۱۳۸۸/۰۲/۰۸

طبق معمول این بار هم موقع خون دادن به مشکل خوردم و به سختی خون دادم. اولش به خانم مهربونه گفتم که من هر بار به مشکل میخورم و خونم به راحتی در نمیاد. گفت قبلیا بلد نبودن! بعد از 3 دقیقه صدای همکارش زد و گفت این خونش خیلی غلیظه و گیر کرده تو لوله ها!!خلاصه خون دادنی که همیشه برای همه 5 دقیقه وقت میبره برای من 45 دقیقه وقت گرفت و پدرم رو در آوردن! مرتب هم میگفت مطمئنی که سیگار نمیکشی و مشروب نمیخوری؟! اولش که رفتم دکتر معاینه کنه گفت بذار اول غلظت خونت رو بسنجم. یه سوزن کرد توی دستم و خون گرفت و گذاشت توی یه نیمچه دستگاه. بعد گفت خونت بسیار بسیار غلیظه.مثل عسل!! اگه یه کم دیگه غلظت داشت نمیتونستیم خون بگیریم و اینا. خلاصه الان من دارم به زور روزی 8 لیوان اب میخورم ببینم فایده داره یا نه.
پ.ن: نمیدونم مشکل چیه که هر دکتری میرم میگه مطمئنی سیگار نمیکشی و مشروب نمیخوری؟! یعنی انقدر وضعیتم وخیمه؟ گفتم شاید وقتایی که خوابم سیگار میکشم و خودم نمیدونم!

۱۳۸۸/۰۲/۰۶

"ایاک نعبد و ایاک نستعین"
پ.ن: دروغگو!
*
اون طرحی که دوستان مشارکت کردن برای کمک به تعدادی نیازمند سومین مرحله شو میخواد شروع کنه ( و به عبارتی چهارمین
مرحله) . کسی میخواد این ماه هم مشارکت کنه؟ ( این که هر ماه مجزا اعلام میکنم برای اینه که نمیخوام کسی توی معذوریت بیفته و شاید نخواد یک ماه مشارکت کنه یا شاید فقط کسی بخواد یک ماه حضور داشته باشه)

۱۳۸۸/۰۲/۰۱

الان 6 ماهه که از خون دادن قبلیم گذشته و کلی وقته میخوام برم خون بدم! دلم برا بیسکوئیت و ساندیسشون تنگ شده!باید دوباره یه مشت ادم شجاع رو دور خودم جمع کنم که یبکیشون غش کنه و اون یکی رو زیر بغلش رو بگیرن و اون یکی رو هم از همون جلوی در دیپورت کنن!

۱۳۸۸/۰۱/۳۰

امروز صبح از ماشین که پیاده شدم و خواستم در ماشین رو قفل کنم یهو یه خانم مسن ورزشکار ( از اینا که گرمکن و کتونی میپوشن و صبح ها میرن پارک) از پشت یه ماشین پرید جلوم. گفت به صورت من نگاه کن جوون! خیلی ترسیدم خدایی. اونوقت صبح تو اون کوچه بن بست هیچکی نبود. خانمه هم حالت عادی نداشت. گفتم بفرمایید ( ظرف غذام رو آماده کرده بودم که اگه نیت سوء داشت بزنم تو سرش!!!) گفت شما جوونا هم دچار حواس پرتی میشید؟! گفتم چطور؟ گفت جواب منو بده. گفتم خیلی زیاد. گفت خود تو هم شده حواست پرت باشه و چیزی رو فراموش کنی؟!گفتم :زیاد. گفت: راست میگی؟ گفتم :اره. میخواست بپره ماچم کنه!! گفت پس ربطی به پیری نداره؟ گفتم نه. بعد همونطور سرخوش به حالت نیمه دویدن دور شد.
*
دلم یه خواب سیر نصف روزی بدون مزاحم میخواد! بعدم از خواب بیدار شم یه دل سیر چلوکباب بخورم و دوباره بخوابم تا شب! بعد دوباره یه بشقاب پر ماکارونی بخورم و دوباره بخوابم تا صبح!

۱۳۸۸/۰۱/۲۷

به بازی قوانین زندگی دعوت شدم. البته من زندگیم خیلی قانون پذیر نیست! دور همی خوش میگذره! ولی خوب یه سری اصول هست که بد نیست بقیه توجه کنن. اگرم حوصله رعایت کردنش رو نداشتن فدای سر بچه شون! :
1- از بدقولی و بی خیالی متنفرم. همیشه زودتر از موعد مقرر به قرارم میرسم و برام خیلی مهمه. اونایی که من رو میشناسم میدونن که چقدر عصبانی و پاچه گیر میشم اگه کسی بدقولی کنه و منتظرم بذاره.
2- از سرک کشیدن افراد در زندگیم بدم میاد و سعی میکنم خودم هم این کار رو نکنم.
3- هر کسی رو وارد حریم خصوصیم نکنم و اگر کسی وارد شد باید حرمتش رو نگه داره!
4- همه تخم مرغهامو در سبد یه نفر نچینم!
5- من به دوستهای مختلف با طرز فکرها و عقاید مختلف نیاز دارم. لازم نیست همه مثل من فکر کنن و عقاید شون مثل من باشه. فقط درجه دوستی فرق میکنه. مهم انسان بودن طرفه.
6- سطح دوستی و رفاقت با افراد مختلف به اونها بستگی داره. اگه حس کنم کسی از دوستی و معاشرت با من لذت نمیبره، دلیلی نداره که خودم رو تحمیل کنم.
7- انسانها محترمند تا زمانی که خلافش ثابت بشه. اگه ثابت بشه دیگه تا آخر غیر محترمن!
اگه یادم اومد بقیه ش رو هم مینویسم!
پ.ن: یادم رفته بود. من هم این افراد رو دعوت می کنم:
حرف های دوستانه، روزگار بهار، بانوی ماه و آب، خاکستری روشن، پرنده گمشده

۱۳۸۸/۰۱/۲۲

وقتی آدم صاحب فرزند میشه، یه کوچولو قدر پدر و مادرش رو بیشتر میدونه. فقط یه کوچولو. میفهمه که چقدر اذیت شدن و زحمت کشیدن تا ما رو به اینجا برسونن. بعد اونوقت قلدری می کنیم و جونمون در میره که یه کار کوچولو براشون بکنیم!

۱۳۸۸/۰۱/۱۸

پریروز یه کارمند جدید ( برای قسمت پخش) استخدام کردیم. عصرش بهش زنگ زدیم که کجایی و چه خبر و اینا؟ یه نفر گوشی رو گرفت و گفت شما این بنده خدا رو میشناسید؟ تصادف کرده و تو کماس! با ارباب رفتیم بیمارستان شهدای تجریش. دیدیم طفلک تو اورژانسه و خون از سر و گوشش داره میاد. هیچی هم یادش نمیومد. بدتر از همه اینکه نمیشد به خونواده ش خبر بدیم. خانمش زنگ زد به موبایلش و من بلد نبودم خبر بدم. نه دلم میومد بگم و نه میتونستم نگم. تا 10 شب موندیم بیمارستان تا پسر دائیش اومد. خدا میدونه چه صحنه هایی دیدم تو اورژانس. دیگه داشتم از حال میرفتم بس که خون و آدمای له و لورده دیدم. شان و کرامت انسانها هم تو بیمارستان تجریش پایتخت کشور جمهوری اسلامی ایران چیزی در حد گوسفند بود! یاد سریال پرستاران افتادم! ( بله میدونم اونا فیلمه!!). خلاصه که من کلی متنبه شدم و تصمیم گرفتم هر روز صدقه بدم!
*
هنوز کسی پایه اون طرح کمک هست؟!

۱۳۸۸/۰۱/۱۶

در رانندگی سه جور بوق زدن داریم ( از نظر من البته). یکی به معنی سلام علیک و احوالپرسی و دمت گرم و اینا! ( البته طرف مقابل اگه برف پاک کن نزنه یعنی چه سلامی چه علیکی؟!)، یکی بوق هشدار که یعنی مواظب باش انحراف به چپ نداشته باشی یا کلا" علامت توجه دادن به طرف مقابله. و آخرین نوع بوق که البته در تهرون صاب مرده 99%بوقها از این نوعن یعنی اووووووووی گوساله!