۱۳۹۲/۰۶/۱۷

63

معمولا" صبح ها ساعت 6 از خونه بیرون میزنم و هوا تاریکه ( تا تنور رو روشن کنم و خمیر رو اماده کنم و مغازه رو آب و جارو کنم تا مشتریا بیان!) ، الانم که ساعت 6:45 آفتاب میزنه. از یه کوچه ای رد میشم که کوچه باغه و ماشین داخلش نمیاد . همیشه هم یه قرار نا نوشته بین من و یه اقای کامل مرد نزدیک خونمون هست که با هم از خونه بیرون میزنیم و با هم میرسیم پارک وی. امروز صبح که من جلوتر داشتم میومدم دیدم داخل کوچه یه خانم جوانی نشسته و داره گریه میکنه. توی تاریکی هوا راستش نگران شدم که چه اتفاقی افتاده. رفتم گفتم خانم مشکلی پیش اومده؟ نگاه کرد و گفت برو آقا ولم کن. منم مثل بچه ادم رد شدم. اومدم سر کوچه و اون اقاهه هم اومد. گفتم مثل اینکه مشکلی برای اون خانم پیش اومده بود. گفت به ما ربطی نداره. سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن! چه روزگار بدی شده. 

هیچ نظری موجود نیست: