۱۳۹۳/۰۳/۱۷

بادهای حادثه

اما طوفان دیروز.. از صبح زهرا گیر داده بود بریم پارک یا برج میلاد . منم چون طبق معمول حوصله بیرون رفتن نداشتم سعی کردم بپیچونمش. عصر که شد اخبار گفت تا یک ساعت دیگه طوفان میرسه تهران. منم به همین بهونه گفتم بیا بریم یکساعت توی حیات بازی کن. یک ربع که بازی کرد طوفان شروع شد. از دوچرخه پیاده شد و دوید سمت ساختمون و منم دوچرخه به دست دنبالش داد میزدم که وایسا. وسط محوطه که رسید باد داشت بلندش میکرد. واقعا" داشت با خودش میبردش. من قلبم توی دهنم بود. یه لحظه نفهمیدم چی شد. چند بار باد زدش زمین و روی زمین داشت میغلتید. ترسیده بود و میدوید و میخورد زمین. از پله ها هم افتاد روی زمین و از ترس بلند شد و دوید. خدا میدونه به هردومون چی گذشت. دیشب چه کابوسهایی دیدم. واقعا" داشت باد میبردش. هنوز باورم نمیشه این بچه انقدر سبک وزن باشه. چه روز و شبی بود...

۵ نظر:

امیرحسین گفت...

وقتی بهش رسیدم سفت بغلش کردم. قلب هردومون داشت از جا کنده میشد از ترس. چقدر ترسید دخترکم

سمن گفت...

عزیزکم:(

سمن گفت...

تجسم همچین صحنه ای هم وحشتناکه چه برسه به اینکه از نزدیک دیدین:(

امیرحسین گفت...

باورت میشه؟ واقعا" باد داشت میبردش. من فکر میکردم اینا توی فیلماس فقط!

هدا گفت...

چه سخت :(