۱۳۹۳/۱۰/۰۷

سفرنامه- قسمت هشتم

صبح روز اربعین هرکسی رفت دنبال دل خودش و قرار گذاشتیم ساعت 5 جلوی موکب که نماز مغرب بخونیم و راه بیفتیم و بریم سمت نجف. صبح اربعینی بود...وارد حرم سید الشهدا که شدم ( بماند با چه مشقت و سختی که اون سیل چند میلیونی جمعیت همه میخواستن ظهر اربعین توی حرم باشن) با اینکه کار غیر ممکن و محالی به نظر می رسید، دلم رو زدم به دریا و گفتم میرم سمت ضریح. علتش هم این بود که میخواستم زیر قبّه باشم. همونجا که دعا بدون شک مستجابه ( السلام علی من الاجابة تحت قبّته) . شما حساب کنید که اون میزان جمعیت ظهر اربعین تصمیم بگیرن از یه فضای محدود و تنگ و باریک بگذرن. چشمم رو بستم و وارد شدم. جمعیت من رو با خودش میبرد و میاورد و اختیار حرکت نداشتم. فقط دستم رو حایل کرده بودم جلوی سینه م که استخونام له نشه. جمعیت یکصدا فریاد میزدن " لبیک یا حسین" . یا فریاد میزدن " ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا" ( یا زهرا!به خدا قسم تا ابد حسین رو فراموش نمیکنیم). رسیدم زیر قبّه و شروع کردم دعاهایی که فکر میکردم اولویت دارن و جاشون اونجاس. با فشار جمعیت از سمت بالاسر اومدم بیرون. دلم سوخت که کم بود! دیگه بیرون که اومدم وقت نماز ظهر بود. توی صحن جا پیدا کردم که زیارت اربعین ( که قبل از ظهر خونده میشه) از بلندگوها پخش شد. نگفتنیه حس و حال این زیارت. اونم توی صحن حرم سیدالشهدا. زیارت که تموم شد نماز ظهر و عصر رو خوندم و دیدم وقت هست. گفتم یه بار دیگه برم سمت ضریح!هنوز کلی دعا باقی مونده بود. از شلوغی جمعیت همین بس که از صحن که خواستم وارد یکی از ورودیها به سمت ضریح بشم 1.5 ساعت طول کشید! خلاصه دوباره چشمام رو بستم و زدم به دل جمعیت! اینبار صدای استخونام رو میشنیدم که انگار دارن خرد میشن. انقدری بگم که داشتم از فشار زیاد جمعیت می مردم. بدون تعارف نفسم گرفته بود و استخونام داشت خرد میشد. زور هم نداشتم که خودم رو خلاص کنم. داشتم با شدت به سمت ضریح هل داده میشدم و اگه اونجا گیر میکردم دیگه کارم تموم شد. فقط یادمه که زیر قبه که رسیدم هرچی دعا بلد بودم خوندم و هرچی قسم بلد بودم دادم که فقط زنده بیرون بیام از اونجا. نفهمیدم چطور پرتاب شدم بیرون. از شدت بدن درد انگار از زیر تریلی 18 چرخ کشیده باشنم بیرون. خسته و کوفته مثل بچه تو سری خورده اومدم یه گوشه توی صحن وایسادم و دسته هایی که میومدن رو تماشا میکردم. هر کدوم یه حالی داشتن. از خیلی کشورها میومدن و هر کدوم حال و هوای خودشون رو داشتن. روی دیوارهای حرم یه سری از فواید و نتایج زیارت سید الشهدا نوشته بودن. یه سری شعرهای خیلی سوزناک نوشته بودن. یکیشون که چند ساله میبینم این بود:
و رغم الحزن و الآلام فینا
فلا غرت عیون الشامتینا
الا! ابلغ طغاة الدهر عنا
فلا والله ما ننسا حسینا
( با وجود غم و حزن و اندوهی که داریم، چشم دشمنانمون روشن مباد. به طاغیان و ستمگران روزگار برسانید که به خدا قسم حسین رو فراموش نمیکنیم)
شعرها همه به همین سبک بود. راستش فضا و حس و حالم خیلی سنگین بود و نمیدونستم چیکار میکنم و چیکار باید بکنم. هیچ جور احساس سبکی نمیکردم. برعکس حرم حضرت قمر بنی هاشم که فوری احساس سبکی و راحتی میکنی. برعکس اینجا انگار جای راحتی و سبکی نیست. حس و حالش بماند برای بعدها

هیچ نظری موجود نیست: