۱۳۸۵/۰۹/۱۸

5 شنبه شب مهمون داشتیم. رامین و علی و شهاب به اتفاق خانواده! دسته جمعی عکس گرفتیم. داشتم عکس رو تو تلویزیون نشونشون میدادم، یهو علی برگشت گفت حالا فردا نری عکس رو بذاری تو وبلاگت!بقیه هم خندیدن. بدون اینکه کسی بگه جریان وبلاگ چیه!من البته خودم رو نباختم و به روی خودم نیاوردم . نمیدونم همشون میدونستن جریان وبلاگ رو؟خیلی مشکوک میزنه. امیدوارم الکی خندیده باشن. ببینم از فامیل کسی اینجا رو میخونه؟ اگه میخونه لطفا" همین جا خبر بده که من بدونم چه خاکی باید به سر بریزم!
*
دهید شیشه صهبای سالخورده به دستم
کنون که شیشه ی تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده، رهن باده نمودم
به تار چنگ زدم چنگ و، تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من، زجلوه ی ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله زدستم
مرا به گل چه سر و کار؟ کز توبشکفدم گل
مرا به باده چه حاصل؟ که از نگاه تو مستم
به خود چو خویش بگویم، توئی زخویش مرادم
اگر چه خویش پرستم، ولی ز خویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهشش [اسرار]
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم( ملا هادی سبزواری)

هیچ نظری موجود نیست: