۱۳۸۲/۰۶/۱۵

سيب....

تو به من خندیدی...
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت......؟!
"حمید مصدق"

هیچ نظری موجود نیست: