۱۳۸۴/۰۳/۲۳

برگشتم. با یه کوله باری که نمیدونم تا کی بناس دووم بیاره. امیدوارم زودگذر نباشه.
*
طعم 30 سالگی! نمیدونم تلخه یا شیرین. نمیدونم باید خوشحال باشم یا نگران. نمیدونم کجای منحنی زندگی هستم. سه دهه زندگی رو پشت سر گذاشتم. دیشب تو هواپیما داشتم 30 سال گذشته رو مرور میکردم. یه جاهایی ناخوداگاه لبخند میزدم و یه جاهایی ناراحت میشدم. یه جاهایی هم خجالت میکشیدم که حتی فکر کنم بهش. "جوانی گذرد و قدرش ندانیم" رو با تمام وجود حس می کنم. تو چشم به هم زدنی باقی جوونی هم میره و نگاه که میکنی میبینی دستت خالیه.اوه!چه فرصتهایی رو از دست دادم و به روزمرگی گذروندم.
*
صبح یه نفر داشت راجع به این حرف میزد که چرا خدا یه دفعه چند هزار بمی رو با زلزله از بین برد. حکمتشو میخواست بدونه. می گفت این با عدل خدا سازگاره؟! یه چیزایی سر هم کردم و گفتم. چقدر دلم سوخت که اون جلسه 5 شنبه شبی که دکتر مهدوی تو اون
جلسه می خواست راجع به این مساله حرف بزنه من غایب بودم.
*
امروز تولدمه مثلا"!!!

هیچ نظری موجود نیست: