۱۳۸۶/۰۳/۱۶

دوروز رفتيم دماوند. اگه از ترافيك صبح روز دوشنبه كه باعث شد مسير 10 دفيفه اي بيش از دو ساعت طول بكشه بگذريم ‏، هوا فوق العاده بود و خيلي خوش گذشت. بگذريم از اينكه آخرش با تلفن يه آدم هميشه متوقع -كه اگه همه كاري براش انجام بدي بازم دوقورت و نيمش باقيه وانتظار داره كه همه چيز اونجوري پيش بره كه اون ميخواد – عيشم منقص شد و اعصابم به شدت به هم ريخت. در كل خوب بود.
*
ديگه تصميمو گرفتم. اين كار به هيچ وجه به درد من نميخوره و من عمرم رو دارم الكي تباه ميكنم. نميدونم مشكل كجاست ولي اين كار ، كاربشو نيست. ييهو ديدي فردا با ارباب يه جنگ و دعوايي راه انداختيم و من زدم بيرون از اونجا!اونايي كه من رو ميشناسن ميدونن كه من خيلي آرومم و چيزايي كه ناراختم ميكنه رو توي خودم ميريزم و بروز نميدم. ولي ديگه به خدا طاقتم تموم شد. خدا كنه همه چي درست پيش بره. يعني اونجوري كه صلاحه.

هیچ نظری موجود نیست: