۱۳۸۶/۰۴/۱۶

لیلا از ترس کمبود بنزین ( چون تاحالا 75 لیتر شو سوزوندیم) نذاشت صبح ماشین بیارم بیرون. نتیجه این شد که سر نیایش یه موتوری رو دیدم که یه پاش از بالا جدا شده بود و آورده بودنش کنار بزرگراه. البته ظاهرا" مرده بود. من قصد نگاه کردن نداشتم. نگاهم که افتاد حالم بد شد. هنوزم حالم به شدت خرابه.
*
یه لیبل چاپ کردیم برا یه محصولمون. بعد من باید چک میکردم که همه چیز درست باشه. اونوقت من نمیدونم حواسم کجا بوده که "مغذی" رو ندیدم که نوشتن "مغزی"!!الان حدود 150000 لیبل چاپ شده که نوشته شده" طبیعی، خوشمزه، مغزی!!!!" . هنوز هیچکی خبر نداره. وای به حالم!

هیچ نظری موجود نیست: