۱۳۸۵/۰۶/۱۵

فردا بناس برم زیر تیغ جراح! راستش از خدا که پنهون نیست بذار از شما هم پنهون نباشه که به شدت ترس افتاده تو جونم! تازه فهمیدم چقدر جون دوستم. دلشوره عجیبی دارم. از صبح هم همه تو شرکت هرچی خاطره از عملای نا موفقی که طرف دیگه به هوش نیومده رو برا دلداری من رو میکنن! یکی میگه دختر عمه م 30 سالش بود. هم سن تو. طفلک از بی هوشی کامل رفت تو کما و از اونجا هم رفت اون دنیا. یکی دیگه میگه فامیل همسایه مون که عمل کرد تا آخر عمرش فلج شد و الانم تو آسایشگاهه! خلاصه هرکی هرچی دلداری بلد بوده داده. آخه جالبیش اینه که مامان سر ظهرزنگ زده که اره فردا عمل داری! میگم بابا بزغاله رو هم که میخوان دمشو ببرن یه هفته قبل بهش خبر میدن ! خلاصه که رفتنم با خودمه و خدا و برگشتنم فقط با خداس. اگه برنگشتیم، تو ماه رمضون یه ختم قرانم برام بذارید که از این وبلاگ یه نصیبی برده باشیم! هرکی هم هر بدی دیده ایشالا حلال میکنه .
یا حق!

هیچ نظری موجود نیست: