۱۳۸۷/۱۰/۲۸

رفتم باشگاه ثبت نام كردم. مربيش قهرمان اين مسابقات خركي قويتيرين مرداتن ايرانه كه هر سال عيد برگزار ميشه. يارو يه غولي بود! رفتم گفتم يه برنامه بده من برم شروع كنم. داشت با دوس دخترش دعوا ميكرد كه اين مهمونيا چيه ميري و از اين به بعد حق نداري بري و با خودم بايد بري! بعدم در وصف دوس دختر حرفي زد كه من نميگم!برنامه رو نوشت و خودش رفت پي كارش. من الان تمتم عضلات و بند بند وجودم درد ميكنه. تمامش از اين وزنه ها و هارتل ها بود. گمونم دانش بدنسازيش هم در حد سوادش ( اول ابتدايي!) باشه. از خطش معلوم بود. جايي كه قبلاٌ ميرفتم تا سه هفته فقط بدنم رو آماده ميكرد بعد ميرفت سراغ دمبل و هارتل. حيف از پول !
*
امروز يه مهمون خارجي داشتيم كه چون گدا بود و پول تاكسي نداشت من رفتم دنبالش فرودگاه. مثل دودكش تو ماشينم سيگار كشيد. يه جا هم خوابش برد و من چمون ترمز كردم كه با سر رفت تو شيشه!طفلك انفدر چاق بود كه نميتونست كمربند ببنده!بعدم يه بسته شكلات داد گفت به كسي نشون نده و بذار تو ماشينت بمونه.چه فايده كه من شكلات دوسم نمياد و همش نصيب ليلا و دخترك شد؟!
*
الان معلومه از بدن درد افتادم به جفنگ گفتن؟! خدايي معلومه؟!

هیچ نظری موجود نیست: