۱۳۸۵/۱۲/۰۷

یکشنبه عازم کربلائیم. شما به ما دعا کنید ، ما هم انشاء الله شمارو فراموش نمیکنیم اونجا.
پ.ن: شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.....

۱۳۸۵/۱۲/۰۳

میگم پس حالا که انقدر خود وبلاگم پر طرفداره، به نظرتون چطوره که پست دونیمو! تعطیل کنم و بچسبم فقط به لینکدونی!!
پ.ن: خیلی نامردید!!!

۱۳۸۵/۱۲/۰۲

احساس میکنم این لینکدونی این کنار یه کم بی مزه شده. دیشبم به لیلا گفتم تعطیلش کنم فعلا". ولی چون ممکنه یکی دو نفر بخوننش یا گه گاه سر بزنن گفتم بپرسم ببینم اونا هم همین نظر رو دارن؟قبلنا بهتر بود. علتشم این بود که منابع و وقت من محدوده. حوصله وبگردی هم ندارم خیلی. در گذشته دوستان لینک میفرستادن و یاری میکردن ولی الان فقط خودم از یه سری جای محدود لینک میذارم که بقیه هم میتونن همینجاها رو بخونن. دیگه احتیاج به لینک دادن من نیست.

۱۳۸۵/۱۲/۰۱

دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که با لیلا یه جایی هستیم که مثلا" در حال بازجویی شدنیم. بازجو اول از لیلا شروع کرد پرسیدن راجع به جنبشهای آزادیبخش دنیا که شما چه ارتباطی باهاشون دارید. مثل حزب الله لبنان و حماس و چچن و اینا. لیلا من رو نگاه کرد که اصلا" اینا چیه؟!! من شروع کردم به توضیح دادن. کلی مفصل توضیح دادم که چرا طرفدار مثلا" حزب الله لبنان یا حماسم. که اینا حق مشروع دفاع از سرزمینشونو دارن. اینکه شما دارید به بهونه مبارزه با تروریست ، با آزادگی ملتها مبارزه میکنید. بعد شروع کردم راجع به سیاستهای وزارت خارجه خودمون حرف زدن که از هر کی دفاع کرد و هر جا کمک کرد نتیجه ش بر عکس شد! مثل افغانستان و عراق و بوسنی و آذربایجان!هی لیلا میگفت نگو اینطوری میکشنت. منم ول کن نبودم! تقصیر شام دیشبه!
*
"الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لا تعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین؟!"

۱۳۸۵/۱۱/۲۸

اون شب ولنتاین من کلاس زبان داشتم. ماشین هم نبرده بودم. تو اون ترافیک وحشتناک سوار تاکسی بودم. جلو نشسته بودم. عقب هم یه دختر و پسر نشسته بودن و دو تاییشون اندازه یه نفر جا گرفته بودن! من فقط صدای قهقهه خنده شونو میشنیدم. نزدیک پارک وی که رسید راننده زد کنار و اومد پایین و در عقب رو باز کرد به پسره گفت گمشید پایین!من نفهمیدم تو ایینه چی دید که از کوره در رفت ولی از پارک وی تا اسفندیار یه سره داشت زیر لب فحش میداد! البته دیدم که از جلو هرکی رد میشد همه داخل ماشین رو با تعجب نگاه میکردن. خلاصه زد ولنتاین دو تا قناری رو خراب کرد!
*
پنج شنبه شب به اتفاق لیلا برای شام در معیت آرزو خانم وحضرت محمد و زینب خانم و حاج محسن و حسین آقای گل گلاب بودیم. به ما که خوش گذشت . امیدوارم اونا هم احساس مغبونیت و اتلاف وقت بهشون دست نداده باشه!

۱۳۸۵/۱۱/۲۳

قبل از تعطیلات یه آقایی زنگ زد و گفت با خانم فلانی کار دارم. گفتم ما همچین خانمی نداریم. گفت مگه شماره فلان نیست؟ گفتم چرا ولی همچین خانمی نداریم. گفت آدرستون مگه این نیست؟ گفتم چرا ولی ما واحد شماره 1 هستیم و آدرس شما واحد شماره 3. گفتم واحد 3 یه سری خانم هستن ( همون کلاس رقصی که قبلا" گفتم) ولی این شماره تلفنشون نیست. یه خورده من و من کرد و گفت آخه یه سفارش اینترنتی داشتن خواستم براشون بفرستم. گفتم چه سفارشی؟گفت لباس زیر!!!! من دهمم باز موند. گفتم والا من سفارش اینترنتی کتاب رو دیده بودم ولی این مدلش رو نه! خلاصه گذشت تا امروز صبح دوباره زنگ زد و یه آقای دیگه بود و همون مطالب رو گفت. گفتم اشتباهه! جل الخالق از اینهمه تکنولوژی. نمیخواستم همچین مطلب مبتذلی رو اینجا بگم ولی یادم افتاد یکی دو روز پیش برا اولین بار تو این همه مدت رفتم ببینم شمارشگر وبلاگم چه خبره و کیا اومدن. دیدم یه بنده خدا از ژاپن اومده. طفلکی داشته لباس زیر رو تو گوگل سرچ میکرده که سر از وبلاگ من درآورده! دیدم من همه مطلبی دارم اینجا جز این یکی. حالا این بنده خدا چجوری اومده من نمیدونم!

۱۳۸۵/۱۱/۲۰

امروز جاي دوستان خالي با زور و كتك و تهديد رفتيم جمشيديه. هيچي بدتر از اين نيست كه روز تعطيل رو بخواي از خوابت يزني و بري كوه و اينطرف اونطرف. يه هفته كار ميكني و صبح زود از خواب بيدار ميشي به عشق خواب روز جمعه كه اونم ليلا اگه بذاره ( كه نميذاره البته). فكر كنم اونجايي كه رفتيم ديگه كلاغا هم نرفته بودن از بس بالا بود. كله كوه. ( حالا ليلا نياي بگي تو تا اون بالاي بالا نيومدي و من تنها رفتم!مهم اينه كه من تا يه جاييشو باهات همراهي كردم). در اثناي كوه نوردي هم در مورد اينكه خدا رو شكر كه من باجناق دار نميشم و ليلا خواهر نداره و اينكه بدبخت شهاب كه ميخواد سه تا باجناق داشته باشه و اينا اقاضات فرموديم! يادش بخير زمان تجرد چون نزديك بوديم به جمشيديه هفته اي يكي دوشب به اتفاق اراذل و اوباش ميرفتيم. ييهو ساعت 2 شب علي ميومد دنبالم كه بريم. يه شبم بعد از ازدواج به اتفاق علي و شهاب و زن و زنبيل! و اينا رفتيم رستوران كردا اون بالا. بعد كه شام خورديم موقع حساب كردن كه شد هيچكي حاضر نشد حساب كنه. همه دست ميكرديم تو جيبمون و هرچي 25 تومني و پنجاه تومني داشتيم در مياورديم!ييهو ديديم صاحب رستوران با دو متر سيبيل و يه شلوار كردي به اتفاق همه گارسونا و آش پزا دور ميزمون وايسادن!!آخرش نميدونم پول رو چجوري حساب كرديم و اومديم بيرون. البته شايان ذكره كه ما هروقت با اين دو موجود و عيالاتشون ميريم بيرون برا شام ، موقع حساب كردن همين بساط رو داريم! اين بود انشاي من در مورد جمعه 20 بهمن 1385!

۱۳۸۵/۱۱/۱۸

یه آقایی که کارای نجاری شرکت رو انجام میداد دیروز اومده بود. داشت تعریف میکرد از پسر 28 ساله ش. میگفت بعد از سربازی گفت میخوام شرکت کامپیوتری بزنم. ما هم یه زمین تو لواسون داشتیم. فروختیم و دادیم به شازده. بعد از یه مدت یه منشی خانم آورد و باهاش دوست شد. بعد هم گفت میخوام باهاش ازدواج کنم. هرچی بهش اصرار کردیم که این به درد تو نمیخوره قبول نکرد. با هم عروسی کردن. عروس خانم دقیقا" فردای روز پاتختی مهریه رو به اجرا گذاشتن! هزارو سیصدو شصت سکه ! کار به دعوا کشید و کتک کاری. گواهی پزشک قانونی برای ضرب و جرح دختر و یه دیه سنگین هم روی بدهی مهریه اضافه شد! الانم آقا پسر در زندان تشریف دارن تا این پول جور بشه. اینم از عروسای حالا! گفتم حالا که کار به دعوا کشید لااقل میزد دختره رو میکشت که دلش خنک شه و الکی تو زندون نمونه! کسی نیست یه کمپینی چیزی برای حمایت از مردای بدبخت تشکیل بده؟!

۱۳۸۵/۱۱/۱۶

یکی از نتایج عبدالکریم بودن اینه که سعی میکنی کریم و بخشنده بشی! من امروز برا اولین بار در تاریخ این شرکت ، ماکارونی خودم رو به بقیه تعارف کردم . یعنی همگی ناهارامونو به اشتراک گذاشتیم. این اولین باری بود که من از ماکارونی به کسی میدم. دفعه های پیش فقط وقتی در سیستم اشتراک غذایی شرکت میکردم که اونا ناهارای بهتری داشتن و من مثلا" غذای نونی داشتم. اما این بار....کریم، بخشنده، مهربون، دل رحم، سخی! چقدر خوبه آدم از اسمش الهام بگیره و اسمش روش تاثیر بذاره. از امیر بودن که خیری ندیدیم. بلکه عبدالکریم یه تاثیری بذاره!

۱۳۸۵/۱۱/۱۵

مهرماه یه نمایشگاه داریم در آلمان. تو شهر کلن. دیروز کتابچه راهنمای هتلهای شهر کلن رو برداشتم و شروع کردم به گشتن و پیدا کردن یه هتل ارزون و نزدیک ( چیزی تو مایه های مسافرخونه های میدون راه اهن و ناصر خسرو!) . یکی پیدا کردم و زنگ زدم که برا اونموقع جا رزرو کنم. از حالا هتلا همشون پر بودن. یکی هم که جا داشت ( البته فکر کنم) خانمه بلد نبود انگلیسی حرف بزنه. هرچی من انگلیسی میگم اون آلمانی جواب میده. منم شروع کردم به آخشن پاخشن تاخشن گفتن!!طرف زبونش بند اومد. حقش بود حیف نون!
*
دیشب سر کلاس انقدر خمیازه کشیدم که استادمون مجبور شد برا همه چایی بخره با کیک! گفت فکر کنم یه هفته نخوابیدی.

۱۳۸۵/۱۱/۱۴

دو شب قبل از تاسوعا، یکی از این دسته هایی که شبا میان تو خیابون، پشت خونه ما داشتن زنجیر میزدن. مداحشون سوار پرادو بود. داشت میخوند چشاش خرمایی رنگه!ابروش کمونه، قدش بلنده. نمیدونم داشت در وصف کی میخوند ولی آخه بگو لامصب تو از کجا دیدی که چشاش خرمایی رنگه؟!

۱۳۸۵/۱۱/۱۲

الان یکی از بچه ها تو شرکت یه سی دی گذاشته . از این سی دی های مداحی محرم. یه مداح خیلی معروف که فوق العاده هم قشنگ میخونه. داشت میخوند که شب اول قبر وقتی اون دو تا ملک میان که ازم بپرسن خدات کیه؟قبله ت کجاست؟کتابت چیه؟ دینت چیه؟ بعد میخوند که در جواب سوال اول میگم علی( خدات کیه: علی)، در جواب بقیه سوالا میگم حسین. این حرفا خطرناکه. خیلی خطر ناک. بعد میگم آقای فلانی این مشکل داره. این داره اراجیف میگه. این غلط کرده که میگه خدام علیه. میگه من به این حرفاش کاری ندارم. سینه زنیه. خیلی هم قشنگه. هرچی میخواد بخونه بخونه مهم نیست!شور بدون شعور که میگن یعنی همین.