۱۳۸۶/۰۸/۰۲

نمیدونستم انقدر از جک و جونور میترسم. نزدیک خونه ما یه کوچه خیلی تنگ و تاریک و باریکی هست که چون راه رو نزدیک میکنه من از اونجا میرم و میام. دیشب یه دونه از این سگ پا کوتاهای سیاه تو کوچه ول بود. اول که رفت سراغ یه کارگر افغانی و از سرو کولش بالا رفت. بعد که کارگره فرار کرد اومد سراغ من. میخواستم جیغ بزنم که دیدم یه خانم پشت سرمه. به هر بدبختی بود فرار کردم. سگه رفت سراغ خانومه. اونم شروع کرد به جیغ و داد و فریاد. ظاهرا" صاحبش پیدا شد . ولی خدایی خیلی ترسیدم.
*
سوار یه پراید شدم که شلوار راننده ش واقعا" داشت در میومد از پاش. من به عمرم انقدر وحشت نکرده بودم از رانندگی کسی. واقعا" اشهدم رو خوندم . نفسم بالا نمیومد. دیوانه دیوانه بود طرف.
*
چرا میگیم از خدا باید ترسید؟ مگه خدای به این مهربونی و کریمی ترس داره؟ به نظرم شرم مناسبتره تا ترس. اگه یه کوچولو شرم داشته باشیم خیلی اثرش بیشتر از ترسه.

هیچ نظری موجود نیست: