۱۳۹۲/۰۹/۱۱

146

به دریاهای بی‏پایاب برگردان صدفها را
به ماهیها،به شهر آب برگردان صدفها را

بگو:چیزی که پنهان آرزو دارید باید شد
بگو:ساحل تهیدست است،مروارید باید شد

که می‏داند که حتی در غرور آب سالیها
کنار چشمه خشکیدند تنگسها و شالیها

پدرها نیمه شب کشتند بی‏خنجر پسرها را
مکاری‏ها که برگشتند،آوردند سرها را

زنی در منظر مهتاب،سنجاقی به گیسو زد
چراغ چشم شب گردی،به قعر باغ سوسو زد

تفنگی عطسه کرد از بام رشکی توخت بر خشمی‏
دوتاری ضجه کرد از کوه اشکی سوخت در چشمی

به من گفتی که باد آبستنِ خاکند آدمها
و من گفتم ورای حدّ ادراکند آدمها

تو خندیدی که محبوسند و مهجورند ماهیها
و من گفتم که نزدیکند،اگر دورند ماهیها

تو رنجیدی که بی مغز است اگر نغز است افسانه‏
و من گفتم برون از پوستها مغز است افسانه

زمین هیزم‏کش قوزی ست،قوزی مثل باعورا
زمان آبستن روزی ست،روزی مثل عاشورا

متطّب بر نمی‏تابد بهم سودا و بلغم را
زر و زن زِلّه خواهد کرد یوشع را و بلعم را

ملامت کام بلعم نیست،با سود است تا بلغم‏
یشوعا ماندهء تیه است،در بلقاست تا بلعم‏

به خاک از رعشهء دیوی که کیکاووس شد یک شب‏
برای خدمت آتش زنی طاووس شد یک شب‏

ازین پرّ سیاووشان که می‏سوزند هندوها
سحر تاراج زنبورست،در شورست کندوها

مگو سودابه یا سُعدی‏ست،از حوّ است گندمها
و گر بی‏صاع یوسف نیست،زان ماست گندمها

یهودا خود شُغادی بود،لیکن رست از رستم‏
تو بنیامین زر دزدی،اگر بارِ تو را جستم‏


چنان از سکّه افتادی که بر زر می‏نهی هودج‏
اگر یک شعله برخیزی،بر آذر می‏نهی هودج‏

چو فخّاری که قالب را تهی مانده است از گلها
زهی گفتید قالب را تهی ماندید از دلها

بَلید ملتقط گوید که دینی هست و دنیایی‏
یکی را هِل،یکی را جو که با این هر دو برنایی
یکی در مروه زاهل مرو دیدم«یا هبل»می‏زد
چو از عزّت سخن می‏گفت،عزّی را مثل می‏زد

«کجا؟کو؟آب کو؟»آسیمه سر گفتند ماهیها
«تک و پایاب کو؟»بار دگر گفتند ماهیها

فزونتر جویِ کمتر یاب ما بودیم در دریا
عطش فرسودِ وَهمِ آب ما بودیم در دریا

تو می‏گویی که لطفی بود و قهری بود پیش از این‏ 
جهانی بود و بحری بود و شهری بود پیش از این‏

و من ناگفته می‏بینم که می‏لولیم در دریا
و آبی را که نزدیک است می‏شولیم در دریا

زمین افسردهء کوری است،کوری مثل باعورا
زمان آبستن شوری است،شوری مثل عاشورا

درنگ از سبزمان گل می‏کند زنگی که می‏بینی
بیا ننشسته برخیزیم از اورنگی که می‏بینی‏

صلامان می‏زند همسایه،لیکن سایه‏ساری نی‏
گلی نی،گلعذاری نی،گل افشانی،بهاری نی‏

به ترکستان چین برده‏ست خوی کاروانیمان‏
چو خورشید پسین مرده‏ست روی ارغوانیمان

زمین آلودهء ننگی است،ننگی مثل باعورا
زمان آبستن جنگی است،جنگی مثل عاشورا

به دریاهای بی‏پایاب برگردان صدفها را
به ماهی‏ها،به شهر آب برگردان صدفها را

بگو:چیزی که پنهان آرزو دارید باید شد
بگو:ساحل تهیدست است،مروارید باید شد
 (علی معلم دامغانی)

پ.ن: به قران اگه شما هم مثل من فهمیده باشید این شعر چی میخواد بگه!!!

۲ نظر:

هدی گفت...

به خدا که اگه ما اصن این شعر رو تا آخرش بخونیم!!

سمن گفت...

هدی:)) دقیقا!