۱۳۸۲/۰۷/۰۱

بالاخره پاییز اومد. چند روز بود صدای پاشو میشنیدم. امروز دیدی چه هوای قشنگی بود؟به خدا انقدر حیفم اومد که تو این هوا باید بیام شرکت. کاش میشد برم کوه، جنگل یا نمیدونم هر جای دیگه بجز این چهار دیواریه بسته. از وقتیم که اومدم همش کنار پنجره دارم بیرونو نگاه میکنم.میخواستم امروز اون شعر فریدون مشیری رو که در مورد پاییز گفته رو بنویسم. هرکاری کردم یادم نیومد.همون که میگه باغ من، آسمانش را گرفته سخت در آغوش. تا آخرش که میگه سلطان فصل ها پاییز. الان یادم نمیاد. دیدی امروز بچه مدرسه ایها رو. کلی انرژی گرفتم. یادش بخیر. قشنگ یادمه روز اولی که رفتم مدرسه. شب تا صبح که نخوابیدم. همش داشتم برا خودم تجسم میکردم. صبح با هزار دلشوره رفتم. مامان مریض بودن. با بابام رفتم. بابام هم خیلی کار داشت. دم در مدرسه منو رسوند. همه سر صف وایساده بودن. بابام بهم گفت برو سر صف وایسا. خودشم رفت. دیدم همه با مامان باباشون اومده بودن. تازه کلی هم گریه میکردن.منم دیدم همه دارن گریه میکنن گفتم لابد باید گریه کرد.یه خورده گریه کردم دیدم کسی نیست تحویلم بگیره بی خیال شدم! البته تو اون مدرسه دو تا از پسر خاله های منم بودن که یکیشون سوم و اون یکی پنجم بود. اون بزرگه مبصر ما شده بود!!منم شده بودم نماینده ی اون! یادش بخیر چقدر بهش رشوه دادم! من همیشه تا میومدم خونه هنوز لباسامو در نیاورده مشقامو مینوشتم و تا تموم نمیکردم هیچ کاری نمیکردم. دیگه معروف شده بودم. همیشه هم اولین نفری بودم که میرسیدم مدرسه. خیلی وقتا حتی در مدرسه هنوز بسته بود.خیلی اهمیت میدادم به کارای مدرسه. همیشه همینجور بودم. تا دبیرستان هم همیشه شاگرد اول بودم. سالای آخر دبیرستان با اینکه شاگرد اول نبودم ولی معدلم همیشه بالای ۵/۱۸ بود. خیلی خاطره دارم از اون سال ها.الانم حسابی هوای مدرسه و دانشگاه زد به سرم. یادش به خیر....

هیچ نظری موجود نیست: