۱۳۸۲/۱۰/۰۱

کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم....(سهراب)

* * * * * * *
دلم برا مادر بزرگم تنگ شده. مامان بابام. دیشب خیلی به یادش بودم. خیلی زن مهربونی بود. خیلی هم منو دوست داشت. تنها کسی بود که اسممو کامل میگفت. بهم میگفت امیر حسین. همیشه از من طرفداری می کرد. با ما زندگی میکرد. خیلی سختش بود اگه مثلا" چند روز میخواست خونه عمه ها یا عموهام بمونه.ما هم خیلی بهش عادت کرده بودیم .دیشب جاش خیلی خالی بود.من الان فقط یه مادر بزرگ دارم. که اونو هم خیلی دوس دارم. یکی از پدر بزرگامو که اصلا" ندیدم. قبل از تولد من فوت کرده بود. این بزرگترا واقعا" نعمت هستن که ما قدرشونو نمیدونیم. وقتی از پیشمون میرن تازه میفهمیم که چقدر جاشون خالیه. خیلی متاسف میشم برا اونایی که تو خونه سالمندان هستن. با اینکه بعضیاشون چند تا پسر و دختر دارن. چه اتفاقی میفته که یکی مجبور میشه پدر یا مادرشو بذاره خونه سالمندان؟ وقتی که میدیدم مادر بزرگا و پدر بزرگام چه احترامی داشتن و چقدر برا همه عزیز بودن این تعجبم بیشتر میشه.

هیچ نظری موجود نیست: