۱۳۸۲/۰۸/۰۶

روزي در يك دهكده كوچك ، معلم مدرسه از دانش موزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي كه نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشي كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچه هاي فقير حتما تصاوير بوقلمون و ميز پر از غذا را نقاشي خواهند كرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده و كودكانه خود را تحويل داد ، معلم شوكه شد . او تصوير يك دست را كشيده بود ، ولي اين دست چه كسي بود ؟ بچه هاي كلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم متعجب شده بودند. يكي از بچه ها گفت : من فكر مي كنم اين دست خدا است كه به ما غذا مي رساند. يكي ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزي است كه گندم مي كارد و بوقلمونها را پرورش مي دهد . هر كس نظري مي داد تا اينكه معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد : اين دست چه كسي است ، داگلاس ؟ داگلاس در حاليكه خجالت مي كشيد ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، اين دست شما است. و معلم به ياد آورد كه از وقتي داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه هاي مختلف پيش او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بكشد.

هیچ نظری موجود نیست: