۱۳۸۲/۰۷/۲۲

دیروز نزدیکای غروب بود که از شرکت زدم بیرون. هوا خیلی گرفته بود . یه جورایی بغض کرده بود. از اون بغضای سنگین که اگه بخواد بترکه چند روز اشک داره برا ریختن. ولی خیلی مغرورانه به خودش مسلط شده بود که نکنه بغضش بترکه و بقیه اشکاشو ببینن. نمیدونم دیروز حس من اینجور بود یا واقعا" آسمون گرفته بود. شاید یه جورایی منم منتظر بودم ببینم عکس العمل آسمون چیه. احساس میکنم یه جورایی خدا هم دلش گرفته. ولی مگه خدا دل داره؟ نمیدونم. ولی مگه خدا تو دل آدما نیست؟ خوب اگه دل آدما بگیره لابد خدا هم غمگین میشه. او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال.....

هیچ نظری موجود نیست: