۱۳۸۲/۰۵/۱۶

يه حس قشنگ

نمیدونم این چه حسیه که من نسبت به بچه دارم. انگار هنوز خودمو بچه میدونم. مخصوصا" اگه دختر بچه باشه و کپل مپلم باشه و از تپلی گردنشم معلوم نباشه(میتونی تجسم کنی؟!).آخ آخ دلم آب افتاد. دیدی این بچه های کوچولو رو که بغل ماماناشون هستن و همونجا خوابشون برده؟ اگه میخوای فرشته ببینی اونا رو نگاه کن. یه دنیای خیلی عجیبی دارن که به هیچ وجه ما آدم بزرگا(من که بچم، تورو دارم میگم) نمیتونیم درکش کنیم در نتیجه لذتم نمیبریم. ولی خیلی دنیای با صفا و قشنگی دارن. دیدی دو تا بچه وقتی با هم دعواشون میشه؟ سر یه عروسک یا ماشین با هم دعواشون میشه و فورا" هم با همون عروسک و ماشین با هم آشتی میکنن. البته اگه آدم بزرگا بذارن و دخالت نکنن.تو دنیای اونا تا حالا کینه و حسادت و ریاو دورویی و تملق و زیر آب زنی و هزار درد و مرض دیگه که ما هر روز اطرافمون میبینیم دیدی؟ دیدی وقتی چند تا دختر کوچولو دور هم جمع میشن فورا" دوس دارن خاله بازی و عروسک بازی بکنن. بی خیال از هرچی که اطرافشون می گذره. اینو گفتم که بدونی چقدر هوس اون حال و هوا رو کردم. که چقدر الان نیاز دارم به اون حس قشنگ کودکانه. کاش انقدر تفاوت نبود....... عوضش بعد از مدت ها امروز میخوام صدف رو ببینم. دلم براش تنگ شده. که بهم بگه دایی امیر برام تخم مرغ شانسی خریدی؟!!اندفعه که نه ولی دفعه دیگه حتما" میخرم!!!

هیچ نظری موجود نیست: