۱۳۸۴/۰۲/۰۳

دلم هوای اون روزا رو کرده. شهریور 78. یه جمع 6 نفره از پسرای دانشگاه تهران و بقیه هم خانوما و استادای دانشگاه آزادی.من و پیمان و حمید و مسعود و امیر و محمد. حج دانشجویی. اولین سریی از دانشجوها بودیم که رفتیم عمره. یادته محمد؟ تو و من ، تو یه اتاق. حمید و امیر تو یه اتاق. مسعود و پیمان ( یکی بچه هیاتی و یکی هم ....) تو یه اتاق. یادته چقدر دو تایی انقدر تو هواپیما برا هم شعر خوندیم که اصلا" متوجه نشدیم کی رسییدیم؟یادته شیخ گروهمون امیر ( که فکر کنم توضیح المسائل 5-6 تا از مراجع رو خط به خط حفظ بود!) چقدر نصیحتمون کرد که به جای شعر خوندن بیاید احکام یادتون بدم؟ یادته پشت رکن یمانی ( اونجا که همه دعا میخوندن و نماز میخوندن هر کی هرچی بلد بود بود با خدا حرف میزد) ما دو تا نشسته بودیم و تو شعر میخوندی و منم فقط نگاه میکردم و اشک میریختم؟ یادته مناجات حضرت امیر رو تو طواف میخوندیم و شونه به شونه هم حرکت میکردیم؟یادته چقدر فکر میکردیم که وقتی بار اول کعبه رو دیدیم چه دعایی کنیم ( که بهمون گفته بودن اولین دعاتون مستجاب میشه) و بعد از اون همه فکر وقتی چشممون به خونه افتاد ناخوداگاه هردومون یه چیز رو از خدا خواستیم. یادته تا میومدی خاطره بنویسی میومدم بالا سرت میگفتم اسم من رو هم بنویس! یادته همیشه میرفتیم طبقه دوم اتوبوس و کلی با صدای بلند شعر میخوندی و همه رو ذله کرده بودی( مخصوصا" استادای پیر پاتال دانشگاه ازادی رو که اومده بودن دم آخری توبه کنن و فکر میکردن باید خودشون رو به خونه خدا اویزون کنن تا خدا صداشونو بشنوه). هنوز یادم نمیره اون حسی که موقع پوشیدن لباس احرام داشتیم. یادم نمیره موقع گفتن " لبیک اللهم لبیک" دهنمون قفل شده بود وقتی برگشتی گفتی اگه خدا بگه " لا لبیک" چی؟محمد بدجوری هوایی شدم. به خدا اون جمع دیگه هیچ وقت دور هم جمع نمیشیم. اون حج اونسال رو دیگه باید تو خواب ببینم. عوض شدم محمد. خدا کنه عوضی نشده باشم!

هیچ نظری موجود نیست: