۱۳۸۳/۰۴/۲۷

تو حیاط خونه مامان اینا یه گربه خیلی خیلی زشت با بچه ش زندگی می کرد. بچه ش از خودش زشت تر بود. خیلی بازیگوش بود بچه ش. وقتی مامانش میخوابید همش از سر و کول مامانش بالا میرفت. بابام هم خیلی بهشون میرسید. همیشه سر ظهر براشون غذا میبرد و ظرفشونو آب می کرد. این بار که رفتیم نگاه کردم دیدم زیر درخت نیستن. پرسیدم کجان؟گفت دو سه روز پیش بچهه که تازه از درخت بالارفتن یاد گرفته بود میره و گم میشه. مادره هم چند شب کارش این بوده که صداش میکرده و دنبالش میگشته ( بابام میگفت گریه میکرده!) . اخر سر مادره هم گم و گور میشه. دلمون خیلی براش سوخت. میبینی حیوونا هم عاطفه دارن و میفهمن. فکر کنم این ۶-۲۵ سری هست که یه گربه تو خونه ما از تولد تا بلوغ! به دست بابای من رشد پیدا میکنه! بچه گنجشک و جوجه مرغ و غاز و کبوتر هم به این لیست اضافه میشه!
*
بعضی وبلاگا هستن که ارزش اینو دارن که فقط ببینی چی نوشته. یعنی هیچ تمایلی نداری که بری آرشیوشو پی گیری کنی وخط فکری نویسنده شو دنبال کنی. اصلا" هم کنجکاو نیستی که ببینی کی هست و چی میگه. بعضی وبلاگا هم هستن که با وجودی که آرشیو ندارن تو وبلاگشون ولی انقدر برات جذابیت دارن که هرجوری شده پیدا میکنی آرشیوشونو و میشینی از اول میخونی. حتی کامنتاشو هم دونه دونه چک می کنی. از همون روز اول. و مدام هم میری سر میزنی ببینی نکنه نوشته باشه و پینگ نکرده. اون روزی که استعداد نوشتن و ذوق رو تقسیم میکردن، من آدرس رو اشتباهی رفته بودم و دیگه به من هیچی نرسید.

هیچ نظری موجود نیست: