به دریاهای بیپایاب برگردان صدفها را
به ماهیها،به شهر آب برگردان صدفها را
بگو:چیزی که پنهان آرزو دارید باید شد
بگو:ساحل تهیدست است،مروارید باید شد
که میداند که حتی در غرور آب سالیها
کنار چشمه خشکیدند تنگسها و شالیها
پدرها نیمه شب کشتند بیخنجر پسرها را
مکاریها که برگشتند،آوردند سرها را
زنی در منظر مهتاب،سنجاقی به گیسو زد
چراغ چشم شب گردی،به قعر باغ سوسو زد
تفنگی عطسه کرد از بام رشکی توخت بر خشمی
دوتاری ضجه کرد از کوه اشکی سوخت در چشمی
به من گفتی که باد آبستنِ خاکند آدمها
و من گفتم ورای حدّ ادراکند آدمها
تو خندیدی که محبوسند و مهجورند ماهیها
و من گفتم که نزدیکند،اگر دورند ماهیها
تو رنجیدی که بی مغز است اگر نغز است افسانه
و من گفتم برون از پوستها مغز است افسانه
زمین هیزمکش قوزی ست،قوزی مثل باعورا
زمان آبستن روزی ست،روزی مثل عاشورا
متطّب بر نمیتابد بهم سودا و بلغم را
زر و زن زِلّه خواهد کرد یوشع را و بلعم را
ملامت کام بلعم نیست،با سود است تا بلغم
یشوعا ماندهء تیه است،در بلقاست تا بلعم
به خاک از رعشهء دیوی که کیکاووس شد یک شب
برای خدمت آتش زنی طاووس شد یک شب
ازین پرّ سیاووشان که میسوزند هندوها
سحر تاراج زنبورست،در شورست کندوها
مگو سودابه یا سُعدیست،از حوّ است گندمها
و گر بیصاع یوسف نیست،زان ماست گندمها
یهودا خود شُغادی بود،لیکن رست از رستم
تو بنیامین زر دزدی،اگر بارِ تو را جستم
چنان از سکّه افتادی که بر زر مینهی هودج
اگر یک شعله برخیزی،بر آذر مینهی هودج
چو فخّاری که قالب را تهی مانده است از گلها
زهی گفتید قالب را تهی ماندید از دلها
بَلید ملتقط گوید که دینی هست و دنیایی
یکی را هِل،یکی را جو که با این هر دو برنایی
یکی در مروه زاهل مرو دیدم«یا هبل»میزد
چو از عزّت سخن میگفت،عزّی را مثل میزد
«کجا؟کو؟آب کو؟»آسیمه سر
گفتند ماهیها
«تک و پایاب کو؟»بار دگر گفتند ماهیها
فزونتر جویِ کمتر یاب ما بودیم در دریا
عطش فرسودِ وَهمِ آب ما بودیم در دریا
تو میگویی که لطفی بود و قهری بود پیش از این
جهانی بود و بحری بود و شهری بود پیش از این
و من ناگفته میبینم که میلولیم در دریا
و آبی را که نزدیک است میشولیم در دریا
زمین افسردهء کوری است،کوری مثل باعورا
زمان آبستن شوری است،شوری مثل عاشورا
درنگ از سبزمان گل میکند زنگی که میبینی
بیا ننشسته برخیزیم از اورنگی که میبینی
صلامان میزند همسایه،لیکن سایهساری نی
گلی نی،گلعذاری نی،گل افشانی،بهاری نی
به ترکستان چین بردهست خوی کاروانیمان
چو خورشید پسین مردهست روی ارغوانیمان
زمین آلودهء ننگی است،ننگی مثل باعورا
زمان آبستن جنگی است،جنگی مثل عاشورا
به دریاهای بیپایاب برگردان صدفها را
به ماهیها،به شهر آب برگردان صدفها را
بگو:چیزی که پنهان آرزو دارید باید شد
بگو:ساحل تهیدست است،مروارید باید شد
پ.ن: به قران اگه شما هم مثل من فهمیده باشید این شعر چی میخواد بگه!!!
۲ نظر:
به خدا که اگه ما اصن این شعر رو تا آخرش بخونیم!!
هدی:)) دقیقا!
ارسال یک نظر