۱۳۸۳/۰۵/۰۳

یه حس خیلی بدی بهت دست میده وقتی میبینی تو باعث شدی یه گردش یه روزه به همسفریات تلخ بشه و از دل و دماغشون بیرون بیاد. یه حس خیلی بدی بهت دست میده وقتی میبینی تو باعث شدی لیلا از شب تا صبح از سوزش و درد به خودش بپیچه در حالی که میشد اینجوری نشه. یه حس خیلی بدی بهت دست میده وقتی میبینی این دومین باریه که اومدی لالون و هر دو دفعه در پایان سفر یه حادثه اتفاق میفته و حالت از هرچی گردشه به هم میخوره. اون بار زلزله این بارم سوختن دست لیلا. فقط خدارو شکر میکنم که آتیش به صورتش نخورد. دیروز با مینا خانم و آقا اسرافیل و حامد و طه و مصطفی و محمد رفتیم لالون. وقتی میخواستیم برگردیم چون هوا سرد شد رفتیم کنار آتیش نشستیم. برا اینکه همه ذغالها بگیره من شیشه الکل رو خالی کردم رو آتیش. همون موقع باد اومد و لیلا و مینا خانم لباساشون اتیش گرفت. مینا خانم چون لباساش پلاستیکی نبود فوری خاموش شد ولی مانتوی لیلا اتیش گرفت و همه دستش هم سوخت. انقدر پرتحمل بود لیلا که تا خود تهرون فقط درد میکشید و هیچی نمی گفت. خیلی دلم سوخت. کاش خودم اینجوری بودم. کاش دست خودم می سوخت. یه حس بدی دارم. یه حس خیلی بد. بچه ها ازتون معذرت میخوام که باعث شدم آخر سفر براتون تلخ بشه.  

هیچ نظری موجود نیست: