۱۳۹۳/۱۰/۰۳

سفرنامه- قسمت چهارم

صبح بعد از صبحانه سوار یه ون شدیم و حرکت کردیم به سمت کربلا. گفت تا نزدیک کربلا میبرمتون که با توجه به تجربه ای که داشتیم از سالهای پیش میدونستیم این نزدیکی کربلا ممکنه 50 کیلومتری باشه. حدودای ساعت 1-12 بود که به 40 کیلومتری کربلا رسیدیم و اعلام کرد جلوتر از این منطقه نمیتونه بره و راه ها بسته س. با اینکه من دوست داشتم مسافت بیشتری رو پیاده روی کنم ولی چون یه عده نمیتونستن و پا درد داشتن ، اونجا بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوسهای شرکت واحد تهران شدیم به سمت کربلا. توضیح اینکه امسال شهرداری تهران ( و چند تا شهر دیگه) 120 دستگاه اتوبوس فرستاده بودن برای جابجایی زوار. 300 نفر هم از کارمندای شهرداری اومده بودن برای نضافت شهر کربلا بعد و حین مراسم اربعین. خلاصه سوار شدیم و یه جا ناهار برامون اوردن ( نون و کباب ) و تا حدود 6 کیلومتری کربلا که دیگه ترافیک شده بود. پیاده شدیم و بقیه راه رو پیاده رفتیم. نماز رو که خوندیم راه افتادیم و با سیل جمعیت ( انصافا" وصف نشدنیه سیل جمعیت و شور و حالی که داشتن) همراه شدیم. هرچی نزدیکتر میشدیم شور و نشاط جمعیت بیشتر میشد. استرس داشتم و حال خودم رو نمیفهمیدم. خیلی حال عجیبی بود. اینکه تابلوهای کنار مسیر نشون میداد که مثلا" 5 کیلومتر تا مرقد امام حسین ( ع). خرم ان لحظه که دلدار به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد. هرچی نزدیکتر میشدیم، تعداد جمعیت بیشتر میشد و دیگه خیلی باید حواسمون رو جمع میکردیم که همدیگه رو گم نکنیم. یه جا گم کردیم 2 نفر رو ( که معلوم شد یه جا ماهی سرخ کرده و شاور ما و نوشابه میدادن و اینا دل از دست داده رفته بودن دنبال خوردن و بیخیال بقیه شده بودن) و وقتی پیدا کردیم قرار گذاشتیم که فلان خیابون که قمیها یه جا رو گرفته بودن و چادر زده بودن و فکر میکردیم جا هست برای سکونت کردن. که اگه گم شدیم بریم اونجا و همدیگه رو پیدا کنیم. خلاصه دیگه وارد شهر کربلا که شدیم عملا" کنار هم موندن غیر ممکن بود. 

هیچ نظری موجود نیست: