۱۳۸۲/۰۵/۲۸

مادر...

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: " می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید. اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟".
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه " اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند" .
خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود".
کودک ادامه داد:"من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم".
خداوند او را نوازش کرد و گفت:" فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی که را که ممکن است بشنوی را در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی".
کودک با ناراحتی گفت:" وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟".
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:" فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی...".
کودک سرش را برگرداند و پرسید:" شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟".
خدا فرمود:" فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود".
کودک با نگرانی ادامه داد:" اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود".
خداوند لبخند زد و گفت:" فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود". در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد.کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید:" خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا" نام فرشته ام را به من بگو". خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: " نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.....".

هیچ نظری موجود نیست: