۱۳۸۵/۰۹/۰۸

یه روز انقدر سرت شلوغه و کار ریخته رو سر و کله ت که ناهارتو مجبوری ساعت 4 بخوری و چایی هم اصلا" نخوری و همه کارات به هم میپیچه. یه روز هم انقدر بیکاری که حتی آگهیهای روزنامه رو همشو میخونیو یه ربع یه بار یه پاتیل چایی میخوری و تو مسنجر چراغتو روشن و خاموش میکنی که یکی پیدا بشه با هم حرف بزنید ! انقدر خمیازه کشیدم که فکم افتاد!
*
وبلاگ قشنگی داری! قالبتم قشنگه( مثل خودت!). مطالبش که دیگه حرف نداره! منتظر حضور سبزت هستم!( همینجوری از روی بیکاری).

هیچ نظری موجود نیست: