۱۳۸۵/۰۳/۱۰

کنار بزرگراه نیایش یه سرباز منتظر تاکسی بود. منم یهو احساس کمک به همنوعم قلمبه شد! تا سوارش کردم گفت بذار ماچت کنم داداش!خدا وکیلی خیلی ترسیدم. روم نشد پیاده ش کنم. هر چی می گفت من به روی خودم نمیاوردم. شروع کرد به خوندن " چشمانت سیاه، قربانت شوم! خونه ت به کجاست، مهمانت شوم!!" بشکن میزد و میخوند. گفت بچه شازند اراکه، فوق دیپلم آبخیز داری، اینجا سربازه و 6 ماه خدمت. زمستون تو توچال یه دختر تهرونی رو دیده و یه دل نه صد دل عاشقش شده. میگفت خونه دختره تو سعادت آباده. تعقیب کرده دختره رو و خونه شو پیدا کرده. یه بار هم دختره زنگ زده به 110 و به جرم مزاحمت گرفتنش!از قرار معلوم دختره حتی حاضر نیست جوابشو بده. میگفت رفتم با بابای دختره صحبت کردم . گفتم من دخترتو خوشبخت میکنم. ولی مشکل اینجاس که میگفت اگه زنم بشه باید بیاد شازند!میگفت من دوس ندارم تهرون زندگی کنم! خلاصه سربازی بود برا خودش!

هیچ نظری موجود نیست: