۱۳۸۳/۰۷/۱۵

برام نوشته:" یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم". عجیب تو دهنم افتاده.
*
بهم گفت قرآن میخونی؟ گفتم آره خوب. گفت تاحالا بهش شک کردی؟ گفتم به چی شک کنم؟ میگه من زیاد شک میکنم. میگه از همین شک کردنا به یقین رسیدم. میگه خیلی جاها معلومه که کلام خدا نیست! میگم کجاها مثلا"؟ میگه سوره نساء!!میگم پس دیگه کلامی که مطمئنی کلام خدا نیست هیچ اعتباری بهش نیست. میگم به روایات اعتقاد داری؟! میگه من اصلا" امامت رو قبول ندارم!
*
خیلی بده که انقدر سرت شلوغ باشه به کار که روزهای به یاد موندنی زندگیت فراموش بشه. اولین سلام، اولین دیدار، سالگرد ازدواج، تولد و کلی روزای قشنگ دیگه.دیروز سالگرد اولین آشنایی بود. چه زود گذشت. خدایی داریم پیر میشیم.

هیچ نظری موجود نیست: