لبخندها فسرد
پيوندها گسست
آواي لاي لاي زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت
جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست
از خشم زلزله
پوپك،شكسته بال بصحرا پريد و رفت
گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد
هر كلبه گور شد
عشق و اميد، مُرد
در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست
با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته
هر سو دوان دوان
افسرده كودكان زپي مادران خويش
دلدادگان دشت
سرداده اند گريه پي دلبران خويش
در جستجوي دختر خود مادري غمين
با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك
او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟ دختر او،آرزوي او
خفته است در درون يكي تيره گون مغاك
آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت
غير از مغاك نيست
آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود
جز تل خاك نيست
اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
كاي دست آفتاب!
ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر
اي ماه نقره رنگ!
ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده
مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست
ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار
غير از شبان تيره و روز سياه نيست
خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد
در روستا نماند
اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،اي زمين دشت!
ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي
ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي
ما داغديده ايم
با داغديدگي همه دلبسته ي توايم
زينجا نميرويم
اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است
اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم
اينجا مقدس است
اين دشت عشقهاست
هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير
گيسوي دختريست كه در خاك خفته است
هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته
داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است
اما تو اي زمين
اي زادگاه ما!
ما باتو دوستيم
زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن
ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن
اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست
ويرانسرا مكن
ور خشم ميكني
ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي
مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن( مهدی سهيلی - طلوع محمد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر