جان پس از عمری دویدن
لحظهای آسوده بود
عقل سر پیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد؛ صبح دلتنگی به خیر
عقل برمیگشت راهی را که دل پیموده بود
عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی مینشاند
دل پریشان بود...دل خون بود...دل فرسوده بود...
(فاضل نظری)
عقل سر پیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد؛ صبح دلتنگی به خیر
عقل برمیگشت راهی را که دل پیموده بود
عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی مینشاند
دل پریشان بود...دل خون بود...دل فرسوده بود...
(فاضل نظری)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر