۱۳۸۲/۰۶/۱۰

شكلات

یادش بخیر. خیلی وقت پیش بود که یکی این متن رو برام فرستاد. خیلی ازش خوشم میاد.الان که داشتم دوباره میخوندم حیفم امد که ننویسم. هرچند شاید تکراری باشه برات: با یک شکلات شروع شد.من یک شکلات گذاشتم توی دستش.اونم یک شکلات گذاشت توی دستم.من بچه بودم.اونم بچه بود.سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد.دید که مرا می شناسد. خندیدم.گفت: دوستیم؟. گفتم: دوست دوست.گفت: تا کجا؟.گفتم: دوستی که ((تا)) ندارد.گفت: تا مرگ!.خندیدم و گفتم: من که گفتم تا ندارد.گفت: باشد، تا پس از مرگ.گفتم : نه، نه،نه، تا ندارد.گفت: قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند.یعنی زندگی پس از مرگ.باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم،تا هرکجا که باشد منو تو با هم دوستیم.خندیدم و گفتم: تو برایش تا هرکجا که دلت میخواهد یک ((تا)) بگذار.اصلا" یک تا بکش از سر این دنیا تا آن سر دنیا.اما من اصلا" تا نمیگذارم.نگاهم کرد. نگاهش کردم.باور نمی کرد. میدانستم.او میخواست حتما" دوستیمان ((تا)) داشته باشد.دوستی بدون تا را نمی فهمید.
گفت : بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم.گفتم: باشد. تو بگذار.گفت: شکلات. هر بار که همدیگر را دیدیم، یک شکلات مال تو و یک شکلات مال من. باشد؟گفتم: باشد. هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش.او هم یک شکلات توی دست من.باز همدیگر را نگاه می کردیم. یعنی که دوستیم.دوست دوست.من تندی شکلاتم را باز میکردم میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم.میگفت: شکمو. تو دوست شکمویی هستی.و شکلاتش را میگذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ.می گفتم: بخورش. میگفت: تمام میشود. میخواهم تمام نشود.برای همیشه بماند. صندوقش پر از شکلات شده بود.هیچ کدامش را نمی خورد.من همه اش را خورده بودم.گفتم: اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار میکنی؟. میگفت: مواظبشان هستم.میگفت: میخواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم. و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و می گفتم : نه، نه، دوستی که ((تا)) ندارد.
یک سال، دوسال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است.اوبزرگ شده است. من بزرگ شده ام.من همه شکلات ها را خورده ام.او همه شکلات ها را نگه داشته است.او آمده است امشب تا خداحافظی کند.می خواهد برود. برود آن دور دور ها.می گوید: میروم اما زود بر می گردم.من میدانم، میرود و دیگر بر نمی گردد.یادش رفت شکلات را به من بدهد.من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش.گفتم: این برای خوردن.یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش: این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت.یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش.هر دو را خورد. خندیدم.میدانستم دوستی من ((تا)) ندارد.میدانستم دوستی او ((تا)) دارد.مثل همیشه. خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم.اما او هیچ کدامشان را نخورد.حالا با یک صندوق پر از شکلات های نخورده چه خواهد کرد؟؟!

هیچ نظری موجود نیست: