۱۳۸۵/۱۱/۲۰

امروز جاي دوستان خالي با زور و كتك و تهديد رفتيم جمشيديه. هيچي بدتر از اين نيست كه روز تعطيل رو بخواي از خوابت يزني و بري كوه و اينطرف اونطرف. يه هفته كار ميكني و صبح زود از خواب بيدار ميشي به عشق خواب روز جمعه كه اونم ليلا اگه بذاره ( كه نميذاره البته). فكر كنم اونجايي كه رفتيم ديگه كلاغا هم نرفته بودن از بس بالا بود. كله كوه. ( حالا ليلا نياي بگي تو تا اون بالاي بالا نيومدي و من تنها رفتم!مهم اينه كه من تا يه جاييشو باهات همراهي كردم). در اثناي كوه نوردي هم در مورد اينكه خدا رو شكر كه من باجناق دار نميشم و ليلا خواهر نداره و اينكه بدبخت شهاب كه ميخواد سه تا باجناق داشته باشه و اينا اقاضات فرموديم! يادش بخير زمان تجرد چون نزديك بوديم به جمشيديه هفته اي يكي دوشب به اتفاق اراذل و اوباش ميرفتيم. ييهو ساعت 2 شب علي ميومد دنبالم كه بريم. يه شبم بعد از ازدواج به اتفاق علي و شهاب و زن و زنبيل! و اينا رفتيم رستوران كردا اون بالا. بعد كه شام خورديم موقع حساب كردن كه شد هيچكي حاضر نشد حساب كنه. همه دست ميكرديم تو جيبمون و هرچي 25 تومني و پنجاه تومني داشتيم در مياورديم!ييهو ديديم صاحب رستوران با دو متر سيبيل و يه شلوار كردي به اتفاق همه گارسونا و آش پزا دور ميزمون وايسادن!!آخرش نميدونم پول رو چجوري حساب كرديم و اومديم بيرون. البته شايان ذكره كه ما هروقت با اين دو موجود و عيالاتشون ميريم بيرون برا شام ، موقع حساب كردن همين بساط رو داريم! اين بود انشاي من در مورد جمعه 20 بهمن 1385!

هیچ نظری موجود نیست: