۱۳۸۳/۰۵/۱۰

امروز دومین روزیه که از سالگرد وبلاگم میگذره. یعنی امروز 367 روزیه که دارم مینویسم. هرچی فکر کردم دیدم نوشتنم نمیاد. به قول کی بود می گفت : هوای حوصله ابریست.....خلاصه ابری بود دیگه! بگذریم.
*
دیدی یه سری خاطرات تو ذهن آدم هست که وقتی یادآوری میکنی برا خودت یه حس خاصی بهت دست میده.گاهی به شدت خجالت میکشی . مثل سوتیایی که دادی.گاهی آدم از یاداوریشم خجالت میکشه. یادمه سالگرد مادربزرگم بود.چند تا از دبیرا و دوستام اومده بودن. معلم زبانم موقع رفتن اومد جلو تسلیت بگه منم نمیدونم تو چه عالمی بودم ، در جوابش گفتم ایشالا تو مجالس غمتون خدمتتون برسم!!یه نگاهی کرد و رفت. من هنوزم که هنوزه از یاداوریش یه جوری میشم. بقیه شو دیگه نمیگم که از این شاه کارا زیاد داشتم. یه سری خاطرات هم ناخوداگاه خنده میشونه رو لبامون. مثلا" تو ماشین نشستی یهو میزنی زیر خنده. خوب بقیه حق دارن از خدا بخوان که شفات بده!کاش میشد همیشه وقتی خاطراتمونو یاداوری میکنیم خنده گوشه لبمون بیاد. حتی اگه بقیه برامون شفا از خدا بخوان!

هیچ نظری موجود نیست: