۱۳۸۳/۰۳/۰۹

تو لالون( بالاتر از فشم) کنار رودخونه نشسته باشی و شاد و شنگول به این فکر باشی که انرژی برای شروع یه هفته رو ذخیره کردی. یهو ببینی همه جا داره میلرزه. بازم برا اینکه همراهیات نترسن به روی خودت نیاری که چقدر ترسیدی. به ده که میرسی از یه خانومی می پرسی که چی شده و اون بهت بگه که من از رادیو شنیدم که مرکز زلزله غرب تهرون بوده( یه زلزله ی ۶ ریشتری) یعنی همونجایی که تو توش ساکنی و طرفای شهر ری هم خرابی داشته. اونجاس که دیگه رنگت مثل گچ سفید میشه و پاهات دیگه استقامت ایستادن نداره. به زور خودتو نگه میداری و میری تلفن به شهر بزنی( که خونوادت که خبر ندارن امروز از شهر زدی بیرون و کجا هستی دلواپست نشن) که خانومه بهت میگه تلفنای تهرون به علت خرابی ناشی از زلزله قطعه.دیگه واقعا" میخوای زار بزنی. نه رادیو نه تلفن نه مبایل.توی راه هم همش به این فکر کنی که اگه الان این کوه ریزش کنه و بریزه رو ماشین چیکار میکنی؟ دو تا مهمون با خودت برداشتی آوردی و هیچ کی هم از حال و روزت خبر نداره. اینجا بود که فهمیدم واقعا" از مرگ می ترسم. همه بدنم سست و بی حال بود. نمیدونم چجوری تا تهرون رانندگی کردم.یادته چند روز پیشا بهت گفتم مرگ ترس نداره؟الان حرفمو پس میگیرم.عجب هفته ای شد.
*
دیروز میگفتم هوس کردم یه سی دی داشته باشم کنارم ازآهنگای منتخب بدیع زاده و بنان و شجریان و حبیب و قمیشی و فرامرز اصلانی که شب تا صبح برام بخونه. میدونم هیچ ربطی به هم ندارن ولی من اینجوری هوس کردم. الانم هنوز همون هوسو دارم!

هیچ نظری موجود نیست: