ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
چند روز پیش که یهو هوس وبلاگ نویسی به سرم زد رفتم آموزش ساخت وبلاگو که حسین درخشان نوشته خوندم.
اونجایی که مواد لازمو ذکر کرده بود مورد آخرش (که به نظرم مهمترینشه) این بود که اگه واقعا" حرفی برا گفتن دارید.... یه کم دو دل شدم. نه اینکه حرفی نداشته باشم،نه، از این دو دل شدم که حرفام به درد کسی میخوره اصلا"؟
نه اینکه نگران این باشم که کسی بیاد بخونه یا نه. که میدونم هر کی نیاد یه نفرهست که هر روز میاد. وگرنه چیزی که زیاده حرفه! دوست ندارم جوری بنویسم که هم وقت خودم تلف بشه هم خواننده های احتمالی این وبلاگ.
به هر حال این وبلاگو با کلی دردسر ساختم. چون من از علم وبلاگ نویسی هیچ نمیدونم.
همینجا باید از نوشی خانم و دوست عزیزش (که
برا من ناشناسه) که نظر خواهی و کنتور این وبلاگ رو درست کردن خیلی تشکر کنم.
اما اینکه حرف حسابم چیه.....راستش الان که پای نوشتن رسیده توش موندم.قبلش خیلی حرفا داشتم ولی الان که سبک سنگین می کنم میبینم ....
می خواستم از سیاست بگم ، دیدم انقدر کثیفه که بوی تعفنش حالمو به هم میزنه. خواستم از عشق بگم دیدم انقدر دستمالی و مبتذل شده که فقط میشه حرفای کلیشه ای زد. خواستم از محیط اطرافم بگم دیدم انقدر چشم های تیز بین و نکته سنج هست که دیگه چه نیازی به گفتن من. دیدم از هیچی نمیشه گفت و از همه چی میشه گفت. اینه که دستم یه خورده سفت شد برا نوشتن.
به هر حال من از دید خودم می نویسم. انکار نمیکنم که ممکنه دیدم تو بعضی موارد خیلی محدود باشه و شاید بعضی جاها از رو تعصب بنویسم. امیدوارم سوء تفاهمی پیش نیاد.
در پایان خوشحال میشم که نظرات شما رو هم بدونم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر