۱۳۸۸/۰۹/۲۶

اون روز که خدا بخت و اقبال و شانس رو تقسیم میکرد من کجا بودم آخه؟! دیشب بعد از مدتها تنظیم زمان و تنظیم کالیبر دوستان! بالاخره رفتیم خون بدیم. این همه راه کوبیدیم رفتیم تا مرکز اصلی انتقال خون خیابون وصال. اونم با تاکسی و پیاده و سرما و گشنگی! بعد یه آقای سیبیل کلفت خشن اومده ازم خون گرفته؟!! آخه این انصافه؟! این اخلاقیه؟! وجدانیه؟! شرعیه؟! من دیگه دفعه های بعد با چه دلخوشی برم خون بدم؟! اونوقت میگم ملت چرا فرار مغزها میکنن. خوب تفریحات سالم رو از ادم میگیرید همینه دیگه! از دیشب دستم درد میکنه! روحیه م هم خرابه!!!

هیچ نظری موجود نیست: