خدا بودنا یکی هم اینکه دیشب غروب مثل گربه خیس و عصا خورده! داشتم میومدم یه جا سوار تاکسی بشم که بیام پارک وی. چون خطی هم نداره اینجا پیاده داشتم وارد بزرگراه صدر میشدم. یه آقایی صدام کرد با لهجه شیرین شمالی. گفت من اینجا رو بلد نیستم میخوام برم بزرگراه صدر. گفتم همین مسیر رو برو. گفت بعدش میخوام برم یادگار امام. گفتم فلان جا باید بپیچی. گفت میشه منو تا یه جایی راهنمایی کنی؟! گشنه از خدا چی میخواد؟ باقالی پلو با گردن! خلاصه سوار ماشینش ( که یه تاکسی بود) شدم و گفت از شاهی یا همون قائم شهر یه مسافر سوار کرده برا نیاوران. حالا هم میخواد بره آزادی و مسافر بزنه برا شمال. من رو تا پل میدیرت اورد و اینطوری شد مسیری که باید ساعت 8:30 میرسیدم رو ساعت 7 رسیدم و احساس کردم خدا داره ماچم میکنه!

۱۳۹۳/۰۷/۲۸

خدا گر ز حکمت ببندد دری

فکر کنم گفته بودم قبلا" که  " کار خوبه خدا درست کنه. سلطان محمود خر کیه؟" . گفته بودم ولی عمل نکرده بودم که. حالا بهش رسیدم که! چه رسیدنی هم که. با سر رفتم تو دیوارکه!

۱۳۹۳/۰۷/۲۷

آرامش

دلم یه فیلم آروم میخواد. کند نباشه ها. آروم! مثل بوسیدن روی ماه. به همون آرومی و لطافت. چقدر چسبید :) 

کشف و شهود صبحگاهی!

نزدیکای صبح در خلسه های صبحگاهی به این نتیجه رسیدم که آدمیزاد باید وقتی کسی یا چیزی یا موقعیتی دلزده ش کرد، باید سه سوت اون شخص یا اون چیز یا اون موقعیت رو ترک کنه و به مکان امن پناه ببره و خودش رو خلاص کنه. البته اون شخص شامل همسر آدم نمیشه که نمیشه به این راحتیا بگی دلم رو میزنه. 

۱۳۹۳/۰۷/۲۶

دو تا کفتر عاشق!

سوار ماشین که شدم یکی کنارم نشسته بود که داشت با موبایل حرف میزد. داشت قرار خواستگاری میذاشت. میگفت ببین اگه خونوادت اجازه دادن که ما با فامیلامون بیایم. اگر نه که من خودم بیام فقط. بعد ریز ریز میگفت و میخندید و اصلا" حواسش نبود که کسای دیگه هم دارن میشنون. توی حال خودش بود. وسطاش یهو از خود بی خود میشد و میگفت جونِ مریم موش بشو!!! بعد غش غش میخندید. داشت در مورد لباس مریمش هم نظر میداد که فردا خونه فلانی اون لباس زرشکیه رو بپوش بهت میاد. این وسط نفر جلویی بر میگشت نیگاش میکرد و این اصلا" وقع نمینهاد و تو حال خودش بود. منم کل مسیر نیشم باز بود!

کی میگه غیرت خشکیده؟!!!

یه پنل پیامکی خریدیم که پیامکهای تبلیغاتی بفرستیم. روز 5 شنبه پیامک زدیم که کارگر خانم میخوایم و اینا برای کارخونه. بعد چون شماره های هدف رو از روی کدپستی شهر مقصد در نظر گرفتیم، به نظرمون اومد که همونجاییا تماس میگیرن. نگو که سیستم خیلی خر تو خر تر از این حرفاس. از لرستان و زابل و مشهد و اهواز و قزوین و تهران هم تماس میگرفتن. اینا رو گفتم برای این: یه آقایی که قشنگ معلوم بود از پای بساط بلند شده، تماس گرفت و شروع کرد به فحشای ناجور که چرا به موبایل زن من پیامک زدی؟ گفتم چه پیامکی؟ گفت براش کار جور کردی!!! گفتم اون پیامک برای همه رفته. گفت چرا برا من نیومده؟ این وسط مرتب هم فحش میداد!! میخوام بگم همچین مردای با غیرتی داریم در این جامعه که روی خانمشون انقدر حساسن!

۱۳۹۳/۰۷/۱۷

خندوانه

کاش تلویزیون 87% برنامه هاش رو تعطیل میکرد و خندوانه و قند پهلو پخش میکرد به جاش. برنامه های این مدلی! کاراییش از صد تا منبری و آخوند و میزگردهای فرهنگی و مذهبی بیشتر بود. 

۱۳۹۳/۰۷/۱۵

چای بهتر است یا دمنوش؟!

چند روزه که بنا به توصیه ، چای رو گذاشتم کنارو دم نوش میخورم. ضرر که نداره هیچ، کلی هم خاصیت داره. روز اول خیلی سخت بود. مثل معتادا استخونام درد میکرد و سر درد گرفتم. عادت کردم ولی. عصر که میرم خونه دم نوش زرشک میخورم و صبح ها هم دم نوش دارچین و انبه و پرتقال. باید یه سرچی بکنم چه دمنوشای دیگه ای هم میشه تهیه کرد که متنوع کنم سبد نوشیدنی رو!

۱۳۹۳/۰۷/۰۲

تهران شهر بی صاحاب!

یه زمانی دنبال این بودیم که از این شرکتای خدماتی یه نفر رو بگیریم که هفته ای یکی دو بار بیاد شرکت رو نظافت کنه و اگه کارش خوب بود هر روز بیاد که اشپزی هم بکنه. من زنگ زدم به یه شرکت که آگهی داده بود توی روزنامه. آقاهه گفت خانم میخواید یا اقا؟ گفتم چون میخوایم که اگه خوب بود وایسه آشپزی هم بکنه ترجیحمون اینه که خانم باشه. گفت جوون باشه یا پیر؟ گفتم مهم نیست فقط جون کار کردن داشته باشه. گفت پیدا میکنم. عصرش زنگ زد که یه خانم پیدا کردم که کارش خیلی تمیز و خوبه. هی میگفت جوونه و تازه جدا شده از همسرش و نیاز به کار داره. راستش من دوزاریم نیفتاد. بارها تکرار کرد که مطلقه س. وقتی خانمه اومد تازه فهمیدم منظورش چی بود. اولا" که 2 تا شیشه عطر روی خودش خالی کرده بود و با لباس مهمونی و خیلی چیتان پیتان اومد. بعد داشت صحبت میکرد و به ارباب گفت میتونم رک باشم؟ گفت بفرمایید. خانمه گفت اگه واقعا" دنبال یکی هستید که زمین رو تی بکشه و دستشوییتون رو برق بندازه من نیستم! نه وقت خودتون رو بگیرید نه منو!!! ارباب هم گفت به سلامت. ما دقیقا" دنبال همچین کسی هستیم. خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا چند روز پیش دوباره گفتیم یکی باید بیاد که نظافت کنه لااقل هفته ای دو بار. سرتون رو درد نیارم . به یه شرکتی که توی پیک برتر آگهی داده بود زنگ زدیم و تقریبا" حالیمون کرد که هر دو مورد رو در بساط داره و میگفت ضرر نمیکنید! هیچی دیگه. الان در خدمت گل احمد سرایدار ساختمون هستیم! 

۱۳۹۳/۰۷/۰۱

خانم خیس مشکوک!

امروز یه خانم میانسالی اومد در زد و گفت اجازه هست از دستشویی استفاده کنم؟ گفتم بفرمایید. رفت دستشویی و شاید نزدیک 45 دقیقه طول کشید. طوری که اصلا" یادم رفت. یکی از بچه ها اومد گفت سکته نکرده باشه یهو؟ رفت هرچی در زد صدا نیومد. داشتیم تصمیم میگرفتیم که در رو از لولا در بیاریم یا بشکنیم یا چیکار کنیم که یهو در رو باز کرد. با مانتو و شال خیس خیس! بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه نگاهمون کرد و آبچکون رفت! از صبح دارن تحلیل میکنن که چی بود جریان؟!حالا من بدبخت که سالی 3 بار از دستشویی شرکت استفاده میکردم ، همون رو هم دیگه استفاده نمیکنم!

۱۳۹۳/۰۶/۰۸

سر پیری و معرکه گیری!

یه 3-2 روزی رفتیم مشهد. موقع بلند شدن و نشستن هواپیما در حد مرگ میترسم! یعنی به حدی که نفسم بند میاد و ضربان قلبم هزار تا و رنگم زرد! زهرا میگفت بابا چرا الکی میخندی؟! بابا چرا اینطوری شدی؟! تازه میخواستم ترسم رو منتقل نکنم. همه ش میگفتم خدایا دیگه سوار هواپیما نمیشم. این یه بار رو رحم کن!

۱۳۹۳/۰۵/۲۷

خود درگیریها

آدمایی که تکلیفشون با خودشون معلوم نیست به این صورتن که توی وبلاگ مینویسن، راضی نمیشن. توی فیسبوک مینویسن، راضی نمیشن، توی توئیتر مینویسن، راضی نمیشن! اینا باید برن سردبیر روزنامه بشن با یه ستون ثابت روزانه! گمون نکنم بازم راضی بشن. باید اینا رو نشوند روی صندلی و بهشون فالوده شیرازی داد. خیلی هوس کردن!!!

نژاد برتر!

سوار بی آرتی بودم که دیدم مامور گرفتن پول داشت سر به سریه افغان میذاشت. داشت مسخره ش میکرد و میگفت بی آرتی برای ایرانیهاست و من اجازه نمیدم سوار بشی و هولش میداد و میخندید بهش. اون طفلک هم با قیافه خیلی مظلومانه میگفت بذار برم عجله دارم. و در بسته شد و نذاشت بیاد داخل. میخواستم بیام پایین و بگم مردک الاغ! خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد. تو اگه قدرت داشتی از داعش بدتر بودی. به چی مینازی؟ فرهنگ آریایی ت؟! مردک عقده ای نژاد پرست. هنوز اعصابم داغونه.

۱۳۹۳/۰۵/۱۸

کاسبی با جون و سلامتی مردم !

این جریان شیرهای پرچرب و روغن پالم واقعا" جالب شده. بعد از اطلاع رسانی دیروقتی که شد ( چون سالهاست اینا دارن همین کار رو میکنن)، مردم لبنیات پرچرب مصرف نمیکنن. کارخونه های شیر هم که راضی به ضرر نیستن. چی کار کنن؟ شیرهای پرچرب رو در ظروف شیر کم چرب به ملت قالب میکنن. سلامتی مردم؟! ای بابا شوخی میکنید لابد! وزیر میاد میگه اینا سرطان زا نیست. معاونش ( رئیس سازمان غذا و دارو) میاد میگه خیلی سرطانزاست. شرکتهای لبنی میگن دامدارا این روغن رو اضافه میکنن. دامدارا میگن ما اصلا" نمیتونیم همچین کاری کنیم چون رنگ و طعم شیر تحویلی تغییر میکنه و شرکتای لبنی ازمون قبول نمیکنن. سرطان؟ بیداد میکنه در این کشور

۱۳۹۳/۰۵/۱۳

دست در دست هم دهیم به مهر...

امسال به خاطر تنبلی و بی همتی من ، اقدامی برای جمع آوری کمک برای خرید ارزاق ویژه ماه رمضون و ارسال به خانواده های ایتام و نیازمندان نکردیم. حالا میشه جبران کنیم؟ اگه خاطرتون باشه سال گذشته پول چمع شد و اقدام به خرید میوه تابستونی کردیم( یعنی کردید). امسال هم خوبه اون کار رو تکرار کنیم. تا فرصت باقیه ( یعنی نهایتا" تا 2 شنبه آینده) اگه بتونیم یه مبلغی جمع کنیم خیلی کار دلچسبی میشه. حاضرید؟ راستش من همین یه وجب جا رو دارم برای اعلام عمومی که 3 نفر و نصفی هم بیشتر اینجا رو نمیخونن. سعی میکنم ایمیلی هم اعلام کنم. دوستانی که شماره حساب همیشگی رو ندارن با ایمیل اعلام کنن که بهشون بگم. ایمیل منم که seawave(at)gmail(dot)com. از شما حرکت، انشاء الله از خدا هم برکت.

۱۳۹۳/۰۴/۲۴

کار دنیا جدی نیست

دیشب چیزی شنیدم که خیلی اعصابم خرد و خاکشیر شد و شروع کردم به واکنش نشون دادن پای تلفن. تلفن که تموم شد رفتم سراغ کارم ولی هنوز اعصابم داغون بود و فکرش نمیذاشت تمرکز کنم. البته که یه مورد خیلی الکی و ساده بود و من زیادی حساس شده بودم. بعد یاد این حرف افتادم که " دنیا رو نباید زیاد جدی گرفت". مثل آب روی آتیش بود. سرد شدم و از فکرش اومدم بیرون. فکر نمیکردم انقدر اثر کنه. وقتی یکی خودش اهل عمل باشه، حرفی هم که میزنه اثر میذاره.

۱۳۹۳/۰۴/۲۳

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید!

امروز آقای ضیا آبادی میگفت وقتی 4 روز میریم یه جای خوش آب و هوا، وقتی بر میگردیم رنگمون باز میشه و چهره مون تغییر میکنه . وقتی یه غذای خوب میخوریم جسممون فربه میشه و شادتر میشیم ( من رو میگه!)، چرا وقتی یک ماه سر سفره مهمونی خدا هستیم ، بعد از یکماه هیچ تغییری نمیکنیم؟ همون وضعی که قبل از ماه رمضون داشتیم، بعد از ماه رمضونم همونه؟ مکه میریم و میایم هیچ فرقی نمیکنیم؟ این همه نماز و روزه هیچ اثری رومون نمیذاره؟ ویتامین یه بشقاب باقالی پلو و ویتامین آفتاب ساحل بیشتر از ویتامین سفره مهمونی خداس؟ 

۱۳۹۳/۰۴/۲۲

عمر برف است و آفتاب تموز

میپرسه بابا من وقتی عروس بشم تو مُردی؟! میگم شاید. میگه این که دکتر میری و چشمات ضعیف شده و دندونات درد میکنه یعنی داری پیر میشی؟ میگم آره. میگه 8 سالم بشه چی؟ پیر شدی بازم؟ میگم آره. میگه دوس ندارم پیر بشی.   

علی مونده و حوضش

یهو نگاه میکنی میبینی هیچکی نمونده و همه رفتن. عکس العملت چیه؟ میترسی و غصه میخوری؟ یا میگی فدای سرم که رفتن؟ اگه بتونی بگی که معرکه س.

۱۳۹۳/۰۴/۰۷

نیازمندیها!

مطالب سایتمون آماده شده و میخوایم به زبونهای مختلف ترجمه کنیم. حدود 40 صفحه مطلبه ( با عکس ) و هزینه ش رو هم میپردازیم. به دارالترجمه نمیدیم چون خیلی خشک و مزخرف ترجمه میکنن. کسی رو میخوایم که حداقل اطلاعات از نوع محصول داشته باشه و صرفا" از روی دیکشنری ترجمه نکنه. اگه کسی رو میشناسید بفرمایید. یک صفحه بصورت ازمایشی میدیم ترجمه کنن. اگه اوکی بود کل 40 صفحه رو میفرستیم برای ترجمه.

ماه صبر

میخوام این ماه تمرین کنم یه کم با خلق الله مهربون تر باشم! اقلا" پای تلفن ازم نترسن. البته من ترس ندارم ولی چون جدی ام ملت میترسن نزدیکم بشن! 

مراسم آلبالوپزون!

آلبالو ها رو ریختم توی 3 تا سینی و گذاشتم پشت شیشه ماشین که تو گرمای سر ظهر تابستون تبدیل به آلبالو خشکه بشه!! این مراسم هر سال همین موقع ها بطور سنتی انجام میشه. ملت میرن اطراف ماشین سرک میکشن و میگن این دیگه چه خلیه!! همین مراسم از یکی دو روز آینده و بعد از خالی شدن سینیها جهت تولید لواشک در همین مکان مقدس برگزار خواهد شد! به علت اینکه از سال گذشته هنوز آلبالو ترشی و مربای آلبالو داریم و به این علت امسال تولید نداریم!

۱۳۹۳/۰۴/۰۴

های سکیوریتی!!

خانم انسی بیان توضیح بدن که چگونه تونستن وبلاگشون رو فقط برای یک سری محدود باز بذارن و بقیه نتونن دسترسی داشته باشن؟! لااقل آدم راحت تر بتونه حرف بزنه.

دائما" یکسان نباشد حال دوران، غم مخور!

اینجا یه زمانی انقدر خواننده داشت که یه ختم قران برای ماه رمضون و گاهی 2 بار ختم قران میذاشتیم! الان هم میشه گذاشت. فقط باید نفری 10 جزء بخونن تا یه ختم تموم بشه!!! 

۱۳۹۳/۰۴/۰۲

حس ورزشکاری اومده سراغم!

اگه شرایط بزرگراهی و خیابونی بین محل کار تا خونه درست درمون بود، قطعا" یه دوچرخه میخریدم و با دوچرخه رفت و آمد میکردم. چه کنم که باید از 4 تا بزرگراه بگذرم و از جونم میترسم. کاش اینجا دانمارک بود! یا هلند! یا سوئیس! 

۱۳۹۳/۰۴/۰۱

ملت طناز!

نوشته:
" یادتونه پیامک طنز قبل از بازی که میگفت گزارش بازی ایران و آرژانتین:
بسم الله الرحمن الرحیم توی دروازه!!!
حالا عوض شده به:
صدق الله العلی العظیم توی دروازه!!!"

۱۳۹۳/۰۳/۳۱

وسایل ارتباط جمعی نسل جدید!

یه نفر توی واتس اپ یه عکس نوزاد که توی بیمارستان بود و ظاهرا" تازه به دنیا اومده بود رو فرستاد . نوشت مانیسا همین الان!!! شماره برام نا آشنا بود. نوشتم قدم نورسیده مبارک و خدا حفظش کنه براتون. هرچی فکر کردم نفهمیدم کیه. بیکار هم که بودم و رفتم کل دفتر تلفن خودم و شرکت رو زیر و رو کردم تا شماره رو یافتم! ترخیص کار گمرک آستارا که سیصد سال پیش 2 بار باهاش کار کردیم و شماره من رو داشته و ظاهرا" برا همه عکس رو فرستاده! ملت همه شماره هاشونو نگه میدارن؟ من 2 روز با یکی کار نداشته باشم فوری شماره ش رو پاک میکنم! حالا مانیسا دختره یا پسر؟ 

حس مادرانه درونی!

چند وقت پیش رفته بودیم جایی که دیدی یه دختر بچه هم سن و هم قد تو، یه پسر بچه کوچکتر از خودش که احتمالا" برادرش بود رو بغل کرده بود و داشتن میرفتن. همچین با حسرت نگاهش کردی و گفتی کاشکی منم یه داداش کوچیک داشتم و اینطوری بغلش میکردم. بابایی دلم رو که کباب کردی که!

بهار من و تابستان تو

دختره چند روزه بی صبرانه منتظر تابستونه. همهش میپرسه چند تا بخوابیم میشه تابستون؟ چرا؟ چون عاشق میوه های تابستونه و وقتی بهش میگم میوه های تابستونی الانم هست، میگه انگور سبز که نیست الان. و من  غصه دار رفتن بهار و اومدن تابستونم. لابد چون توت فرنگی عزیز دل ، عزم سفر میکنه و شبا و روزای داغ تابستون طاقتم رو طاق! آی دختره ی متولد تابستون! توت فرنگی بابا! دوستت دارم.

۱۳۹۳/۰۳/۲۵

از حاتم طایی کریمتر!

دیشب خواب دیدم رفتیم چلوکبابی شرف الاسلام! یه قرار وبلاگی به میزبانی من بود. همه هم بودن! اعصابم خورد بود که چرا من همه رو مهمون کردم. خوب چی می شد هرکی دنگ خودش رو میداد؟! صبح پاشدم و به ذهنم رسید که شماره کارت بدم تا پولهاتون رو به کارتم بریزید و اینطوری بی حساب بشیم!!! 

۱۳۹۳/۰۳/۲۴

دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد!

هر کی هر دردی داره میگه این بدترین درده. اکثرا" هم میخوان بگن درد بدیه میگن مثل درد زایمان! یکی درد دندون رو میگه. یکی گوش درد رو میگه و یکی درد کلیه رو. حالا من از دیشب درد خفیف دندون داشتم که الان به اوجش رسیده و امونم رو بریده. جیگرش رو هم ندارم که برم دندونپزشکی ! من از دکترا میترسم! انقدر زیاده دردش که زده به گوشم. 

۱۳۹۳/۰۳/۲۱

همسایه ها یاری کنید!

شماها با چی میاید توی فیسبوک و بلاگر و هزاران سایت دیگه؟! امروز نه فری گیت کار میکنه و نه هات اسپات و نه سایفون! زکاتش رو نمیخواید بدید؟ برادر مومنتون!!! شب سر بی فیلتر شکن زمین بذاره و شما برا خودتون توی سایتای ممنوعه بچرخید؟! حاشا به سخاوتتون!

۱۳۹۳/۰۳/۲۰

نون به نرخ روز خوری

شبا شبکه نسیم یه برنامه داره به اسم عینک آفتابی یا یه همچه چیزی. مجریش هم رضا رشیدپوره. همین آقایی که توی فیس بوک تا همین چند وقت پیش داشت به سیمای میلی و ضرغامی و اعوان و انصارشون قحش می داد . چرا؟ چون ممنوع التصویر بود یه مدت! یه مطلب نوشته بود که ضرغامی اگه التماسم هم بکنی نمیام توی اون تلویزیونی که تو باشی و فلان و بهمان ! حالا شبا هر شب برنامه داره و دیگه چیزی نمینویسه! از این جمله زیادن که چون تریبون و قدرت و صندلی و امکانات رو ازشون میگیرن ، میشن مبارز و مخالف و سمبل مقاومت! از این جمله س محمد نوریزاد و خیلیای دیگه

۱۳۹۳/۰۳/۱۹

خدا رحم کنه!

دوباره بیکار شدم و افتادم به فیس بوک تکونی!! 

کارمندای دو روزه

اینجا یه روز در میون کارمند جدید میگیرن و 4 روز بعدش هم بیرونش میکنن یا شرایطی فراهم میکنن که طرف بذاره بره. اون همکاری بود که گفتم جلوی من نشسته و آه و خمیازه میکشه، از بعد از تعطیلات گذشته دیگه بنا شده نیاد و نیومده. زمزمه این هم هست که امروز یا فردا این حسابدار جدیدمون هم بهش بگن دیگه نیاد. دوباره کار خرید و سر و کله زدن با فروشنده ها و طراحی لیبل و بسته بندی جدید گردن من میفته و لابد از پس فردا هم جوابگویی به طلبکارا هم اضافه میشه. از بس که بقیه اینجا اصلا" کاری به هیچی ندارن و سر ساعت 4 میذارن میرن و براشون هیچی مهم نیست! ای خدا به دادم برس!

۱۳۹۳/۰۳/۱۸

آدمای در سایه

چه یهو آدما گم و گور میشن و هیچ اثر و ردی ازشون نمیمونه

ناز نکن ناز نکن!

دیشب خواب دیدم حسن شماعی زاده اومده ایران و کنسرت داده. منم رفتم کنسرتش ! کنسرتش توی مصلا بود و خیلی هم شلوغ! منم با دادو فریاد ازش " دیشب دل من هوس رطب کرده" رو خواستم که بخونه. صبح که از خواب پا شدم داشتم برا خودم زمزمه میکردم! آخ آخ یاد عشوه هاش میفتم حالم خراب میشه! کاش امشب لیلا فروهر کنسرت بذاره!!

ذکر این روزها

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُكَ وَ اسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُكَ وَ أَقْبِلْ عَلَيَّ إِذَا نَاجَيْتُكَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْكَ وَ وَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُسْتَكِينا لَكَ مُتَضَرِّعا إِلَيْكَ رَاجِيا لِمَا لَدَيْكَ ثَوَابِي

آخ از " فقد هربت الیک و وقفت بین یدیک"....میگه از همه فرار کردم و اومدم بغل خودت. بین دستات همون بغل خودمون....خدایا بغلمون کن

۱۳۹۳/۰۳/۱۷

بادهای حادثه

اما طوفان دیروز.. از صبح زهرا گیر داده بود بریم پارک یا برج میلاد . منم چون طبق معمول حوصله بیرون رفتن نداشتم سعی کردم بپیچونمش. عصر که شد اخبار گفت تا یک ساعت دیگه طوفان میرسه تهران. منم به همین بهونه گفتم بیا بریم یکساعت توی حیات بازی کن. یک ربع که بازی کرد طوفان شروع شد. از دوچرخه پیاده شد و دوید سمت ساختمون و منم دوچرخه به دست دنبالش داد میزدم که وایسا. وسط محوطه که رسید باد داشت بلندش میکرد. واقعا" داشت با خودش میبردش. من قلبم توی دهنم بود. یه لحظه نفهمیدم چی شد. چند بار باد زدش زمین و روی زمین داشت میغلتید. ترسیده بود و میدوید و میخورد زمین. از پله ها هم افتاد روی زمین و از ترس بلند شد و دوید. خدا میدونه به هردومون چی گذشت. دیشب چه کابوسهایی دیدم. واقعا" داشت باد میبردش. هنوز باورم نمیشه این بچه انقدر سبک وزن باشه. چه روز و شبی بود...

یاد مرگ!

اون طوفان روز اول که اومد، من شانس آوردم که ماشینم رو نیاورده بودم. همکارم طفلک ماشینش داغون شد. این صفحات بزرگ فلزی از پشت بوم یکی از خونه ها کنده شد و خورد به ماشینش و داغون کرد ماشین رو. وسط طوفان رفتم بهش بگم که زودی ماشین رو از اونجا بردار که یه صفحه بزرگ آهنی از آسمون افتاد و خورد کنار پام. بادش رو روی صورتم حس کردم. 4 سانت اینطرف تر خورده بود گردنم رو زده بود! هنوز یادش میفتم بدنم یخ میکنه! حالا بگید چقدر یاد مرگی!

۱۳۹۳/۰۳/۱۲

همکار خستگی ناپذیر!

نشسته روبروی من یا داره آه از ته دل میکشه یا خمیازه!!! در مابقی اوغات هم داره چت میکنه و مدل لباس و مدل مو نگاه میکنه! 

بمیرید قبل از آنکه بمیرانندتان!

چند شب پیش خوابی دیدم که فکر کنم اجلم نزدیکه. داشتم فکر میکردم اگه شب خوابیدم و صبح بیدار نشدم، به چند نفر مدیونم؟ اوضاعم چطوره؟ دیدم اوضاع خیلی خرابه. شروع کردم به صاف کردن حسابهام. فعلا" حسابهای مادی! سخت ترین قسمتش دیون معنویه. غیبت چند نفرو کردم؟ به چند نفر تهمت زدم؟ آبروی چند نفرو بردم؟ دل چند نفرو شکوندم؟ چند نفر رو قضاوت خلاف کردم؟ چقدر حق و ناحق کردم؟ چقدر سخته تسویه معنوی کردن با افرادی که شاید دیگه نباشن حتی!

مشاوره رایگان!

از صبح داره با خانمش پچ پچ صحبت میکنه و گاهی با دعوا و گاهی با التماس . تموم که شده هی آه میکشه و توی خودشه. الان اومده میگه دیشب متوجه شدم که دخترم که دانشجوئه داره با یکی که حدس میزنم پسره صحبت میکنه. از هرچی میترسیدم سرم اومد. میگم والا شما خودت خیلی پخته تر و باتجربه تر از اینی که من بخوام بگم بهت. ولی دو راه داری. یا بهش سخت بگیری که بترسه و یه مدت تموم کنه از ترس و دوباره قایمکی شروع کنه. یا اینکه دوست باشی باهاش و ببینی طرف کیه و رابطه رو آشکار کنی و حداقل ببینی طرف مناسب دخترت هست یا نه. 

۱۳۹۳/۰۳/۱۱

منفی بی نهایت

در دنیایی زندگی میکنیم که وجدان و اخلاق و شرف و جوانمردی و انسانیت و شرف و شرف و شرف به راحتی زیر پا گذاشته میشه صرفا" به خاطر اینکه دنیا 2 روزی بر مدار ما بچرخه و حریف به هر بهایی زمین بخوره. کاش ادعای پیروی از آیین جوانمردی و فتوتمون یقه! فلک رو جر نمیداد! 

۱۳۹۳/۰۳/۱۰

تیری در تاریکی!

زنگ زده به شماره شرکت که شما با ماشین من تصادف کردی و شماره ت رو گذاشتی زیر برف پاک کن. خسارت ماشین شده 650 تومن! میگم عزیز جان اشتباه گرفتی. میگم اینجا شرکته. کی شماره گذاشته؟ چه شماره ای؟ چه اسمی؟ میگه نمیدونم، فقط شماره گذاشته. از بچه ها پرسیدم کسی خبری نداشت. میگم به هر حال اشتباه گرفتید یا شماره رو اشتباه گذاشتن. میگه پدرتون رو در میارم. تا قرون آخر خسارت رو میگیرم. همکارم گوشی رو گرفته میگه عزیز جان بیا خسارت بگیر نوش جونت ولی جان عزیزت برو قرصت رو عوض کن یا دکترت رو!

بنازم به این شهامت!

برای اولین بار در عمر دوران کاری ، از طریق وایبر گزارش کار حسابدارمون رو به ارباب دادم. و گفتم که اندازه یه نخود به درد نمیخوره و نمیتونی روش حساب کنی. گفت میدونستم و منتظر بودم برگردم و عذرش رو بخوام. خدای من شاهده که قصدم زیراب زنی نبود. با این حقوقی که این شاهزاده دریافت داره میکنه داره خیانت میکنه به این شرکت. خدا میدونه کی گندش در میاد. یه مورد از اشتباهاتش این بود که حقوق یه نفر رو 400 تومن کمتر واریز کرده بود. بهش که گفتم گفت باشه طلب ماه بعدش! عصبانی شدم گفتم شما مطمئنی تا ماه دیگه زنده ای که میذاری به حساب ماه بعد؟ خوب همین الان بهش بده. برداشته روی یه کاغذ 3 سانتی نوشته 400 تومن طلب داره. فکر میکنی ماه بعد میتونه این کاغذ رو پیدا کنه یا اصلا" براش مهمه؟ 3 مرد واریزی داشته به حساب یه شرکت و 2 موردش اشتباه واریز کرده. 

قصه غصه ها

نه! نباید گذاشت دل آدم از غصه بترکه. نباید گذاشت...

۱۳۹۳/۰۳/۰۷

خوابهای عجیب

چند وقتیه خوابهای عجیب میبینم. نمیدونم رویای صادقه س یا نه. هم در مورد خودم و هم در مورد چند نفر دیگه. برای خودم این بوده که چیزی رو که خواب دیدم چند شب قبل با اینکه فراموش کرده بودم اصلا" چند روز بعد همون صحنه برام تکرار شده و همون حرفایی که توی خواب بوده رو تکرار کردم. آدم میترسه خوب!

ادامه داستان دندان پزشکی

دو شنبه بعد از ظهر نوبت داشت برای دندوناش. من از صبح استرس داشتم که حتی جرات نمیکردم تماس بگیرم با لیلا. دخترم خیلی خانوم بوده و کولی بازی در نیاورده. فعلا" دو تا از دندوناش رو پر کرده و وقت بعدی برای شنبه س که 2 تا دندون دیگه رو هم پرکنه. یه وقت دیگه میمونه لابد برای عصب کشی. امان از عصب کشی! ولی دکتر و منشی خیلی خوب بودن و مهربون بودن و جایزه بهش دادن. منشی اول زهرا رو میبره توی اتاق و وسیله ها و اینا رو نشونش میده و باعث میشه ترسش بریزه. چقدر دکتر با دکتر فرق داره

۱۳۹۳/۰۲/۳۱

استرس دندون پزشکی

دختره امروز نوبت دندون پزشکی داره. ترمیم پوسیدگی چند تا دندون و عصب کشی. مادر و دختر و بابا استرس دارن! مادر که فکر کنم استرسش بیشتره و دیشب کلا" نخوابیده!بابا با این سن از عصب کشی میترسه و دلش از حالا کبابه برا دختر. خدا امروز رو هم بخیر کنه.

۱۳۹۳/۰۲/۳۰

جامعه دزد پرور

خانمه زنگ زده که بیا از ما کانتینر بگیر. بعدش میگه از هر کانتینر 100 دلار پورسانت برات کنار میذاریم. میگم با یه جا کار میکنم که 150 دلار پورسانت میده!!! من و من میکنه و میگه شما چند تا کانتینر بگیر بعدش قول میدم راضیت کنیم. یعنی یکی نخواد دزدی کنه هم اینا دست از سرش بر نمیدارن و دزدش میکنن! چه دنیای ترسناکی شده

وجدان کاری

دیروز رفتم خون بدم. قبلا" دکتر قبلش معاینه میکرد و فشار خون میگرفت و وزن میکرد و کلی سوال میپرسید که آیا میتونیم خون بدیم یا نه. دیشب که رفتم ، خواستم استینم رو بالا بزنم برا فشار گرفتن. دکتره گفت بیخیال! بعدم اصلا" هیچ سوالی نپرسید و گفت برو خون بده. خودش همه چی رو اوکی زده بود. دکتر هم دکترای قدیم! اصلا" نپرسید رفتار پرخطر جنسی داشتی یا نه که من جواب بدم یعنی با یوزپلنگ؟! این بار حسرتش موند به دلم!!! اصلا" برای همین رفته بودم!

حق با مشتری ست؟!

خانمه زنگ زده با داد و بیداد که من تازه از امریکا اومدم و یه بسته محصولتون رو خریدم و دندونی که تازه 15 میلیون داده بودم برا لمینیت شکسته! شوهرم هم یه مسئول خیلی مهم دولتیه که نمیتونم اسمش رو بهتون بگم. من مشتری همیشگی محصولتون بودم ولی الان میخوام برم شکایت کنم. بعد مدیر فروشمون براش یکساعت توضیح داده که داخل خرما رو که نمیشه بازرسی کنیم. شما باید حواستون می بود و تقصیر ما نیست. خانمه برگشته میگه نه شما باید روش مینوشتید که ممکنه دندونتون بشکنه.( فکر کرده اینجا امریکاس!) مدیر فروشمون میگه خانم من وقتی باردار بود سیب خورد و دو تا دندونش توی سیب جا موند!!!!! خانمه قانع شد و رفت در افق محو بشه!

۱۳۹۳/۰۲/۲۸

پزشک یا طبیب؟

دیروز زهرا رو لیلا برده بود دندونپزشک کودکان. ظاهرا" یه مقدار پوسیدگی دندون داشت. خوب یه چیز طبیعیه که بچه با این سن بترسه . اونم با توجه به اینکه پدربزرگش چند روز پیشا جراحی دندون داشت و یه کم اخ و ناله کرده بود. زهرا هم همه ش توی ذهنش از دندونپزشکی جراحی و آمپول و کشیدن دندون بود. ظاهرا" وقتی خانم دکتر متخصص کودکان داشته دندوناش رو نگاه میکرده ، زهرا هم بغض کرده و گریه ش گرفته. انقدر هم که مظلومه دخترم و فقط اشک میریزه و اهل کولی بازی نیست. اونوقت خانم دکتر گاو بی شعور ( بله دقیقا" گاو بی شعور) که تخصصش برای ک.دکانه و باید بلد باشه چطور با یه بچه حرف بزنه، برگشته گفته اگه گریه کنی مامانت رو از اتاق بیرون میکنم و بهت آمپول میزنم!!! اگه من بودم که دست دخترم رو میگرفتم و از مطب بیرون میومدم و میگفتم خاک بر سرت با اون اخلاق مزخرفت ! تا شب دخترم بغض بود و بی حال. 

۱۳۹۳/۰۲/۲۵

281

سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند

280

یکی دو روز پیش یکی از بچه ها تماس گرفت که فلانی خبری شده؟ چرا انقدر ناراحتی؟ خانمت خوبه؟ دخترت خوبه؟ چند روزه توی فیسبوک ناله میکنی زیاد! گفتم نه بابا دارم خودم رو لوس میکنم. گفت خدا رو شکر. منم گفتم خدا رو شکر!  

۱۳۹۳/۰۲/۱۶

279

یه سری توی واتس اپ جوک برام فرستاده بودن. بعد یکی برام پیغام گذاشته بود چقدر کم کاری؟ منم میخواستم کم کاری رو جبران کنم برداشتم هرچی جوک داشتم رو براش فرستادم. نگو اشتباهی برای یکی فرستادم که ای وای بر من! ای وای بر من! یعنی کن فیکونم الان! یعنی دلم آشوبه! یعنی اوه اوه بدبخت شدم!

۱۳۹۳/۰۲/۱۱

277

چند ساله مد شده اولین شب جمعه ماه رجب که لیلة الرغائبه رو شب آرزوها معنی و ترجمه میکنن. فکر کنم اولین بار مجری برنامه کوله پشتی سابق ( آقای ف. ح) باشه. نمیدونم دقیقا" این رو از کجاش درآورده ولی این نیست. معنی این شب این نیست. اگه بخوای خیلی عرفانی و فلسفی به قضیه نگاه کنی، هر شب میتونه شب ارزوها باشه. ولی جون مادرتون از خودتون چیز در نیارید. با تشکر!

276

از یه بنده خدایی خواهش کرده بودم که یه کاری رو لطف کنه و برام انجام بده. مدتها گذشت و خبری نشد ازش. منم کارم رو بیخیال شدم و خودم با بدبختی انجامش دادم. حالا اون کارش به من گیره و از من کمک میخواد. دلم میگه احترام و لطف برای دیگرانی که صنمی باهاشون نداریم باید دوطرفه باشه . راستش عقلم هم همینو میگه! منم بی خیالش شدم. آدم خودش به داد دل خودش نرسه و خنکش نکنه، میخوای دیگران به دادش برسن؟ 

275

دلم میخواد برم نمایشگاه کتاب. نه فرصتش رو دارم و نه دنبال کتاب خاصیم. فقط دلم میخواد غرفه ها رو نگاه کنم و کتابها رو ورق بزنم. وسط هفته که امکانش نیست و آخر هفته هم انقدر شلوغه و ملت پیک نیم میان که آدم از خیرش میگذره. مکان نمایشگاه هم خیلی مزخرفه البته

۱۳۹۳/۰۲/۱۰

274

نمیدونم توی ناله ها و غرهام گفته بودم که شبها خیلی بد میخوابم یا نه؟ به هر حال شبها به شدت بد میخوابم. انقدر اینور و اونور میفتم تا بیهوش بشم. با اینکه خیلی خسته هستم شبا ولی ضعف رفتن پا دلیل بد خوابیدنمه. آزمایش خون که داده بودم دکتر گفته بود کمبود آهن دارم ( با وجود غلظت خون بسیار بالا). تا اینکه پریشب توی رادیو دکتر فلان داشت میگفت که سندرم پای بی قرار به علت کمبود آهنه و در افرادی مشاهده میشه که آهن بدنشون کمه. الان اینا رو چرا گفتم؟ چون ترکیب جالب و قشنگیه " پای بی قرار"!!! مثل "دل بی قرار"! دل بی قرار لالای لای! اومده بهار لالای لای!!!!

273

قانون بقای مریضی در منزل ما : مریضی از بین نمیرود بلکه از دختر به مادر و از مادر به پدر منتقل شده و در نهایت دوباره به دختر منتقل می شود! و این سیکل همچنان ادامه دارد.

۱۳۹۳/۰۲/۰۸

272

عرض به خدمتتون که بنا بود بریم مکه. همین پنجشنبه شب گذشته. همه چی آماده و کارهای شرکت رو به سرانجام رسوندم و همه چی رو ریختم روی لپتاپ که با خودم ببرم و از اونجا هندلینگ!!! کنم کارها رو! برای بچه ها و کسایی که باهاشون کار داشتم وایبر و واتس اپ نصب کردم که اونجا کاری روی زمین نمونه ( مردیم از وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری!) . چهارشنبه زهرا مریض شد و بیمارستان بستری شد و سفرمون کنسل شد. به همین راحتی! یه وقتا با گوشت و پوست و خونت میرسی به این جمله امیرالمومنین روحی فداه که " عرفت الله بفسخ العزائم" ( خدا رو در فسخ تصمیمها شناختم).

۱۳۹۳/۰۲/۰۴

271

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟
این برای دومین بار! به همین راحتی!

۱۳۹۳/۰۲/۰۲

270

امروز برابر با 22 آپریل و 22 جمادی الثانی و 2/2 شمسی می باشد! خدایا این خوشیا رو از ما نگیر!

۱۳۹۳/۰۲/۰۱

269

زدم یه خونه تکونی اساسی فیسبوکی کردم. فکر کنم 27 نفر رو آنفرند کردم! یه سری رو هم هنوز ناامید نشدم ازشون. به امید اینکه رودروایسی رو در بقیه امور هم کنار بذارم!

268

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند.

267

چند روز پیش رفتم آزمایش دادم و قندم نمیدونم 96 یا 97 بود که حد مجازش 100ه. مثلا" خیر سرم صبح ها چایی شیرین نمیخورم و بعد از صبحانه فقط چای و خرما میخورم. الان همکارم رفته یه جعبه نون خامه ای و رولت خریده آورده گذاشته اینجا! یعنی چون قندم لب مرزه نخورم؟ عقل چی میگه؟ دل چی میگه؟ ما هم که اهل دل! 2 تا خوردم به نیت شفا!!! تا عصر هم خدا بزرگه. کی مرده و کی زنده! یهو دیدی تا عصر 6 تاشو خوردم! خورده بمیرم بهتر از اینه که نخورده بمیرم!

۱۳۹۳/۰۱/۳۱

266

ما آقایون همیشه باید یادمون باشه که زندگی مون رو مدیون همسرامون هستیم. اگه اونا نبودن قطعا" سالها پیش از خوشی مرده بودیم!!! بدینوسیله روز مادر و مادر زن و زن هم مبارک .

۱۳۹۳/۰۱/۳۰

265

دیروز بهش میگم میخوام برا تو و زهرا میوه پوست بگیرم.خیار دوس دارید یا سیب؟ میگه من خیار دوس ندارم. خیاراش گل پونه ایه!!!!میگم چیه؟ میگه گل پونه ای! میگه مامان جون گفتن خیاراش گل پونه ایه مزه نداره!!! بله! منظورش همون گلخونه ایه! صبا هستن 8 ساله!

۱۳۹۳/۰۱/۲۷

261

ماکارونیش رو خورده و دلش پر میزنه برا یه نون خامه ای بزرگ یا رولت یا همچه چیزی. اقلن چیز کیک! چرا به ما سختی کار نمیدن؟! اینا مشکلات زندگیه!

۱۳۹۳/۰۱/۲۶

260

جمله آخر رو بگم و منبر رو واگذار کنم! اونم اینکه تاثیر لقمه حرام در زندگی بسیار زیاده. آدم رو به جایی می رسونه که چشمش رو روی حقیقت میبنده و دست رو برای هر جنایتی باز میذاره. بترسیم از اینکه لقمه حروم سر سفره مون ببریم. آدم رو تبدیل به هیولا میکنه

259

جان پس از عمری دویدن لحظه‌ای آسوده بود
عقل سر پیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل روبرو شد؛ صبح دلتنگی به خیر
عقل برمی‌گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی می‌نشاند
دل پریشان بود...دل خون بود...دل فرسوده بود...


(فاضل نظری)

258

یه مدیر مالی اومده اینجا که بازنشسته س. بعد بعضیا عادت دارن که اول کار میخ رو محکم بکوبن که همه حساب ببرن ازشون. اینجا هم همه جلوش گارد گرفتن و نمیخوان بازیش بدن. این وسط من تحویلش میگیرم و اطلاعات میدم بهش و چون خیلی از کار من سر در نمیاره و هر سوالی رو میپرسه میگن از فلانی بپرس و اون مسئولشه!( بله من اینجا مسئول همه چیز هستم. حتی وقتی یخچال هم خراب میشه به من میگن که تو زنگ بزن و انگار من صاحب شرکتم به نوعی!). حالا امروز اومده میگه آقای فلانی بی زحمت برا من 3 تا دسته صندلی و یه اسکنر و یه یو پی اس و چند تا چیز دیگه سفارش بده. گفتم باشه! بابا بذار یه هفته بیایی ببینی اصلا" دوست داری اینجا کار کنی. بعد هم ما یخچال شرکتمون خراب میشه 38 روز طول میکشه تا بگیم یارو بیاد درستش کنه. دلت خوشه ها.

257

یهو هم نگاه میکنی و میبینی که "آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید" و تو غرق دلبستگی و وابستگی هستی

256

امروز صبح خانمه میخواست ماشین پارک کنه . یه جای نسبتا" وسیع هم بود. عقب عقب اومد تا خورد به تیر چراغ برق و سپرش شکست. از حولش یا نمیدونم چی اومد جلو و کوبوند به ماشینی که کنار کوچه پارک بود! بعدم خیلی ریلکس فرار کرد!!! شماره ماشینش رو برداشتم و دادم به آقایی که بعدا" اومد و هاج و واج اشت نگاه میکرد که چه بلایی سر ماشینش اومده! فرار کردنش جالب بود برام! خانمه رو هم بارها دیدم توی کوچه. کارمند بانکه! برم اخاذی کنم ازش!

255

دلش تبلت ارزان ولی خوب میخواهد! دلش می سوزد که چرا از آلمان با وجود قیمت بسیار عالی نخرید. 

254

نمیدونم چه مرضیه که الکی لیست فرندای فیسبوک و غیره و ذلک رو زیاد میکنیم وقتی ربطی به هم نداریم و اصلا" سلام و علیک دورادور هم نداریم و زندگی ما دخلی به اونا نداره و زندگی اونا دخلی به ما؟ بزنم دو سوم فرند لیست رو حذف کنم و دلم رو خوش کنم لااقل کسایی توی لیستم هستن که ربطی به زندگی من دارن و خوشی اونا خوشی من و غم اونا غم منه ( و برعکس). والا به خدا

253

... آری شود، ولیک به خون جگر شود...

۱۳۹۳/۰۱/۲۵

252

رفته از اتاق رئیسش 3 تا شیرینی خوشمزه بلند کرده و توی کشوش قایم کرده سر فرصت بخوره. بعد یادش رفته! الان رفته پیش رئیسش که یه چیزی بگه یهو جعبه شیرینی رو دیده روی میز. نیشش تا بناگوش باز شده و برگشته سر میزش یکی از شیرینیها رو چپونده تو حلقش!! خوشیهای زندگی مگه چیه؟ همیناس والا!

251

دلش کباب ترش اون رستوران خوشگله رو میخواد. دلش شیشلیک میخواد. دلش ماست و بادمجون میخواهد. دلش نون زیر کباب میخواد. دلش شکمبارگی می خواد!

250

دیدی گفتم این درسته که" از دل برود هر آنکه از دیده رود"؟ دیدی حق داشتم؟

249

این همه ترسو بودن و گریزان از دعوای دیگران و استرس گرفتن از تنشها هم خوب نیست. آدم باید یه کم پوست کلفت باشه!

248

نمیدونم مقصر این وضع کیه ولی اوضاع خوبی نیست توی شرکت. اینکه هر چند روز یک بار یکی میاد و بعد از چند ماه میره. من از سال 81 اینجا هستم و تا الان 10 تا حسابدار عوض کردیم و برای قسمتهای دیگه شرکت هم چند وقت یه بار همین بساطه. مشکل دو طرفه س. هم از طرف رئیس ما که شاید توقعش بعضی جاها از یکی که تازه اومده و کار بلد نیست زیاده و گاهی اخلاقش تنده و هم از طرف کارمندا که نازک تر از گل نمیشه بهشون گفت و با کمترین ناملایمی ، صحنه رو خالی میکنن و جاشون رو عوض میکنن. یا من زیادی پوست کلفتم که یک جا موندم!

۱۳۹۳/۰۱/۲۰

247

من اصولا" سعی میکنم جایی دستشویی نرم!! یعنی برنامه !! رو طوری تنظیم میکنم که احتیاج به دستشویی نداشته باشم. جز خونه خودمون و خونه مامانم اینا. شرکت هم دیگه چاره ای نیست. برام کابوسه که بیرون ( پارک یا خیابون یا پاساژ و ...) برم دستشویی. مسافرت هم که میریم، سعی میکنم کم بخورم که مجبور نشم برم دستشویی. یه وقتایی شب خواب میبینم که رفتم یه جا دستشویی و مثلا" خراب بوده یا از سقف چکه میکرده یا این چیزا. بعد صبح که از خواب بیدار میشم تا شب حالم گرفته س!!! اینم از دغدغه بزرگ زندگی من!

246

جونم به این هوا! مستی سرخوده!

245

مردک ابله! صبح همچین خوابالو و اخمالو نشسته بودم پشت میزم که موبایلم زنگ زد. یکی از پشت خط همچین جدی گفت آقای فلان؟ گفتم بفرمایید. گفت چرا برای یارانه ثبت نام کردید؟ شما که منزل مسکونی و ماشین و درآمد بالا دارید؟ گفتم چی؟ کی؟ یارانه؟ ثبت نام؟ من کی ثبت نام کردم؟ گفت به نام شما ثبت شده. همچین هم جدی داشتم جوابش رو میدادم و فکر میکردم این چی داره میگه؟ نکنه کسی جای من ثبت نام کرده و اینا. گفتم من ثبت نام نکردم ولی. لابد اشتباه شده. میگه ثبت نام نکردید؟ میگم نه. میگه پس قبول دارید که وضع مالی تون خوبه؟ موندم چی بگم بهش. میگه پس لطفا" 2 تومن تا اخر اردیبهشت به من بده! من خنگ رو بگو که صداش رو تشخیص ندادم و داشتم جوابش رو میدادم! 

۱۳۹۳/۰۱/۱۹

244

هیچکی نبود اینجا. یه لحظه از توی کشوی میزم یه گز درآوردم بخورم. 15 نفر اومدن بالا سرم! کوفتم شد یه دونه گزی که داشتم. مزه ش رفت! خماریش پرید! لامصبا!

243

هیچوقت فصل بهار انقدر روی من تاثیر نداشت. این چند وقته ساعت 3 عصر به بعد شروع میکنم به خمیازه کشیدن. انقدر خمیازه میکشم که فکم درد میگیره! هرچی هم میخورم فایده نداره. راهش اینه که برم اون اتاق بگیرم بخوابم. چرا آدما باید توی این فصل بیان سر کار؟ این حقوق بشر چه غلطی میکنه پس؟

242

دارم کتاب میخونم، اومده پیشم دراز کشیده با یه حسرتی میگه ای کاش خدا از دل مامان یه خواهر برام میاورد. بوسش میکنم میگم خواهر دوس داری یا برادر؟ میگه خواهر. میگم چرا؟ میگه خوب با هم بازی میکنیم. مثل فلانی که خواهر داره. میگم برادر دوس نداری؟ میگه چرا برادرم خوبه. مثل فلانی که برادر داره. میگم بابا خوب به خدا بگو خدایا هرچی خودت صلاح میدونی بهم بده. میگه گفتم به خدا! میپرم بغلش میکنم و بوسش میکنم و میگم مامان میشه خواهرت و منم که داداشتم! 

241

نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نيست


۱۳۹۳/۰۱/۱۷

239

باز هم وایبر! ( مثل این بی جنبه ها!): من رو عضو گروهی کردن که اصلا" نمیشناسمشون. فکر کنم شماره من رو اشتباهی وارد کردن. جوک و عکس دارن میفرستن که خیلی بی نمک و یخه. از این عکسای گنجشک و کلاغ و الاغ! گروه رو ترک کردم و بعد از 5 دقیقه مجددا" من رو عضو کردن. آدم مهم بودن این دردسرها رو هم داره! جالبه که هیچکی با هیچکی حرف نمیزنه و کاری نداره. هرکی میاد عکس و جوک خودش رو میذاره و میره!

238

توی وایبر بخوایم عکس بذاریم کجا و چطوریاس؟ ملت عکسای چیتان پیتان گذاشتن و ما بدون عکس!

237

یه تصمیم هم میتونه این باشه که سعی کنم موقع رانندگی فحش و فضیحت ندم به کسی. البته سلسله مراتب داره این تصمیم. در مرحله اول باید تمرین کنم که فحش تا پشت زبون بیاد ولی از دهن خارج نشه. انشاء الله با ممارست برسم به جایی که حتی به ذهنم هم نیاد. فوقش لبخند بزنم. البته حالا نه اینکه فحش ناجور میدادم. نهایتش گوساله و توله سگ بود!! سعی کنم همینها رو هم به کار نبرم. فحش دل رو تیره میکنه

236

توی فیسبوک یه بنده خدایی مسیج داده بود که من دارم از خارج دور میام. هفته دوم عید میام و تا یه هفته درگیر دید و بازدیدم. هفته بعدش جور کن همو ببینیم و گپ بزنیم! شماره ش رو هم گذاشته و شماره من رو هم گرفته. منم که کلا" آداب معاشرت اجتماعیم در حد بچه فامیل دوره! استرس گرفتم که یعنی چیکار داره؟ من تاحالا باهاش حتی چت هم نکردم. حتی عکسای هم رو لایک هم نمیکنیم. حتی نمیدونم چی کار میکنه و کلا" برام خیلی مبهم و علامت سواله! برم موبایلم رو از دسترس خارج کنم!

235

میخوام سال جدیدیه با همه اونهایی که من ازشون بریدم و مقصر بودم و ازم دلخورن ، رفع کدورت کنم. برم ماچشون کنم و بگم به خدا دنیا ارزش این حرفا رو نداره. "بگذر ز من ای نازنین" و این حرفا! برم توی دفتر تلفنم ببینم کیا هستن که قطع رابطه کردم باهاشون! 

234

یکی ازمون طلب داشت ، شب عید تو منطقه ایرانشهر کشتنش( آره کشتنش! بستنش به رگبار. به راحتی اب خوردن لابد). یکی هم ما ازش طلب داشتیم، امروز از دنیا رفت. عرض نکردم به مویی بندیم؟ 

۱۳۹۳/۰۱/۱۱

233

زندگی و حال خوب و خوشبختی و سلامتی به مویی بنده. در طرفة العینی میشه از بهشت به جهنم وارد بشی یا از جهنم به بهشت . قدر لحظه ها رو بدونیم... 

۱۳۹۳/۰۱/۱۰

232

حالم این روزا حالِ خوبی نیست
 شکل حالِ عقاب، بی‌پرواز
شکلِ حالِ «ژوکوند»، بی‌لبخند
 مثل احوالِ تار بی‌«شهناز»...

231

از صبح نشستم و دارم آرشیو وبلاگ دخترک رو میخونم. هم خودش رو و هم کامنتاش رو. چه احساسات متفاوت و خوبی داشتم. انقدر حوصله داشتم که تقریبا" همه لحظاتش رو ثبت کردم. الان دیگه از اون حوصله ها نیست. اگه خیلی ازش فیلم و عکس نگرفتیم، به جاش لحظات بزرگ شدنش رو ثبت کردم.

۱۳۹۳/۰۱/۰۹

230

هنوز به روال عادی زندگی برنگشتم. هنوز شبها ساعت 1:30-1 میخوابم. هنوز صبح ها ساعت 7:45 از خونه بیرون میزنم و 8 میرسم شرکت! هنوز ظهرها ناهار میام خونه. هنوز توی سررسیدم ننوشتم. هنوز دلم شام و ناهار پختنی میخواد! ای وای از هفته آینده که یهو روال سابق میکوبه خودش رو توی صورتم! 

229

یاد بگیرد که هر سوالی را از هر کسی نپرسد. حتی احوال دیگران را!

228

در عنفوان جوانی دچار پیرچشمی شدم. یعنی باید قبول کنم که باید برم دکتر و عینک بگیرم! چند وقتیه که نمیتونم مطالعه کنم و همه چی رو تار میبینم. یعنی باید موبایل رو یک متر دورتر بگیرم تا بتونم اس ام اس ها رو بخونم. یا کتاب رو باید دور بگیرم تا بتونم بخونم و از نزدیک نمیبینم. پیرشدیم رفت!

227

دیروز رفته بودیم کاخ موزه گلستان. یه آقایی کنار من داشت میومد که داشت به همراهش میگفت این شاه های فلان فلان شده پدر مملکت رئ درآوردن . اونوقت ملت اومدن چی چی ببینن؟ دیدن داره؟! فکر کنم دوز داروش رو باید عوض کنه طفلک!

۱۳۹۳/۰۱/۰۷

226

همراه اول 2 هزار تومن عیدانه داد که تا 13 فروردین معتبره. منم گفتم بهترین فرصته که تماس بگیرم و تبریک عید بگم. لیست کنتکتای موبایلم رو نگاه کردم و دیدم ای داد بی داد! حالا کسی نیست که بهش زنگ بزنی و عید تبریک بگی. سال به سال این لیست داره کوچیکتر میشه که! حالا که وایبر و مکالمه رایگان داری، کسی رو نداری که بهش زنگ بزنی!

225

درسته که موبایلم نوکیاس و وایبر نمیشه روش نصب کرد. درسته که هرچی میکشیم از بی امکاناتیه! ولی با کشفیات لیلا متوجه شدم که میشه روس دسکتاپ هم نصب کرد. منم الان یک عدد وایبر روی سیستم شرکت نصب کردم و از صبح با چندین نفر تماس گرفتم و تبریک عید گفتم!!! 

۱۳۹۳/۰۱/۰۵

222

سررسید جدید رو باز کردم و دلم نمیاد توش بنویسم و شروع کنم کار رو. روی کاغذ پاره ها دارم مینویسم فعلا"! لابد چون همه جا نیمه تعطیله دلم نمیاد. 

۱۳۹۲/۱۲/۲۵

219

یادش باشه که سفره دلش رو هرجایی بازنکنه. گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش! 

218

امروز چنده اسفنده؟ 25 اسفند. خواستم بگم تا هنوز من حال و هوای سال نو پیدا نکردم. هنوز گیرکردم توی اسفند. اونم منی که از اواخر بهمن حال و هوام عوض میشد و عاشق این بودم که پیاده روی کنم از تجریش تا پارک وی و از ازدحام و شلوغی و نشاط مردم لذت ببرم. مرا چه شده ست؟؟!

217

دیشب خواب بزرگواری رو دیدم که مدتهاس ازش بی خبرم. بی خبری هم از جانب من نیست. خودش به هر دلیلی نخواست که رابطمه مون ادامه پیدا کنه. لابد تاریخ مصرفش تموم شده بوده. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

۱۳۹۲/۱۲/۲۴

216

جمعه ها که عصرش میخوابم، شبش چون خسته نیستم به شدت دیر و بد میخوابم. دیشب که دیگه فوق العاده بود. خیلی خیلی که بد خوابیدم. ساعت 3.5 از خواب بیدار شدم. نگاه به موبایل کردم و دیدم هنوز ساعت 3.5 ه. بعد یهو یادم افتاد که موقعیت دستم چطور باید باشه. روی پتو باید باشه یه زیرش؟! خدا به سر شاهده که دیگه خوابم نبرد. دستم رو زیر پتو میذاشتم، حس میکردم اضافیه. روی پتو میذاشتم، حس میکردم اذیت میشم! زیر بالش میذاشتم درد میگرفت. بساطی بود خلاصه!

۱۳۹۲/۱۲/۲۰

214

دارم لیست وبلاگهای کنار وبلاگم رو نگاه میکنم. همه یا ترکیدن یا در حال ترکیدنن! چی شد که وبلاگا نسلشون منغرض شد؟ چی شد که ملت از وبلاگستان کوچ کردن به فیسبوک و پلاس و توئیتر و امثالهم؟ دشمن شاد شدیم خلاصه.

213

بدیش اینه که ادم نمیدونه از بچه های سابق کی اینجا رو میخونه! وگرنه یه غیبت تپل بار میذاشتیم!!!

212

دیشب خواب دیدم رفتیم یه جا مسافرت و در برگشت از پرواز جا موندیم. بعدم تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم برای همیشه!! گناهش گردن لیلا که دیشب کوکوی کدو!!!! درست کرده بود و من مجبور شدم سر گرسنه زمین بذارم! 

211

برو بمیر عمو ببینه!!!

۱۳۹۲/۱۲/۱۹

210

نفسم گرفت از این شهر..

209

امروز با یکی تماس گرفتم بابت کاری. گفت شما همون آقای فلانی داخل پلاسید؟! اولش که خشکم زد. یعنی چِت کردم که چی باید بگم. بعد موندم بگم آره یا نه. بگم آره خوب یه مدت پلاس بودم. بگم نه که خوب یکساله که دیگه نیستم. اسمش هم برام آشنا نبود و یادم نبود که همچه کسی رو داشتم توی سیرکلام یا نه. گفتم نه! پلاس چیه؟! گفت یه چیزی مثل فیسبوک. بعد فوری میخواست پسر خاله بشه. گفت فیسبوک چطور؟ گفتم ای بابا! مگه بیکارم؟ فقط همینم مونده که یعجوج و معجوج ( یاجوج و ماجوج!) رو بیارم توی فیسبوکم!

208

ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده...

۱۳۹۲/۱۲/۱۳

206

توی کنتکتای موبایلم  ( خدا خیر بده به مخترع!!! واتس اپ که دل ما رو شاد کرد با این اپلیکیشنی که ابداع کرد!) یکی هست که هر روز عکس عوض میکنه. ملت حوصله ای دارن. من حتی حوصله ندارم برم ببینم چه عکسی از خودم هست! 

205

سلطان عشق! دریاب مارا....

204

دِین خیلیا بر گردنمه. اول از همه هم زن و بچه م! نمیدونم دِینی گردن کسی دارم یا نه. من که حلال کردم. شما هم بیاید حلال کنید و امیدوارم حلال کنید و حلال کنند . قلبا" از همه گذشتم و امیدوارم خدا هم از من بگذره. اینا که میگم شو آف و ادا نیست. اینا دلنوشته، شما هم دل بدید!

203

چرا هر کی میمیره ( اغلب) همه میگن خیلی ادم خوبی بود و جز خوبی ازش ندیدیم و خوش بحالش اون دنیا الان راحته و اینا! یعنی آدم بدا نمیمیرن؟ ما مُرده پرستیم؟ فکر میکنیم اگه بگیم طرف خوب بوده، خدا هم گول حرفامون رو میخوره؟ آدمای دل رحمی هستیم و زود نظرمون عوض میشه؟ چه دردی داریم دقیقا"؟!

202

میدونم چند وقت دیگه که مُردم، میاید میگید عجب آدم خوبی بود! خودش از رفتنش خبر داشت! مرحوم این آخریا عوض شده بود و مهربون شده بود! و همه چی رو دایورت میکرد به تخت کفشش! 

201

دچار افسردگی بعد از زایمان شدم!

۱۳۹۲/۱۲/۱۱

200

شیرینی رو بردم برای مدیر ساختمون. میگم این رو خانم س دادن که بدم به شما. چشماش 4 تا میشه اول و میگه شما خانوم س رو از کجا میشناسی؟ میگم چطور؟ خطایی ازشون سر زده؟ میگه نه! ایشون خیلی انسانن. خیلی با فرهنگن. خیلی فرهیخته ن! میگه از طرف من به همسرشون تبریک بگید و امیدوارم قدردان ایشون باشن همسرشون!!! گفتم چشم به همسرشون میگم حتما"! خانم سین! پیغام مدیر ساختمونمون رو به همسرتون ابلاغ بفرمایید! فقط لطفا" دفعه بعد چیز کیک هم بیارید که عصر جمعه ادم هوس چیزکیک میکنه، سرش به سنگ نخوره!!! 

۱۳۹۲/۱۲/۰۷

198

رستوران ته قابلمه!!! الان اسم ام اس زد و لیست غذاهاش رو فرستاد:
کته استیک، میکس کباب، میکس پلاس، پلاس پلاس، پلوکباب رشتی، کباب ترش ، جوجه ترش، چنجه لاری دو آتشه، چنجه دو آتشه، کباب چوبی مرغ دو اتشه، کباب دیگی دو آتشه، ....!!!

پ.ن: منو با خودت ببر هرجا دلت خواست! مخصوصا" رستوران ته قابلمه سر پارک وی!

۱۳۹۲/۱۲/۰۶

197

می فرمان که:
" دل تکونی از خونه تکونی واجبتره. دلتو بتکون از حرفا و بغضا و آدما. از هرچی که یادش دلتو به درد آورده. از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود. دلتو بتکون از کوتاهی های خودت. اگه با یه جمله " ببخشید، من هم مقصر بودم" یکی رو آروم میکنی، آرومش کن".
دلامونو بتکونیم.

196

در ستایش دولت تدبیر و امید، همین بس که آرامش حاکمه و بازار و جامعه دچار نوسان و التهاب نیست. بدترین سم برای اقتصاد و سرمایه و آرامش یه جامعه، همین عدم ثبات و تصمیمات خلق الساعه و لحظه ایه. در دولت قبل به هیچ تصمیم و قانون و مصوبه ای نمیشد دل بست و هر لحظه امکان کن فیکون شدن و شخم خوردن همه چیز بود! خدا رو شکر که 4 تا آدمی اومدن که صاحب رای و نظرن و حرف حالیشون میشه.

۱۳۹۲/۱۲/۰۵

195

دیشب راننده تاکسی گفت چیکاره ای؟ گفتم کارمند. گفت خوش بحالت. گفتم چطور؟! گفت لابد 5-4 تومن حقوق میگیری! نمیدونم چه تصوری از کارمند داشت. گفتم عرض کردم کارمندم نه معاون وزیر! گفت برو مارو سیاه نکن. گفت من صبح تا ساعت 4 برا خودم کار میکنم ( کارای برقی و سیم کشی ساختمون و اینا)، عصرا هم توی آژانسم. ماهی 4 تومن کمتر درآمد ندارم. گفتم نوش جونت. گفت خونت کجاست؟ ماشین داری؟ شرکت چی هست حالا؟ گفتم قربون دستت همینجا پیاده میشم! ملت فقط مونده پنجره خونشون رو توی خونه ادم باز کنن!

194

یکی از تفریحاتمون هم اینه که با دختره قرص جوشان ( یا به قول دختره  قُل قُلی ) بخوریم و کِیف دنیا رو بکنیم!  

193

بعضیا چقدر چهره شون دوست داشتنی و دلنشینه . آدم نگاه که میکنه بهشون ، آرامش میگیره و لبخند میاد رو لباش. بعضیا هم مثل من، وقتی نگاهشون میکنی استرس میگیری

۱۳۹۲/۱۲/۰۴

192

احساس میکنم در محل کار زیادی جدی و خشنم! این رو از ترس بقیه فهمیدم! چقدر غمگین!

191

یه همکار خانمی دارم که روبروم میشینه. از صبح داره یه ریز یه آهی میکشه که جیگر آدم کباب میشه. آدم روش نمیشه بپرسه اتفاقی افتاده؟! یه ریز هم داره با موبایل حرف میزنه و از مهمونی دیشب و اینکه فسنجونش خوب نشده بود و مهسا جون لباسش خیلی قشنگ بود و مهران چرا انقدر افسرده بود حرف میزنه! 

۱۳۹۲/۱۲/۰۳

190

از این جملات حکیمانه ای که توی فیسبوک زیاده و به همه نسبت میدن و معلوم نیست منشاش کجاست، یه جمله بود که خیلی عالی بود. این که یکی از فرقهای بین خدا و ما انسانها اینه که خدا همه بدیهای قبلیت رو با یه کار خوب فراموش میکنه ( به شرطی که حق الناس نباشه و مربوط به خودت و خدات باشه) و ما انسانها همه خوبیهایی که یکی در حقمون کرده رو با یه بدی فراموش میکنیم. 

۱۳۹۲/۱۲/۰۱

189

صبح داشتم از تونل نیایش میومدم شرکت. محدودیت سرعت داره و 60 تا بیشتر نباید رفت و منم داشتم 60 تا از خط کناری ( ونه خط سرعت) میرفتم. یه سانتافه سفید پشت سرم هی چراغ زد و هی بوق زد. منم دایورت کردم به تخت کفشم! وسطای تونل اومده کنارم اشاره میکنه شیشه رو بده پایین. میگم بله؟ یه فحش خیلی خیلی زشت داد و یه علامت زشت نشون داد و رفت. بله! یه خانم بود. مفتخرم که در همچه شهری زندگی میکنم!

پ.ن: :)))))))))))

188

تموم دنیا یک طرف تو یک طرف عزیزم، عزیزم!
تموم خوبا یک طرف تو یک طرف عزیزم، عزیزم!
آهسته و پیوسته، مهرت به دل نشسته، جونم به جونت بسته، عزیزم!
طلسم نا امیدی، تو قلب من شکسته، جونم به جونت بسته، عزیزم!!
( از سری خز و خیل جات که دیشب تا صبح داشتم خواب میدیدم و میخوندم!!!)

پ.ن: :))))))))))))))

187

از تو دلگیرم
که نیستی کنارم
من دارم میمیرم
تو کجایی؟
من باز
بی قرارم
میدونی جز تو
کسی رو ندارم...

۱۳۹۲/۱۱/۳۰

186

ما اینجا ( شرکت، شهر، جامعه، مملکت، خونه، دنیا!) فکر میکنیم اگه از همه طلبکار باشیم، راحت تر کارمون پیش میره و بدی ماجرا اینه که طلبکار هم میشیم. حتی اگه حق با ما نباشه و خودمون مقصر اتفاقاتی باشیم که منافعمون رو به خطر انداخته. میگفت یه حساب کتاب کنید ببینید با خودتون چند چندید. شاید حق با شما نباشه. شاید اشکال از خودتون باشه. از دیگران طلبکار نباشید و این اولین درس بود هر چند با لحن تند و عصبانی بیان شد.

185

چه زود یهو ملت رفتن تو فاز شب سال نو. تجریش که میای میبینی ملت همه در حال خرید هستن. صبح های زود که همیشه خیابونا خلوت بود ( منم که مثل نونواها تاریکی میام بیرون!) الان دیگه خیلی شلوغه. همیشه این موقع سال من خیلی این حال و هوا رو دوس داشتم و کلا" حال و هوای شب عید رو. امسال هنوز حس خاصی ندارم و بیشتر استرس میگیرم!

184

به کجا برم شکایت؟ به که گویم این حکایت؟
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی؟


183

تو که کیمیا فروشی، نظری به قلب (حال) ما کن....

۱۳۹۲/۱۱/۲۸

۱۳۹۲/۱۱/۲۴

181

صبح رفتم سوپرمارکت خرید کنم که یه خانمی هم بود و اونم داشت خرید میکرد. ظاهرش خیلی موجه بود. دیدم یه بسته پنیر و یه بسته کالباس وکیوم شده و یه بیسکوئیت رو خیلی شیک گذاشت توی کیفش و فقط شیر رو حساب کرد و رفت. مغازه هم دوربین داشت. مونده بودم چیکار کنم؟ وقتی رفت به فروشنده گفتم بیشتر مواظب جنساتون باشید. هرچند که صاحب مغازه نبود و شاگرد بود و چه بسا براش مهم نبود. هنوز هنگم! 

180

رفتم یه جا کامنت گذاشتم و نظرم رو خیلی مودبانه راجع به یه چیزی گفتم. صفحه مربوط به یکی از شیوخ وهابی بود که از ایران رفته عربستان و داره تبلیغ وهابیت میکنه. بعد کلی که فحش خوردم از طرفداراش که اکثرا" ایرانی هستن. یکیشون مثلا" میخواست من رو ارشاد کنه. ایمیل زده که شما شیعه ها دین رو نفهمیدید و چنین و چنانید. بهش گفتم من رسما" به خدای شما و پیامبر شما و دین شما کافرم! و افتخار میکنم که متنفرم از همچه دینی!  

۱۳۹۲/۱۱/۱۶

179

یعنی متخصص سیاسی کردن یه مطلب و بعدش جنگ و دعوا سر اون مطلبیم! سر همین جریان سبد کالا، دو طرف ریختن سر هم که اگه زمان محمود بود فلان و اگه زمان حسن بود بهمان! ده بالاییا محمود رو میذارن روی طاقچه و دورش میگردن و ده پایینیا حسن رو! تمام مشکلات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی رو همین بلا سرشون میاد و در نتیجه هیچ وقت حل نمیشن و تمام امکانات دو طرف صرف دعوا و جواب دادن و جواب گرفتن میشه. همینیم که اینیم الان!

۱۳۹۲/۱۱/۱۳

178

عصبانیم. از اینایی که فکر میکردم تدبیر و امید دارن و الان میبینی دارن قدم جای پای قبلیا میذارن. مملکت رو به شکل گداپروری و صدقه اداره کردن! ملت رو عادت دادن که توی سرما و گرما توی صف وایسن. داشتم عکسای امروز رو که ملت صف کشیدن تا بسته های اهدایی دولت رو بگیرن میدیدم. این ملت چه گناهی کردن که حاکمانشون احمقن؟ اون از وزیر صنعت که تا الان خیلی براش احترام قائل بودم و الان دارم حس میکنم که دیگه با این سن و سالش به درد وزارت نمیخوره. بهش میگن چرا برنج هندی میدی؟ میگه چون برنج ایرانی 10 کیلویی نداریم!!! این مثلا" وزیر مملکته. وای به بقیه. اگه خیلی منابع دارید، بهتر نبود قیمت کالاها رو پایین میاوردید، تا همه استفاده کنن به جای اینکه رایگان به مردم بدید تا اینطور ملت حقیر و خوار نشن. از لحاظ اقتصاد داخلی هم که کلا" مملکت رو ول کردن به امون خدا. تمام صنایع دارن تعطیل میشن . 

177

حسابدارمون از اینجا رفت. رفت این شرکتی که دائم داره توی تلویزیون تبلیغ میکنه. قبل از اینکه بره یه روز حرفش بود. میگفت اینا کلاه بردارن. چون قبلا" چند سال براشون کار کرده بود و کامل میشناختشون که چیکار میکنن. میگفت خوشحالم که از اونجا بیرون اومدم. نونی که درمیاوردم حلال نبود. چون درامد شرکت از راه کلاهبرداری بود. بعد یه روز بهش زنگ زدن که بیا بشو مدیر مالی. اول قبول نکرد. میگفت محیط اینجا خوبه و راضیم و نمیخوام عوض کنم. بعد برا اینکه بهونه بیاره و بی خیالش بشن گفت 4 تومن حقوق میخوام. اینا هم قبول کردن و الان حسابدارمون رفته و شده مدیر مالی اونجا! مشکل نون حروم و کلاه برداری هم با افزایش حقوق حل شد!!! حق هم داره. حقوق از 1.3 برسه به 4 تومن خوب خیلی باید قوی باشی که بتونی رد کنی. نون حروم هم با 2 تا توجیه و کلاه شرعی حل میشه مشکلش!!

۱۳۹۲/۱۱/۰۸

176

جناب دولت آبادی در کلیدر میفرمان که:
"ما را مثل عقرب بار آورده اند. مثل عقرب!ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم. بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!". به خدا که راست گفته. به این برکت!

۱۳۹۲/۱۱/۰۷

175

غمگینم ! 

174

رانندگی ملت به طرز وحشتناکی داره خرابتر و افتضتح تر میشه. وقتی رانندگی یه عده رو میبینی انگار رسما" یه مشت دیوونه پشت ماشین نشستن. هرچی هم که بلا سرشون میاد انگار مهم نیست و از جون و مالشون سیر شدن. خودشون به جهنم. بیچاره اونایی که این وسط بی تقصیرن و به خاطر اینا بلا سرشون میاد. مثل اون تصادفی که توی حکیم چند روز پیش افتاد و 2 تا راننده 206 دیوانه تصادف کردن و خودشون که از بین رفتن هیچ. ماشینشون پرت شد اونطرف بزرگراه و با یه پراید تصادف کردن و باعث مرگ اون بنده خدا هم شدن. کیِ و چطور میخوایم فرهنگ رانندگی و کلا" فرهنگ دار بشیم؟!

۱۳۹۲/۱۱/۰۵

173

گول ظاهر آدمها رو نخورید و نخوریم. درصد بسیار بالایی از آدما ظاهر بسیار فریبنده ای دارن. در ظاهر روشنفکر و دموکرات و نایس و گوگولین. تا وقتی که همه چی مطابق سلیقه و روش اونا باشه. امان از وقتی که کسی مطابق سلیقه اونا نباشه یا کاری کنه که ممکنه منافع اینا به خطر بیفته. اونوقته که دیکتاتور خفته درونشون بیدار بشه و تنوره بکشه .  

۱۳۹۲/۱۱/۰۱

172

این نامه رو لیلا فقط بخونه
فقط میخوام که حالمو بدونه
کلاغا اطراف منو گرفتن
 از دور مزرعه هنوز نرفتن
لیــــلا ، دارن نقل و نبات میپاشن
تا عشق و خون دوباره همصدا شن
لیلا چقد دلم برات تنگ شده
نیستی ببینی که سرت جنگ شده
نیستی ولی همیشه همصدایی
لیلای من دریای من ، کجایی
این نامه رو تنها باید بخونه
ببخش اگه پاره و غرق خونه
این نامه ی آخرمه عزیزم
تولد دخترمه عزیزم
براش یه هدیه ی کوچیک خریدم
دلم میخواست الان اونو میدیدم
لیلا به دخترم بگو که باباش
رفتش که اون راحت بخوابه چشماش
رفتش که اون یه وقت دلش نلرزه
نپــره از خواب خوشش یه لحظه
لیـــــــلا…
لیـــــــلا…
اگه یه روز این نامه رو بخونی
دلم میخواد از ته دل بدونی
الان دیگه به آرزوم رسیدم
باور نمی کنی خدا رو دیدم

( متن آهنگ جدید مازیار فلاحی به نام لیلا)

۱۳۹۲/۱۰/۱۷

168

اومدم از انتخابات سال 88 و شکافی که بین ملت ایجاد کرد، از تقسیم بندی مطلق همه چیز به اینوری یا اونوری، به تغییر دید و نظر ملت نسبت به هم و خیلی چیزای دیگه بنویسم که گفتم بیخیال! چند روزه بدجوری روی اعصابمه! کلا" فاتحه همه چی خونده شد در این کشور و من کلا" کلا" کلا" ناامیدم از این ملک و آب و خاک!

۱۳۹۲/۱۰/۱۶

167

دلم ترکیه میخواد. مقدار زیادی بی خیالی همراه با ریلکسیشن و بی عاری! که صبح که پا میشم تنها دغدغه م این باشه که ناهار ماهی کباب بخورم یا اسکندر کباب یا کباب بلغاری! 

166

میخوایم برای شرکت یه شعار انتخاب کنیم. چیزی به ذهنتون میرسه؟